می‌گذرد روزگار

وقتی حرف عمل های مامان مطرح شد و هزینه سه تا عمل رو بالای 100 میلیون دکتر گفت بند دلم پاره شد،. دقیقا دو هفته قبل بود که ما برای تکمیل وجه ماشینمون پول کم داشتیم و حدود 100 ازشون گرفته بودیم و از اونجایی که حساب کتاب مالی مامان اینا رو دارم میدونستم تا حدودی به مشکل میخورن، وقتی اومدم خونه و هزینه و عمل رو گفتم بلافاصله گفتم بابا ما اون پول رو یکجوری جور میکنیم برمیگردونیم، گفتند کدوم پول قرارمون این بود ماشین رو بگیرید بفروشید بهمون بدید الان ما اصلا رو اون پول حساب باز نکردیم و کلا یادش نیستیم،. بابا گفت زن من مریض شده من خودمم پولش رو جور میکنم و چون سه مرحله عمل هست فرصت داریم، در دو روز اول،. هزینه عمل اول رو به حسابم  واریز کرد و کارت خودش رو هم داد بهم، یکی از بهترین ویژگی های خانوادم اینه که در مسائل مالی بهم اطمینان داریم، وقتی بابا پول رو به حسابم ریخت یعنی از اول تا آخر خودت کارهای پذیرش تا ترخیص و پرداختی ها رو انجام بده و باز یک اخلاق خوب دیگه حساب کتاب پس نمیدیم، هر چند که من مینویسم اما کلا ازم ریز هزینه رو  نمیپرسن کلا میگن چقدر شدو تمام.

عمل اول مامان خدا رو شکر خوب بود،. دکتر که می‌گفت خوبِ، هر چند که مامان درد زیادی داره، دستاش احساس برق گرفتگی داره که هم دکتر و هم دوستان گفتند برطرف میشه، کارهای ساده رو نمیتونه انجام بده و مهمترینش دستشویی رفتن هست،. باید من یا بابا همراهش بریم و شلوارش رو پایین بکشیم، از تخت هم از حالت دراز کش خودش نمیتونه بشینه و نیاز به کمک داره، شب ها بیشتر اذیت میشه و بیشتر از 10 بار و شب اول و دوم 15 بار برای دستشویی بیدار میشه یعنی نه خودش خواب داره نه بابا و نه من، البته شب ها بابا اتاق مامان می‌خوابه و از وقتی که میاد تمام کارها رو خودش انجام میده و میگه تو استراحت کن

انشالله همه پدر و مادرها سالم و سلامت باشن،

روحیه شون خوب باشه و سایه شون بالا سر بچه ها

چند وقت پیش با آینه رفته بودم فروشگاه دعوا شد، اونم جلوی ما، مرده داد میزد دهن نهن منو باز نکن شرفت و به باد بدم، آینه رو آوردم این سمت اما همش برمی‌گشت پشت سرش رو نگاه می‌کرد و دعوا رو میدید، چند روز پیش داشتیم با سنگ صحبت میکردیم آینه یک آن اومد بهمون گفت دهن مهنت رو ببند، با عصبانیت بهش نگاه کردیم خجالت کشید سرش رو انداخت پایین، بعد از چند ثانیه خواست خودش رو لوس کنه دید باز بهش کم محلی میکنیم گفت ببخشیدو ما هم بدون هیچ توصیح بخشیدیم

بعضی وقت ها بچه ها انگار خودشون هم متوجه میشن رفتار و کلام محیطی عده ای درست و مناسب نیست پس یادمون باشه در بیرون و حتی داخل خونه مراقب  کلاممون باشیم

از اون روز دیگه این جمله رو اصلا بکار نبرده

مامان

مامان دیروز عمل شد و به خاطر بالا رفتن فشار خون حین عمل بردنش icu ‌

فقط دوبار تونستم ببینمش اون هم در محموع 5 دقیقه نشد

سهیلا جان ما ده سال پیش اون مسیر رو رفتیم اما مال مامان واقعا مشکل درست تشخیص داده شده بودنظر 5 تا دکتر رو پرسیدیم و همشون یک حرف رو تایید کردند

انشالله که همه پدر  و مادرها در سلامت باشن و سایه شون بالا سر بچه ها و زندگی هاشون باشه

دعا کنید

بلاخره دکتر به مامان گفت  عمل

سه تا عمل، دو تا گردن و بعد کمر

مشکل تنگی کانال گردن و نخاعی

حالم خوب نیست، علائم مامان اصلا خوب نیست

درد از بالا به صورت و سر و دست ها زده و میگه صورتم بی حس میشه و درد زیادی در سرم دارم و از پایین پاها و عضلات میگیره و بعضی وقت ها نمیتونه قدم از قدم برداره، فردا قراره دکتر زمان عمل رو بگه هزینه عمل هم که واقعا بالا و در این میان بیمه تکمیلی آشغالی که به هیچ دردی نمیخوره و با  بیمارستانی هم که قرارداد داره دکتر گفت من تکمیلی قبول نمیکنم، گفت بیمه تکمیلی بازنشستگان بدهکارترین بیمه به بخش درمان هست و اکثر بیمارستان ها قبول نمی‌کنند، هر چند که در مقابل هزینه ای که بهمون گفت اون میزان از پوشش بیمه مقدار قابل توجهی نبود اما باز هم میتونست کمکی باشه

از طرفی نمیدونم اون یک یا چند روز بستری در بیمارستان رو باید چیکار کنم، اینکه خودم میمونم شکی نیست اما بابت آینه نگرانم، اول گفتم سنگ نگهش میداره اما بعد دیدم عملی نیست، به احتمال زیاد میزارمش پیش برادرم، رابطه خانمش و دختر دایی ها با آینه خوبه

مامان بشدت از عمل می‌ترسه، بابا هنوز با تمام علائمی که میبینه مثل تمام این سال ها مخالف عمل هست، برادرم مثل همیشه نظری نداره و حتی از خود مامان چیزی نپرسیده و این میان منم و کلی نگرانی و هر روز وصیت کردن های مامان رو گوش دادن و ظاهر مسقره بازی درآوردن و از درون سوختن و دم نزدن 

کلی خندیدیم

چند ماه پیش یکی باهام تماس گرفت که من حدود ده یازده سال پیش با شما سر کلاس فلان بودم و همکلاسی بودیم و یادمه گفتی در کار بورس هستی و ما هم در این زمینه کاری وارد شدیم میخواستم همکاری کنیم، من که اصلا نشناخته بودمش گفتم در خدمتم. یک جلسه داشته باشیم و حضوری صحبت کنیم. فرداش تماس گرفت که من نمیتونم بیام اما همسرم دکتر فلانی که روانشناس هستند میان. روز بعدش تماس گرفت و از رزومه همسرش گفت که دکترای روانشناسی داره و در زمینه های خانواده و فرزندپروری و... فعالیت داره. روز بعدش تماس گرفت تا بلاخره وقت ملاقات هماهنگ شد. قرار شد بیان دفتر، سر ساعت در اون روز، چون روز تعطیل بود من و سنگ و آینه رفتیم دفتر،  وقتی پیاده شدم چشم چرخوندم کسی رو ندیدم، البته کسی در تصور من که یک روانشناس مطرح هست (خانمشون گفتند مطرح)، شمارش  رو گرفتم جواب دادند و گفتند من شما رو میبینم گفتم من نمیبینمتون که گفت برگرد و من در حالی که دور و برم رو نگاه میکردم دیدم یکی داره سوت میزنه و دست تکون میده، سنگ گفت اینه؟ گفتم نمیدونم اما خب به من دست تکون میداد و با یک لبخند دندون نما که از زیر ماسک هم از کشیدگی گونه ها معلوم بود میومد سمت ما. اومد سلام و علیکی کردیم که همون جلوی در آینه رو دید و گفت پسر شماست گفتم بله که بغلش گرفت و رفت داخل، در حالیکه آینه دست و پا میزد و گریه میکرد و می‌خواست بیاد پایین و هر چقدر که من میگفتم لطفا بزارین زمین میگفت بچه ها از من خوششون میاد الان درست میشه و بلاخره سنگ رفت از بغلش کشید بیرون و با ناراحتی گفت آینه مگه نگفتم کروناست بغل کسی  نرو که اون آقا گفت من ماسک زدم و الکل میزنم و در آورد جلوی ما کلی الکل رو دستاش خالی کرد، رفتیم بالا رفتارش از نظر من یه جوری بود همش میخواست خودش رو صمیمی نشون بده، چیزی که نه تنها خوب نبود بلکه آزاردهنده بود، مثلا سنگ رفت چایی بیاره بلند شد رفت سینی رو ازش گرفت یا لپ تاپ لازم داشتم سنگ گفت طبقه پایینِ،. اصرار که من برم بیارم، همش هم به ما نکته های روانشناسی میگفت که من آدم ها رو ببینم میدونم چی هستند شماها فلان مدل هستید، کارش رو راه انداختم و کار کلا ده دقیقه ای بیشتر از یکساعت طول کشید و بقول سنگ به جای همکاری اومده بود چند تا کار انجام بدی، البته پولی ازشون نگرفتم و یکبار گفت حالا چند درصد هستید شما و کلا از لحاظ کاری فقط میخواست بدونه چقدر سرمایه دارم و چقدر درمیارم و چیکار میکنم، کار سنگ رو هم که فهمید چند تا سفارش هم به اون کرد و تلفن سنگ رو خواست که سنگ گفت تلفنم کاری هست و شماره اش رو به کسی نمیدم (الکی)

بعد از اون هم دیگه ازش خبری نداشتیم(البته چرا یکی دوبار هم اومد اما اون واقعا در زمینه سهام هایی بود که خریده بود و منم به یکی از دوستام معرفی اش کردم) جز چندباری که در واتساپ پیام میفرستاد که به آقای مهندس بگو فلان‌جا آشنا نداره و من هم جواب نمی‌دادم(بعد از همون جلسه هر دو به این نتیجه رسیده بودیم که این آقا هر چی باشه دکترای روانشناس نیست، چون روابط اولیه اش هم یه جوری بود)یکشنبه بعد از ظهر بیرون بودیم که  با سنگ تماس گرفتند که یکی اومده با شما کار داره و خودش رو معرفی نمیکنه و میگه آشنا هستم صبر میکنم غافلگیرش کنم، مشخصات ظاهری هم آشنا نبود،. سنگ گفت شاید احمد باشه (احمد یکی از دوستان به قول خودش گرمابه و گلستان سنگ هست که از دوم دبستان با هم دوست هستند و حتی دانشگاه هم در یک سال در یک رشته و در یک دانشگاه درس خوندند اما اون در همون سال های آخر دانشگاه ازدواج کرد و کلا مسیر زندگیش رفت سمت یزد و بعد از اون نهایت هر موقع احمد میومد تهران و وقت می‌کرد همدیگرو می‌دیدند که بعد از عروسی ما نهایت دو یا سه بار همدیگرو دیدند و منم تا حالا ندیده بودمش)چون از قبل گفته بود احتمالا هفته آینده بتونم برای کاری میام تهران بهت سر میزنم سنگ از خوشحالی کلاس رو پیچوند و گفت بریم دفتر،همش سرم غر میزد ایکاش تن آینه لباس بهتری میکردی و آینه به عمو احمد سلام کن برو بهش دست بده و... رسیدیم تا سنگ ماشین رو پارک کنه به من گفت شما دو تا برید تو، موهاتم بزار داخل، شالت رو درست کن و کلی ایراد و اصلاح، و بلاخره ما رفتیم داخل و دیدم آقا رسول با چایی واستاده و گفت خانم مهندس این کیه؟ گفتم چطور؟ گفت همش میاد بیرون و اینور اونور سرک میکشه، اولش بردم تو اتاق جلسه نشوندمش رفتم براش چایی بیارم دیدم رفته اتاق مهندس داره کاغذای روی میز نگاه میکنه که منم گفتم بره بیرون و در اتاق رو قفل کردم،گفتم کار خوبی کردی همون موقع سنگ اومد داخل و منو دید و با عصبانیت گفت  تو چرا اینجا واستادی مگه نگفتم برو باهاش سلام و علیک کن و بعد دست آینه رو گرفت و با صدای بلند گفت پسرم بیا بریم ببینیم کی اومده، فکر کرده خیلی زرنگِ، حالا خودش رو به ما معرفی نمیکنه من که شناختمت داداش، که یک دفعه صدایی گفت سلام و از بالای پله ها اون آقا دکتر روانشناسِ نمایان شد، اگر بگم چند ثانیه ای تکون نخوردیم دروغ نیست، سنگ اونقدر عصبانی شد که سر بیچاره آقا رسول داد زد که من صد بار نگفتم من میرم تو هم برو که آقا رسول از همه جا بی خبر گفت موندم برای فردا که نمیخواستم بیام وسایل رو آماده کنم و بعد باز سنگ داد زد آقا رسول ببر دست آینه رو بشور، و آینه رو هل داد از پله ها به سمت پایین، واقعا عصبانیت رو از رو صدا، چهره،. رفتار و حرکتش میشد دید، اما آقای دکتر گفت مهندس معلومه خسته شدی چند بار به خانم پیام دادم دیدم جواب ندادید گفتم نکنه یادتون رفته این سمت بودم گفتم بیام ببینمتون و حضوری پیگیری کنم و این بار من مورد هجوم سنگ قرار گرفتم که تو مگه نگفتی کار دارم باید زود برم برو پایین اون کارها رو تموم کن (کار خیالی، اصلا کاری نداشتم) و از اونجایی که میدونستم همش بهانه است رفتم پایین، دیدم بنده خدا آقا رسول آینه رو نشونده داره براش سیب پوست میگیره، رفتم دو تا جایی ریختم همونجا نشستم و در رو بستم، پرسید کیه، گفتم یک آدم کنه، گفت میگفت از آشناهای شماست گفتم غلط کرده، داشتم براش تعریف میکردم که کیه که دیدم برام sms از طرف سنگ اومد که به من زنگ بزن فوری، زنگ زدم تا گوشی رو برداشت مثل یک فیلم شروع کرد حرف زدن که سلام، خوب هستید، من تحویل دادم و بعد کلی داد بلند و خودم همین الان میام اونجا و مهمون دارم اما باشه میام گفت و قطع کرد، اونقدر بلند داد می‌کشید که از تو آشپزخونه با در بسته هم صداش شنیده می‌شد و ما داشتیم میخندیدیم، بعد هم دیدم دارن از پله ها میان پایین، من نرفتم بیرون اما آقا رسول و آینه رفتند بیرون که دیدم صدای آقا دکتر میاد که زشته من خانم مهندس رو ببینم خداحافظی کنم برم که تا خواستم برم بیرون آقا رسول گفت خانم مهندس رفتند خونه، سنگ گفت پس شما بفرمایید ایشالله سر فرصت صحبت میکنیم در ضمن من با هیچکدوم از اون آدم ها آشنا نیستم، صدای بسته شدن در اومد پریدم بیرون که باز در زدند رفتم داخل، فقط شنیدم که آقا رسول گفت نه آقا زحمت نکشید شما بفرمایید، در رو بست میگه کی بود چقدر کنه است، میگم چی میگفت، میگه الان خانم نیستند این بچه اذیت میکنه آدرس بدید من ببرم برسونمش، ده دقیقه بعد سنگ زنگ زد که ببینید رفته من برگردم، چک کردیم دیدیم نیست برگشته کلی خندیدیم، آقا رسول میگفت به من گفت از آشناهای شماست اومده غافلگیرشون کنه،بعد هم سنگ  از آقا رسول و من  بابت دادهایی که سرمون کشید عذرخواهی کرد، شبش پیام داد که نشد صحبت کنیم سنگ با گوشی من تماس گرفت باهاش و گفت من در زمینه کاری شما نه علم دارم نه آشنا خانمم هم از بورس و سهام اومده بیرون، لطفا بابت اینجور موضوعات سراغ من و خانمم نیایید در ضمن اومدن امروزتون به دفتر بدون هماهنگی هم کار درستی نبود، یکم حرف زدند و قطع کردند، یعنی طوری سنگ حرف زد که اگر با من صحبت می‌کرد من سالیان سال دیگه سراغش رو نمیگرفتم، فرداش که از خواب بیدار شدم دیدم یک پیام در واتساپ فرستاده که با توجه به شناخت من از شما و همسرتون و اینکه احتمالا در زمینه کنترل خشم نیاز به مشاوره و راهنمایی دارید بنده در خدمتتون هستم، به سنگ نشون دادم چند تا فحش مثبت 18  بر زبان جاری کرد  و میگه واقعا این دکترای روانشناسی داره؟؟؟؟؟

امروز داشتیم با سنگ در مورد آینه صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که بهتره یک جلسه مشاوره بریم، گفتم دوست دارم با خانم نوری که پیچ روانشناسی مشاوره داشته باشم سنگ گفت وقت بگیر گفتم ایران نیستند آمریکا هستند فکر کنم مشاوره آنلاین دارند، بعد رفتم در اسنپ پزشکی اسامی مشاورها رو ببینم بخش های مختلفش رو میدیدم چشمم خورد به اسم و عکس دکتر روانشناس داستان خودمون، به سنگ میگم بیا یک مشاور خوب پیدا کردم میگه کیه گوشی رو دادم دستش، میگه این واقعا دکترای روانشناسی داره؟؟؟؟؟؟ و باز تجدید خاطره کردیم و کلی خندیدیم

دوندگی

حدود دو ماه پیش شاید هم کمی بیشتر بود که گفتم برم دنبال مدرک دانشگاهیم . یادمه بعد از دفاع چند تا برگه دادن بهم و رفتم امضاها ی اساتید رو گرفتم  و چند ماه بعد هم مقاله پذیرفته شد و به دانشگاه ارائه دادم و ازشون پرسیدم باید چیکار کنم گفتند برو بعد از ثبت نمره بیا دنبال کارهات و چون از اون موقع دیگه نیازی نداشتم و به بارداری و زایمان و باقی زندگیم خورد کلا فراموش کردم . دقیقاآبان ماه بود که رفتم و آموزش گفت باید بری از پژوهش فرم ها رو بگیری . رفتم پژوهش تازه مشکلات شروع شد . اون تایم خیلی شلوغ بود و گویا زمان دفاع رو تمدید کرده بودند که مسئول محترم گفتند برو 15 آبان بیا . 15 آبان رفتم بعد از یکساعت معطلی گفت ورودی های قبل 95 یا 96بایددر پژوهشیار ثبت نام کنند و تمامی مراحل رو طی کنند . وارد شدم دیدم باید تمام مراحل پرویوزال و پایان نامه رو از اول داخلش تعریف کنم  . از انتخاب استاد و تصویب پروپوزال تا زمان دفاع . پرسیدم چطوری استاد انتخاب کنم گفتند چقدر سوال می پرسی برو انجام بده  اول آذر بیا . عملا هیچکاری نمیتونستم بکنم . اصلا مگه میشد استاد انتخاب کرد و رفت مجددا در گروه تایید گرفت . اول آذر رفتم گفتند تا 15 ام تعطیل هستیم . 16 ام رفتم اونقدر گیر بازی در اوردم که نمیدونم چیکار کردند که گفتند پرو پوزالت رو آپلود کن . گفتم پروپوزال من کجا بود . اما خب مشکل من بود اومدم خونه و کلی زیر و رو کردم و نهایتا یادم افتاد اون زمان برای استاد ایمیل کردم . پیداش کردم و فرستادم . فرداش رفتم گفتند باید اساتید راهتما و مشاور تایید کنند . گفتن شوخی میکنید . من چند سال گذشته از کجا پیداشون کنم . اما خب باز مشکل من بود . برای استاد راهنمام پیام فرستادم اصلا منو نمیشناخت . آخر سر گفت مشکلت کجاست گفتم فلان موضوع گفت بررسی میکنم نگاه کرد گفت من چیزی داخل سامانه خودم از تو نمیبینم برو از پژوهش پیگیری کن . باز رفتم دانشگاه هر بار هم نزدیک 3 ساعت معطل میشدم تا یکی جوابم رو بده . آخر سر گفتند نمره ات نیومده . گفتم مگه میشه . سه سال گذشته . نمره نیومده . گفت برو  پیرینت کارنامه رو بگیر  . رفتم پرینت گرفتم بردم آموزش گفت این نه کارنامه سامانه سیدا یا سیتا . گفتم اون چیه . خانمه خودش گرفت گفت ببر کارشناس گروه . بردم کارشناس گروه . گفت این بدرد نمیخوره باید کارنامه سامانه آموزشیار رو بگیری . گفتم اون چیه گفت یک سامانه جدید . یک هفته هر چقدر سعی کردم نتونستم وارد سامانه بشم باز رفتم دانشگاه گفتند یوزر پس رو اشتباه میزنی . یوزر پس شده فلان چیز . فلان رو زدیم دیدم برام بدهی زده 1میلیون و 350 هزار تومن . گفتم مگه میشه . گفتند سامانه اشتباه نمیکنه . بلاجبار پرداخت کردم دیدم باز رد 850 هزار تومان بدهی اون رو هم پرداخت کردم باز دیدم زد 320 هزار تومان بدهی که قاطی کردم . گفتند احتمالا اشتباه شده برو مالی  . رفتم مالی گفتند اشتباه شده بستانکار ثبت شده گفتم بهم برگردونید لازم دارم گفتند بعد از اینکه همه کارات تموم شد بیا فرم پر کن تا بررسی بشه . اما خب کاری کرد که سامانه برام باز شد . و پژوهش دید واقعا نمره ثبت نشده . یکسری برگه دادند دستم که برو امضابگیر . گفتم من همه این کارها رو کردم گفتند نیست و از اول . حالا من از کجا اساتید رو پیدا میکردم برای امضا . پدرم در اومد با هزار بدبختی امضا رو گرفتم و نکته جالب برای گواه بر اینکه من این کارها رو قبلا  هم انجام داده بودم پیدا شدن فرم اصلاح پایان نامه و تحویل رساله به کتابخانه بود ولی باز گفتند مجددا CD رو بهمون بده .همه اونا رو دادم . ولی تا الان هنوز نمره ثبت نشده و کارم هیچ پیشرفتی نداشته . این سه هفته خیلی کار داشتم اما بازاز هفته آینده باید برم دنبالش تا حداقل مدرک موقت رو بگیرم .

کلی اتفاق افتاده این مدت . اتفاق های خوب و اتفاق های نه چندان خوشایند . آینه شیرین تر شده و هر لحظه که بغلش میکنم از خدا می خوام این لذت رو برای همه دوستدارانش به ارمغان بیاره . چند وقت پیش براش مداد شمعی گرفتیم . برده داده به آقای  صندوق تا حساب کنند . سنگ پرسید چقدر تقدیم کنم . عدد رو گفتند . کارت رو میخواست بده به آقا ، آینه گفت بده من بدم . دادیم . کارت رو گرفته سمت آقا به آقا میگه خف خیف لطفا . ( تخفیف لطفا ) اونقدر خندیدیم . فروشنده هم اونقدر خوشش اومده بود که یک فرفره بهش داده میگه این جایزه من به شما . ازش گرفته میگه جایزه . میگه بله برای شماست . میگه نه کابز( کاغذ ) نداره . ما همیشه وقتی براش چیزی میخریم کادو میکنیم . کلا من این عادت رو دارم و حتی برای خودمم کتاب بخرم کادو میکنم . حس خوبی داره امتحان کنید . دنیای بچه ها خیلی قشنگه . طوطی های شیرین زبونی که حرف های قلمبه سلمبه میزنند و دهان آدم از تعجب باز میمونه .