خدانگهدار 96

سال نود و شش سال عجیبی بود . پر از اتفاق. متاسفانه برای مردم کشورمون پیامدهای منفی داشت .زلزله، آتش سوزی، حمل و نقل ریلی و هوایی و دریایی و جاده ای ، همه اینا دست به دست هم داد تا هر ماه یک تسلیت گفته بشه .اما راستش به صورت انفرادی برآیند مثبتی برای من و زندگیم داشت .هر چند که پیشامدهای بد و تلخی هم بود . اولین اتفاق مهم زندگیم بارداریم بود .بیست و پنجم شهریوری که دو تا خط موازی قرمز زندگیم رو تغییر داد. همینجا اول از همه از خدا می خوام که به زودی زود دو تا خط موازی زندگی دوستانم رو تغییر بده . بطوری که با دیدنش اول شوکه بشن بعد گریه کنند بعد جیغ بکشن و بالا و پایین بپرن و برن جلوی آینه و خودشون رو با شکم بزرگ تجسم کنند و بعدش سجده شکر به جا بیارن . الهی آمین . دومین موضوع زیبا در این سال ، ماشین دار شدنمون بود . سال 93 به خاطر مشکلاتی مجبور شدیم ماشینمون رو بفروشیم و بی ماشینی سختترین اتفاق بود . خرداد امسال یکی از دوستان سنگ، ماشینش رو داد به ما ، و راستش تا حالا هم پولش رو ازمون نگرفته . هرچند که ما هم کم نذاشتیم و حسابی خرج ماشین کردیم(ماشین کلی خرج داشت ) . از همینجا براش طول عمر با عزت و موفقیت روزافزون از خدا میخوام . اتفاق بعدی تموم شدن کار دادگاه و پروسه این شریک نامردمون بود . خدا همین دوست سنگ رو حفظ کنه و زن و بچه هاش رو در پناه خودش نگه داره(این دوست، تقریبا 15 سالی از سنگ بزرگتره و مثل یک برادر بزرگتر حواسش به سنگ هست . هر چند که در این سال ها سنگ هم برادریش رو به ایشون ثابت کرده). این دوست عزیز که در جریان ماجرای شراکت بین ما و شریکمون در یک واحد مسکونی بود و میدونست چه اتفاقی افتاده و کار به دادگاه کشیده و چقدر سنگ بدهکاره، و چقدر تحت فشار هست و هر روز با حکم جلب و .... استرس بهمون وارد میکنند ، بخش زیادی از اون بدهی رو به ما قرض داد و بقیه اش رو خودمون جور کردیم و داستان دادگاه خاتمه پیدا کرد و اینچنین بود که یکی دو ماه پیش دقیقا سر اذان ظهر سنگ تماس گرفت و گفت بدهی پرداخت شد و کاردادگاه تمام شد . خدارو شکر . خدایا هیچ بنده ای رو اسیر دادگاه نکنه . حالا ما مونده بودیم و خونه ای که مشتری نداشت تا با فروشش بتونیم بدهی این دوست عزیز رو پرداخت کنیم . از طرفی چون این خونه تعاونی بود اجازه نقل  و انتقال هم بهمون نمیدادند تا اینکه باز این دوست عزیز با صحبت با اون مرکز تونست مشتری رو که برای خونه وجود داشت رو حفظ کنه و اینچنین بود که ما  اون خونه رو فروختیم . فروش اون خونه هم تلخ بود هم شیرین . ارزش اون ملک متری 8 میلیون بود که ما به کمتر از نصف فروختیم . اما همینکه میتونستیم بدهی عزیزانمون رو بدیم برامون دنیا ارزش داشت .و اما اتفاق با ارزشش دیگه این بود که بعد از بالا پایین کردن های زیاد و مشورت با بزرگترها به دو دیدگاه رسیدیم . پدرو مادر من معتقد بودند که فعلا نیازی به دریافت بدهیشون ندارن و بهتره با پولی که در دستمون داریم و با توجه به اینکه شغل سنگ تا حدود زیادی آزاده و ممکنه یک ماه پول باشه و چند ماه پولی نباشه ،یک آپارتمان  کوچیک بخریم تا سرمایه ای که با زحمت بدست آوردیم به باد نره و سال آینده بدهیمون رو بهشون پرداخت کنیم . پدر و مادر سنگ معتقد بودند که یا نصف همین خونه ای رو که داریم (نصفش به نام ما و نصفش به نام اوناست) رو بخریم یا بریم یک خونه دیگه بخریم و از اینجا بریم . دوست هم معتقد بود که بهتره خونه بخرید و سرمایه تون رو حفظ کنید . تصمیم گرفتیم که بدهی ها رو بدیم (به جز مامانم اینا) و با باقی مانده خونه بخریم . یکی از سخت ترین قسمت ها خریدن خونه بود . پول کم بود و نمی خواستیم وام بگیریم و نهایتا میتونستیم روی رهن حساب باز کنیم . در یک هفته به بیش از سی جا سر زدیم. یا سن بالا بودن یا پارکینگ و آسانسور نداشتن و یا طبقه چهار بودند . تا اینکه یک شب زمستانی در حالی که اصلا باورمون نمیشد تونستیم یک خونه پیدا کنیم . و در نهایت تعجب فردای اون روز قول نامه اش کنیم . درسته مجددا با بدهی که به پدرم داریم 150 زیر بدهی رفتیم اما ارزشش رو داشت . و اینچنین در آخرین روزهای بهمن ماه ما پول اون خونه رو به این خونه تبدیل کردیم .

از اونجایی که سکه دو رو داره ، حوادث بد هم زیاد داشتیم . مثل بیماری مادرم ، سکته کردن همین دوست عزیز، اکوی قلب آینه و خیلی چیزای دیگه اما وقتی برآیند این اتفاق ها رو در نظر میگیریم میشه گفت امسال سال خوبی بود . 

انشالله که سال 97 پربارتر و زیباتر و کم حادثه تر از 96 برای همه سپری بشه. پیشاپیش عید مبارک

روز زن را چگونه گذراندید

مثل هر سال . کلا خوشم میاد که از اول بد عادتم نکرده و هیچ انتظار و توقعی برای تولد و عید و روز زن  و چه بماند به ولنتاین و . .... نذاشته برام . یعنی عاشقشم . اما خب من معمولا حواسم هست و تولد و روز پدر براش هدیه رو کم و زیاد میگیرم و تبریک میگم .

امسال بهش میگم حداقل از طرف آینه برام یه چیز بخر دلم خوش باشه میگه باشه . بعد نصف شب با صدای بچه گونه از خواب بیدارم کرده میگه مامان مامان . میگن جانم چی شده . میگه آب می خوام . بهش میگم قربون دستت برو بخور یک لیوان هم برای من بیار . میگه من آینه ام نه باباش. بلند شدم رفتم آب بخورم دیدم رو در یخچال کاغذ چسبونده نگاش کردم دیدم چند تا خط کشیده . میگم این چیه . با صدای بچه گونه میگه کادوی روز مادرمگه نمیگن نقاشی بزرگترین و زیباترین هدیه برای مادره . گفتم هر کی گفته غلط کرده تو آدم باش کادو پیشکش.

من از همین تریبون و از همین الان به پسرم و عروس آینده ام میگم :عزیزانم من توقعی از شما ندارم همینکه اون روز بیایید خونمون و صدای خنده هاتون در فضای خونه طنین انداز بشه برای من بزرگترین هدیه است .

خدایا همه پدر و مادرها رو در پناه خودت محفظ بدار. خدایا تمام پدر و مادرهایی که دستشون از این دنیا کوتاه شده قرین رحمت خودت قرار بده . خدایا دامن همه زن ها رو به برکت نام والای فاطمه سبز کن .

روز همگی مبارک

روزی حلال

بدست آوردن روزی حلال کار ساده ایه, شاید کم باشه اما پر برکته, نصیحتی از پدرم که همیشه آویزه گوشمون بوده اینه که, پول حلال خودتون رو حرام نکنید, خدا رو شکر کار بنایی و گچکاری, و کاغذ دیواری و نقاشی تموم شد و خونه به حالت اولیه اش برگشت, برای نظافت آشپزخونه و سالن پذیرایی از شرکت های, خدماتی یک نیروی آقا گرفتم, داخل کابینت ها رو پاک کردم و فقط قرار بود پنجره رو پاک کنه و بیرون کابینت ها رو دستمال بکشه و یخچال و لباس شویی و گاز رو بکشه جلو و زیرشون رو تمییز, کنه و یک دستمال کفش بکشه و تموم, سالن رو هم فقط کف رو دستمال بکشه و فرش رو پهن کنه و مبل ها رو بزاره, آقای جوونی اومد و انصافا پنجره رو عالی شست, اما الباقی رو به گند کشید, کابینت ها چنان دستمالی کشیده که پر از چربی و لک هست, زیر لباسشویی و یخچال رو با کلی غر زدن تمییز کرد که وظیفه من جابه جایی وسایل نیست, مبل ها رو هم هر چقدر گفتم جارو بکش, نکشید و از اونجایی که خونه تنها بودم و سنگ به شدت از بحث کردن من با این افراد بدش میاد ازش تشکر کردم و سه ساعت زودتر از موعد فرستادم رفت, هر چند که من پول هشت ساعت رو بهش دادم, اما کلی حرص خوردم و الان خودم دستمال و اسکاچ بدست دارم کابینت پاک میکنم, از اون طرف کارهای بنایی دفتر حسابی اعصاب سنگ رو خرد کرده,برای مثال با کسی تماس گرفت و گفت می خواهیم ایزوگام کنیم بیا ببین و قیمت بده, طرف اومد و قیمت داد و بالا بود و کار رو به کس دیگه ای سپرد, الان همون شخصی که فقط اومده نگاه کرده در روز بیست بار تماس میگیره که من رو اینکار حساب باز کرده بودم و رفتم جنس خریدم باید پول جنسای منو بدید,یعنی در حال دست و پنجه نرم کردن با شرایطی هستیم که کاملا برای خودمون تعریف نشده است

ایکاش خواهر داشتم

وسط کلی خاک و کچ نشستم, بنایی ده روزیه که شروع شده, هر چند که کار زیادی نداریم, یک کمد دیوار گچی رو خراب کردیم به همراهش کف هم خراب شد, و سقف هم ترکید, گچکار اومد و دیوار و سقف رو درست کرد و بعدش هم سنگ کار اومد و ا ن قسمت از کف رو سرامیک کرد و حالا ما موندیم و خونه ای که کاملا ترکیده و چشم انتظاری برای خشک شدن گچ, تا نقاش بیاد و سقف رو رنگ کنه و بعدش نصاب کاغذ دیواری بیاد و در نهایت اتاق رو تمییز کنیم و پدرم بیاد یک کمد دیواری هم در این اتاق برامون بسازه. کل خونه رو جمع کردیم و الان فقط یک قسمت از خونه رو مرتب کردیم و یک فرش انداختیم تا شبا بتونیم بخوابیم, در زمان هایی که میتونم داخل کابینت ها رو خالی کردم و شستم و چیدم اما برای دیوار و کارهای دیگه حتما کسی رو برای کمک میگیرم

دیروز هم رفتیم شهر فرش و برای آشپزخونه فرش خریدیم, و از اونجا هم رفتیم عبدل آباد و سفارش پرده دادیم ,منتظریم جمعه بشه و نقاش بیاد و سنباده کاری ها و رنگ تموم بشه تا من هم بتونم به نظافت خونه برسم

خوشبحال اونایی که خواهر دارن, فکر کنم در این دوران و در این شرایط خیلی به هم کمک کنند, دیروز با گریه به مامان زنگ زدم و گفتم مادر من, یا منو به دنیا نمیوردی یا بعد من یکی دو تا هم میزاشتی بشه, واقعا تنهام, هر چند که بعدش پشیمون شدم که چرا ناراحتش کردم, اگر مامان مشکل کمر درد نداشت حتما الان اینجا بود و داشت کمکم میکرد, لعنت به خونه ای که آسانسور و دستشویی فرنگی نداره, در این نه سالی که ازدواج کردم شاید مامان پانزده شانزده بار اومده باشه خونمون, خدایی این انصاف نیست

اولین ها با تو

از دیدگاه من آینه همیشه خوابه ، خیلی به ندرت حرکتش رو حس میکنم . شاید در هفته دو بار. چهارشنبه وقت دکتر داشتم . رفتم و تا صدای ضربان قلبش رو برام گذاشت چشام رو بستم و کلی کیف کردم . دکتر گفت چه پسر شیطونی. گفتم دکتر اصلا شیطون نیست . الان در 27 هفته یکی دو بار در طول هفته میتونم تکوناش رو حس کنم . فکر کنم بیشتر مواقع خوابه . گفت چون آشنا نیستی و خستگیت زیاده نمیتونی متوجه تکوناش بشی. گفت هر وقت که تونستی یک چیز شیرین بخور و به پهلوی چپ بخواب و بعد از نیم ساعت تعداد حرکت هاش رو بشمار. همونجا هم با دستش شکمم رو گرفت و گفت ببین و برای اولین بار ضربه های تکان دهنده به شکمم رو حس کردم و بیشتر از قبل عاششششششششششششششششششششششششششششق شدم .

انشالله که دوستانم بارداری به مراتب راحت تر و شیرین تر و آسان تر رو به زودی زود به حق بانوی دو عالم تجربه کنند .