آگاهی بدیم

یکسری از مسائل مهم و ضروری زندگی ها همیشه تابو بوده و گویا هیچ نسلی دوست نداره عوضش کنه . یکی از اون مسائل ، مسائل مربوط به بلوغ و امور جنسی هست .

من از حق نگذرم که مادر خوبی داشتم . از 9 سالگی یک سریع مفاهیم رو بهم توضیح داد . با نوار بهداشتی  و چرا استفاده میشه و اینکه اگر بالغ بشم چه اتفاقی میوفته برام . 13 سالگی در مدرسه دل درد عجیبی  گرفتم  و از شانس اون روز مامانم ساعت 10 اومد دنبالم و گفت باید بریم جایی . رفتیم کخونه . من در دستشویی متوجه کثیف شدن لباس ریزم شدم و با گریه مامانم رو صدا زدم . مامانم اومد و گفتم اینطوری شده . گفت خودت رو بشور بیا بیرون  و بعد خودش لباس زیرم رو عوض کرد و حتی نحوه استفاده از نوار بهداشتی رو توضیح داد .بعد  از یکسال شاید هم کمتر بهم گفت باید بدنم رو تمییز کنم . برام ژیلت خرید و پودر و گفت از هر کدوم راحتی استفاده کن . به سوالاتی که اون زمان در مورد بلوغ پسرها برام پیش اومده بود در حد  اندازه جواب داد  اما دیگه هیچ وقت بیشتر از اون جلو نرفت  . چون فکر میکرد ما در دانشگاه در مورد  مطالب زناشویی می خونیم . شاید خجالت میکشید . شاید نمیدونست چی باید بگه . شاید فکر میکرد رومون به روی هم باز میشه . نمی دونم . سال ها گذشت و من ازدواج کردم . بعد از عقد من رو برداشت برد دکتر و گواهی سلامت گرفت . چرا . چون در دوران جوانی خودش یکی از اقوامشون بعد از عقد با همدیگه رابطه  کامل داشتند و بعد از مدتی با هم قبل از عروسی ناسازگار شدند و جدا شدند و  آقا اون زمان گفته بود این دختر نیست و گویا در اون زمان همه هم حرف داماد رو  قبول کرده بودند و آبروی خانواده عروس رفته بود . به قول مامانم که کاملا از جهل و سادگی بود محکم کاریه . جالبه من شنیده بودم خانواده داماد اینکار رو میکنند و عروس رو میبرند برای اینکار اما مادر من خودش برد و  وقتی همسرم فهمید و اون گواهی رو دید حسابی ناراحت شد و گفت ما اصلا از این رسما نداریم . این اشتباه بزرگی بود که متاسفانه خیلی ها الان هم دارن انجام میدن . هیچ وقت مثل خیلی از مادرهای دیگه نیومد بشینه کنارم بگه خوب  تو الان در این موقعیت باید چیکار کنی . فقط گفت  حواست تا عروسی به خودت باشه . قبل از عروسی هم فقط  اسم غسل مربوطه رو گفت . نمیدونم از سادگی بود یا از اطمینان زیاد به من که فکر میکرد اون غسل فقط شب عروسی و شب های بعدش کاربرد داره و در طول یک سال عقد نیازی به گفتن نبوده . این فقط در مورد من نیست  شاید حرف خیلی از دخترها باشه اما راستش آقایون وضعی به مراتب بدتر دارن . سنگ همیشه میگفت هیچکس حرفی از بلوغ به من نمیزد فقط به زور بابام منو میبرد کلاس تکواندو و هر بار که اعتراض میکردم میگفت برات خوبه انرژیت خالی میشه . میگفت کسی نگفت بدنت رو تمییز کن حتی نمیگفتند میتونی صورتت رو بزنی و فکر میکردم باید تا سن خاصی ریش سیبل هام رو نگه دارم و خیلی از حرف های دیگه . این واقعیت اکثر دنیای همه ماهاست . وقتی باردار شدم تصمیم گرفتیم متناسب با سن مناسب یک چیزهایی رو در زمان و شرایط مناسب به بچه مون آموزش بدیم . گفتن مسائل بلوغ و جنسی بی ادبی نیست آموزش صحیح است . خیلی از ما بیشتر باورهای جنسی مون رو از اطلاعات نادرست دوران مدرسه بدست آوردیم . از فیلم نامناسبی که ممکنه دیده باشیم و کلا از منابع بد و غیر واقع .

مشکلات بعد از ازدواح در باب مسائل جنسی خیلی بالاست از کم شدن تمایل حالا به هر دلیل تا ....  زن و مرد هم نداره . خیلی ها به خاطر آموزش ندیدن فکر میکنند که این امور طبیعی است و در دراز مدت دچار مشکل های شدید تری میشن .

متاسفانه امروز شنیدم که یکی از اقوام دور به خاطر همین مشکل از همسرشون جدا شدند . بعد از سه سال زندگی .  شنیدم اون خانم گفته اگر من بلد بودم و  بعضی چیزها رو میدونستم همون دوران عقد که با اون شدت از سردی همسرم مواجه میشدم میرفتیم مشاوره و دکتر نه اینکه اون زمان فکر میکردم از حجب و حیا با من کاری نداره و همه چیز در حد معمولی هست . اون خانم بی سواد نیست . دکترا داره  و شاغل هست اما ناگاه بود مثل ماها و خیلی از ماها .

نمیدونم حرفی که میخوام بزنم درسته یا نه ، اما ، از ما و نسل ما که گذشت ، ما سعی کنیم نسل بعدی رو در این زمینه ها و بهداشت این موارد آگاه تر تربیت کنیم


به به عجب هوایی

چهارشنبه یعی شب نیمه شعبان قرنطینه دوره انتقال سنگ هم تموم شد و سنگ گفت برای اینکه کمی آب و هوامون عوض بشه  و آینه هم خوشحال بشه با ماشین بریم و دوری بزنیم (البته با اجازه دوستان و با رعایت نکات بهداشتی و عدم پیاده شدن از ماشین ) . رفتیم و داشتیم صحبت میکردیم که از این گروه های موسیقی که با ماشین حرکت میکنند و خودشون زنده آهنگ میخوندن دیدم . در خیابان حرکت میکردند و گل روی ماشین ها می ریختند . به هر حال ولادت حضرت مهدی بود و روز خوشحالی و جشن . ترافیکی هم نبود و به همه ماشین ها دست تکون میدادند و ماشین ها هم فلاشرهاشون رو روشن کرده بودند . آهنگی هم که میخوندند قشنگ بود . گفتم سنگ کمی آروم برو و پشتشون حرکت کن و تو هم فلاشرهای ماشینت رو روشن کن که شروع کرد به داد و بیداد که چرا اینقدر جلف بازی دوست داری . من برات چه نقشه ها دارم تو چی فکر میکنی و دعوا که نه ولی جرو بحث شروع شد . البته با صدای پایین . راهش رو کج کرد و گفتم کجا میری و آروم حداقل همین طرف ها باش گوش نداد و انداخت تو اتوبان های بارونی و تاریک . منم چشمام رو بستم و بی صدا گریه کردم . درک نمیکرد که این مدت فشار روم زیاد بود و حداقل من هم به شادی نیاز دارم . چند دقیقه بعد دیدم گفت این جا هم که بسته است . چشمام رو باز کردم و دیدم جلوی در ورودی برج میلاد . گفتم یعنی تو نمی دونی اینجور جاها تعطیل شده گفت من به خاطر تو اومدم این سمت که آتش بازی رو ببینی و همون وقت هم آتیش بازی برج میلاد شروع شد و آینه و سنگ دید داشتند و دیدند ولی من نه . یکی دوبار هم گفت پیاده شو از ماشین ببین من به خاطر تو اومدم اینجا ولی گفتم اگر به خاطر من و خوشحالی من بود همونجا هم میتونستی باشی و خب اینچنین بینمون حرف شد . خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکدیم برگشتیم خونه . داشتیم میومدیم خونمون که مادر سنگ در رو باز کرد و گفت بیایید اینجا دلمون گرفته . رفتیم داخل( با رعایت فاصله گذاری اجتماعی) رفت و عیدی هامون رو آورد و سه تا پاکت بهمون داد ازشون تشکر کردیم . چند روز پیش هم پدر سنگ بهم میگفت سرم گیج میره و حالم خوب نیست و انگار باز چربی ام رفته بالا  و یکبار هم در راه پله افتاد زمین . رفته بود دکتر گفته بودند باید  دکتر متخصص مغز و اعصاب  هم ویزیتت کنه . براش وقت گرفته بودم . دیدم داره شیرینی میخوره . گفتم بابا مگه نمیگید حالم بده . برای چی میخوری . مادر سنگ رو کرد بهم گفت ولش کن . گفتم مامان چی چی رو ولش کن . دو روز دیگه اتفاقی بیفته آدم ناراحت میشه . به جای شیرینی بهش کدو و چیزهایی که چربی رو میاره پایین بدین بخوره . گفت نمیخوره . گفتم بیاریدی خونه ما یک هفته با من بمونه من عادتش میدم . مادر شوهرم برگشت گفت :‌خیلی ازت خوشش میاد میگه شیشه خانم پرش همه ما رو گرفته میگه خیلی .... و ناگهان انگار تازه یادش اومد که نباید چیزی بگه . از داخل سوختم این جواب محبتم بود . گفتم لطف داره دیگه . گفت نه همیشه ازت تعریف میکنه و حرف رو عوض کرد . حرف های مادر سنگ و یادآوری خاطراتی که از قدیم داشتم ازشون جرقه ای بود بر روی بنزینی که سنگ روم ریخته  بود . به محض بالا اومدن اینبار من بودم که شروع کردم . خانواده اش یک طرف اما از اینکه میدیدم همسرم از سکوت من سوء استفاده میکنه خسته شده بودم . چه شب عیدی بود اون شب  .

تا یکشنبه شب حالم گرفته بود . حالم از خودم بهم میخورد . من برای جلب توجه محبت نمیکردم من همین بودم که هستم . اما اینکه میدیدم همسرم هم قدردان نبود داشتم میسوختم . یکشنبه شب اونقدر حالم خراب بود که سنگ گفت بیا با ماشین بریم دوری بزنیم . به خاطر آینه که با ذوق رفت و حورابش رو آورد و سعی میکرد پاش کنه آماده شدم . تو راه صحبت رد و معذرت خواهی کرد . گفت من فکر نمیکردم برج میلاد تعطیل باشه پیش خودم میگفتم میرم اونجا و کلی بهمون خوش میگذره . منم بهش گفتم . گفتم از زندگی با مرد بی احساس خسته شدم . از زندگی با آدمی که مهمترین چیزها براش بی ارزش هست خسته شدم . از اینکه 12 سال سکوت کردم خسته شدم  . از اینکه بیرونمون دیگران رو میسوزونه و داخلمون خودمون رو خسته شدم  از اینکه احترام میزارم و احترام نمیبینم خسته شدم . از خیلی چیزها خسته شدم .

داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد . پدرم بود . دیدم شدید سرفه میکنه . گفتم حالت خوبه . گفت دکتر گفته باید بری سیتی اسکن . میتونی برام وقت بگیری. گفتم باشه . کلی فکر کردم که اون وقت شب کجا داره . یادم افتاد میتونیم بریم تصویر برداری دکتر اطهری . رفتم گفت تا یک ساعت دیگه خودش بیاد . تماس گرفتم اومد . من موندم پیش بابا و سنگ و آینه رفتند خونه . سی تی  انجام شد ولی جوابش رو ندادند و یک عکس چاپ کاغذی دادند . پرسیدم موردی هست گفت انشالله که نیست اما شما ها خیلی رعایت کنید . گفتم یا خدا کروناست . همین رو کم داشتیم . بابا منو رسوند خونه و منم نکات رو براش توضیح دادم و خودش رفت خونه . اگه بگم تا صبح خوابم نبرد دروغ نیست . 7 صبح بلند شدم و لباس پوشیدم و به مادر سنگ زنگ زدم که اگه میشه بیایید پیش آینه بمونید تا همینجا بخوابه و اون هم اومد و سنگ رو رسوندم محل کارش و خودم رفتم خونه مادرم . دستشویی هاشون رو ضد عفونی کردم . بابا هم رفته بود سر کار . البته باید میرفت تا دکتر اداره جواب سی تی رو ببینه . اتاق خوابی که برای ماست رو برای بابا آماده کردم و مامانم و اون بین گریه میکرد . گفتم مامان گریه نداره باید رعایت کنه . انشالله که کرونا نیست اما باید شرایط رو آماده کنیم. با بابا تماس گرفتم گفت دکتر گفته عفونت ریه است و گلوتم چرک کرده . گفتم سریع برگرد خونه بریم آزمایش . رفتیم آزمایش . درسته CRP‌مثبت بود ولی دکتر گفت به خاطر عفونت ریه اش این حالت رو داره و ربطی به کرونا نداره  ولی مشکوک هست اما چون ایمنی بدنش اومده پایین تیابد از خونه بره بیرون چون ممکنه مبتلا بشه و اینچنین کم فکر و خیال داشتیم این هم اضافه شد . بهشون گفتم هر وقت خرید داشتید تماس بگیرید من براتون انجام بدم . از اون شب ندیدم. امشب میرم گزارش سی تی رو میگیرم و یک سر هم بهشون میزنم . انشالله که همه پدر و مادرها سالم و سلامت باشن و جواب سی تی عدم کرونا رو  قطعی اعلام کنه .

در همه زندگی ها بالا و پایین هست نه الزاما مالی ، رفتاری - حوصله ای و هزار مدل دیگه

من همیشه معتقدم آدم ها در زمان آشنایی بر مبنای شباهت ها به هم جذب میشن ولی در زندگی واقعی و بعد از تشکل رسمی زندگی با احترام گذاشتن به اختلاف سلایق  و اختلاف نظرها زندگی رو میسازن . اینکه فکر کنیم اگر هر کدوم از ما حرفی بزنیم باید اون یکی همیشه و در همه حال  بله بگه و تایید کنه از نگاه من اشتباه هست . خدا عقل داده قدرت تفکر داده که ما هم اظهار نظر کنیم نه مثل مادرهامون هر چی آقامون بگه ، بگیم .

چند وقت پیش داشتم در اینستا میچرخیدم که پیچ یکی از دوستان دوره دانشگاه رو دیدم . رفتم داخل و دیدم چقدر فالوور داره و براش کامنت و لایک گذاشتند . بعد دیدم در بیو ، زده مشاور و کارشناس در حوزه خانواده و تربیت . بهش با پیج خودم پیام دادم و حرف زدیم . گفتم کارت رو عوض کردی . گفت در زمینه تحصیلی خودم که کار پیدا نکردم چون به مسائل روانشاسی علاقه مند بودم و کتاب میخوندم تصمیم گرفتم وارد اینکار بشم . گفتم چطوری تونستی اینقدر فالوور جمع کنی گفت  به دوستام گفتم در پست هاشون در مورد من و توانایی هام بگن و خودمم شروع کردم تابو ها رو برداشتن ( منظور روسری و حجاب بود ) و راحت با شوهرم و تولد و عروسیمون فیلم گذاشتم و مطالبی که خونده بودم رو استوری کردن و اینچنین یک سال و نیم طول کشیدو به این تعداد فالوور حقیقی رسیدم . گفتم موفق باشی. الان چون در محل مشخصی مشاوره میدی ، مجوز نداری کسی گیر نمیده . گفت تابلو نداریم .  با یک دفتر کار صحبت کردم درصدی کار میکنیم . وقت رو از طریق دایرکت میگیرن و نصف مبلغ رو میریزن و الباقی بعد از اتمام مشاوره . گفتم موفق باشی حالا اگر وقت بخواهیم چند در میاد برای ما . گفت نیم ساعت 80   . از کار و بار من پرسید . گفت هنوز سهام میخری . بعد کمی تیکه بار بازار سرمایه کرد و گفت به عنوان یک مشاور توصیه میکنم یه تکون اساسی به خودت بده و دنبال کار باش . از بیکاری بهتره . گفتم یک دو تا دوره آموزشی هم برگزار کردم اون هم در یک دانشگاه معتبر ولی باز هم در جمع بندی خودش رو موفق تر از من میدونست چون قدرت کسب درامد مالیش و تعداد فالوور هاش بیشتر بود . بعد از اون روز ، هرزگاهی میرم داخل پیچ اش و کامنت ها رو میخونم اینکه میبینم خیلی حسرت زندگیش و تحصیلات و کارش رو میخورند ، اینکه میبینم خیلی ها میگن تو راه نجات ما هستی خنده ام میگره . الزاما هر مطلبی که در اینستا و کلا فضاهای مجازی نوشته میشهدرست نیست . اون عکس ها اون تصاویر فقط یک لحظه از زندگی هست که در همه زندگی ها هزاران بار تکرار شده .

چقدر ذهنم پریشان شده  که مطالبم به هم دیگه ربط نداره

صبح آینه داشت بازی میکرد که یک دفعه آینه کنسول رو که در راهرو هست رو هل داد . خدا رو شکر آینه از بالا برگشت و به دیوار جلویی راهرو گیر کرد و نیوفتاد رو سر بچه . اما انگشتش زیرش گیر کرد . گفتیم انگشتش ضرب نبینه خوبه . اما در کمال تعجب دیدیم که لبش پاره شده . آینه به هیچ کجای صورت بچه نخورد اما نمیدونیم چرا اینطوری شد . سریع یخ گذاشتم اما الان دیدم گوشه لبش کبود شده . کوچک بودن خونه هم این بدی ها رو داره . اگر انباری داشتم جمع میکردم

 

زیاد سخت نگیر

ساعت خوابم به کل بهم ریخته و اکثر شب ها تا ساعت 3  بیدار هستم . البته بد هم نیست به کارهای خونه میرسم و برای ناهار و شام فردا فکر میکنم و بعد میشینم سر درس و مشقم . ولی از طرفی خیلی بدهست و برای نماز صبح خواب میمونم و هر چقدر ساعت میزارم و سعی میکنم بیدار بشم نمیتونم بلند شم و نمازم قضا میشه . از طرفی هم چون صبح ها زیاد اهل خواب نیستم نهایتا تا 7.30 بیدار میشم و صبحانه درست میکنم و تدارکات ناهار و کمی کار و بعد آینه بیدار میشه و صبحانه اون و بعد کمی بازی و کارهای خودم و بعد سر درد شدید از خستگی و کم خوابی . اگر بعد از ناهار بخوابه منم سعی میکنم چرتکی بزنم اگر نه هیچی .

خدا رو شکر حال سنگ خوب شده و جمعه به ضد عفونی کردن اتاق قرنطینه مون سپری شد و من هم از فرصت استفاده کردم و لباس های زمستونی رو جمع کردم و گذاشتم بالای کمد و پرده  روهم شستم و پشم های بالشت هام رو هم با کمک مادر سنگ داخل پارکینگ زدم ( پشم گوسفند هستند) و متقال و رویه شون رو عوض کردم و نو نوار شدند و پتوهایی هم که سنگ مینداخت روش گذاشتم پشت ماشین تا بدیم خشکشویی  ( البته آلودگی روی نو ها نیست) و تخت رو با جوش شیرین و بعد با الکل ضدعفونی کردم و ملافه اش رو عوض کردم و پریدم روش  و  یک ساعتی راحت خوابیدم و بعد مجددا به سنگ واگذار کردم . چهارشنبه هم 14 روز دوره انتقالش تموم میشه و زندگی عادی اما با رعایت بهدات و مراقبت ادامه پیدا میکنه .

تا جمعه آینه بی تابی باباش رو میکرد از جمعه که سنگ با ماسک دیگه تو خونه با ما میشینه بهش گیر میده که بروتو اتاق . دست باباش رو میگیره و بلندش میکنه و میبره اون اتاق و در رو میبنده . یا اینکه اگر میوه بیارم میره سینی میاره و بشقاب سنگ رو میزاره داخل (دقیقا کاری که انجام میدادم ) میبره میزاره پشت در اتاق و بعد رو به سنگ میکنه میگه بابا بابا اورو( برو) .

چهار روزی هم بود که صورت آینه از چشم ها به پایین قرمز شده بود مثل لبو . بعد سنگ گفت که روی آرنج اون هم این شکلی شده و در حمام متوحه شدم که پای من و پهلوم هم همون حالت قرمزی رو داره . هر چقدر فکر کردیم متوجه نشدیم از چیه . احتمالا به چیزی حساسیت نشون داده بودیم و خدا رو شکر امروز  خوب شد . نفهمیدم چی بود و چی شد . البتهاول فکر کردیک شاید به الکل یا ژل ضدعفونی کننده حساسیت داریم اما خب پهلوی من یا اون قسمت از پای من که در تماس با الکل نبوده با صورت آینه . به هر حال خدا رو شکر رفع شد .

این روزها زمان مناسبی هست که یک مهارت جدید کسب کنیم . خدا رو شکر من کاری رو که از نیمه دوم پارسال میخواستم انجام بدم و نمیشد رو بلاخره انجام دادم و هر روز بیشتر از قبل دارم در موردش فکر میکنم . سنگ در این ایام یک نرم افزار جدید یاد گرفته . تسلط من در یکی از قطعاتی که دوسش داشتم بیشتر شده . لغات بیشتری از زبان رو خوندم  و کلا سعی کردم که از این زمان استفاده کنم .

دو روز پیش مثل هر سال لیست چیزهایی که خریدشون خوشحالم میکنه رو نوشتم و رو در کتاب خونه زدم و گفتم لطفا در مناسبت ها برام بخر . سنگ نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد و گفت میخوای همین الان همشو سفارش بدم  اینم شد مسبب خوشحالی زن ، چقدر هم توضیح دادی در مورد هر کدومشون  .  بعد گفت نه خوشم میاد که بلدی با چیزهای کوچیک خوشحال بشی و کلی خندید و خندیدیم

موارد ذکر شده در لیست :‌ یک جعبه ویفر رنگارنگ همش مال خودم کسی هم توقع نداشته باشه . به کسی هم نمیدم /// کتاب ، حالا هر کتابی باشه حتی رنگ آمیزی /// هرزگاهی بستنی کیم میهن از اون 1000 تومنی ها /// کلیپس ، زیاد گرون نباشه اما جنس خوب باشه /// جا کلیدی طرح انار ، همونی که نمیدونم چرا نذاشتی بخرم /// جوراب ، رنگ شاد از داخل مترو هم قبوله . فقط یادت باشه قبل از عید س جفت ده هزار تومان بود گرون بهت نندازن  ///یک برس چوبی خوب ، من خودم چندباری رفتم بخرم دلم نیومده پول بدم ، خودت بخر ، منو نبر بگو برو بخر . من اگه دستم به خریدش میرفت ،نمیرفت داخل لیست خوشحالی هام /// و نهایتا هر چیزی که در شان و شخصیت من هست و برازنده ام هست مثل طلا و ماشین و خونه و ارز  و مادیات  چرک کف دستی  //// 

زندگی رو سخت نباید گرفت . باید در این سختی ها به چیزهای کوچک شاد بود تا امید در دل هامون همیشه زنده باشه . معیشت خیلی ها از قبل به خاطر این تحریم ها بهم ریخته بود حالا با این وضعیت بیشتر بهم ریخته . حواسمون به خانواده و دور و بری ها و همسایه و دوستامون باشه . در حد توانمون کمک کنیم . نمیتونیم مالی کمک کنیم در حد یک برخورد گرم و جویای حال شدن خوشحالشون کنیم . هر کدوم از ما در دورانی نداشتن رو شاید تجربه کرده باشیم و طعم تلخش رو هنوز زیر دندونمون حس کنیم .مبادا بدونیم و غافل باشیم .  این روزها حواسمون بیشتر بهم باشه .

دیروز دوست جان زنگ زد و گفت چیزی در واتساپ برات فرستادم ببین . جواب آزمایش بود . تا دیدم زنگ زدم که یا خدا تو هم مریض شدی . میگه نه خوب ببین . دیدم   نوشته  تیتر بتا 385  . چنان جیغی کشیدم که آینه ترسید و گریه کرد . و اینچینین  شد که ما در آینده ای نزدیک قراره خاله بشیم . به هر حال در قرنطینه ماندن و گرمی زیاد خوردن بعضی وقت ها هم بد نیست

دلم خون شده

قربون    پسرم برم، از دیروز همش گیر داده منو بوس کنید و منم شما رو بوس کنم، همش میاد بغلم و ماسک رو میکشه کنار و تا صورتم رو برمیگردونم شروع میکنه به گریه و با دست به صورت من و خودش میکوبه،. یعنی دلم کباب میشه براش، یا صورتش رو میاره میگه اوس، سرش رو میبوسم عصبانی میشه و موها‌ش رو میکشه، این روزها عجیب سخت داره براش میگذره،  هر چقدر هم بازی و اسباب بازی جدید رو میکنم باز بعد از یکی دو ساعت یادش میوفته و میاد برای بوس کردن و باز گریه و گریه و گریه

اصرار هم داره که لپ و صورت رو بوس کنه و بوسش کنیم و دست و پا و سر رو قبول نمیکنه، الان با گریه خوابش برد

انشالله که در همه خونه ها سلامتی باشه و باز بغل و بوسه گرم نصیب همه خانواده ها

خسته اما با لبخند -خسته اما با امید - با امید فردایی بهتر - به زندگی برمیگردیم

خسته اما با لبخند -خسته اما با امید - با امید فردایی بهتر - به زندگی برمیگردیم

داشتم فکر میکردم چقدر امسال رو هرچند به ظاهر خوب ولی در باطن داغون شروع کردم . بعد از دیروز تصمیم گرفتم مجددا بشم همون شیشه سرشار از امید و مثبت همیشه .

اول از همه بالای ده بار برای خودم با شبیه سازی صدای استاد افتخاری خوندم : با گوشه گرفتن درمان نشود غم ، برخیز و به پا کن شوری تو به عالم    

دوم به رسم هر سال شروع کردم به نوشتن اهداف امسالم که البته قبلا نوشته بودم ولی نیاز به بازنگری داشت

یکی از اهداف اصلیم در امسال شرکت در آزمون دکتری است . بعد از بهبود حال سنگ باید جزوه ها و کتابام رو از بالای کمد در بیارم و شروع به خوندن کنم . یک مورد دیگه که اگر سنگ اجازه بده دلم میخواد باز تدریس کنم . دانشگاه علمی کاربردی هم برای تدریس از دانش آموخته های ارشد جذب میکنه حالا باید به وقتش براشون مدارک ارسال کنم تا ببینم خدا چی می خواد . بعد اینکه  تمرکزم رو روی زبان روسی بیشتر کنم . راستش شروع خواندن زبان روسی بی دلیل هم نیست . یک برنامه 5 ساله داریم براش که به قول سنگ ، فاز اولش رو تا پایان امسال باید اجرایی کنیم . شهریور ماه امسال هم یک برنامه سفر برای سفر به مسکو داشتیم  و دقیقا زمانی که بلیط رو  می خواستیم بگیریم بحث کرونا شکل گرفت و فعلا کنسل شده . امیدوارم قیمت بلیط بعد از پایان این بیماری افزایش نداشته باشه و اصلا تا اون زمان این بیماری ریشه کن شده باشه .

امروز کلی فکر کردم که با عیدی های آینه چه کنم (فعلا فقط مامانماینا بهمون عیدی دادند ) یک مقدار هم من گذاشتم روش و براش بیت کوین خریدم

برای دیدن قیمت ارزهای دیجیتال   coinmarketcap.com  .

و خدا رو شکر همین الان دوست سنگ جواب آزمایش هامون رو فرستاد . مال من منفی و خدا رو هزاران هزار بار شکر مال سنگ هم منفی شده . خدایا ممنون . فردا میریم برای سی تی . انشالله که اون هم روند بهبود رو تایید کنه . البته ما همچنان از امروز باز 14 روز در قرنطینه هستیم تا روند درمان و انتقال به سلامتی منتقل بشه