ملت عشق

عاشق شدم . از اون عاشق هایی که شب و روزشون رو قاطی میکنند و تا پاسی از شب به معشوق فکر میکنند . عاشق شمس. اینقدر این آدم برای من جذابیت داره که الان چند ماهی هست که در بیشتر جمع های دوستانه و خانوادگی در موردش صحبت میکنم . من عاشق شمس تبریزی شدم. راستش تا چند ماه پیش در مورد شمس اطلاعات زیادی نداشتم . فقط چند صفحه ای که دکتر شریعتی در کتاب فاطمه فاطمه است در مورد شمس نوشته بود و چند تا مطلب تو اینترنت در موردش خونده بودم . تصوری که از شمس میکردم پایین تر از مولانا بود . یک آدم آویزون که اومده بود و مولانا رو از همه حتی از خانواده اش دور کرده بود . فقط همین . تا اینکه چند ماه پیش در شهر کتاب چشمم به ملت عشق افتاد . چندتا از دوستانم خونده بودن و همیشه بهم به عنوان یک پیشنهاد کاملا لاکچری معرفی کرده بودند اما در نظرم یک رمان بی سر و ته میومد و از خریدنش اجتناب میکردم تا اینکه به قول شیما ، دم به تله دادم و خریدمش . برای کرم کتابی مثل من کافی بود که چند صفحه اش رو بخونم تا جذب این داستان بشم . یک کتاب 500 و خورده ای صفحه ای برام دو تا سه روز کار میبرد . اما از همون صفحات اول متوجه شدم که این کتاب با  خیلی از کتاب هایی که خوندم متفاوته . تصمیم گرفتم که فقط جمعه ها در موردش بخونم و در طول هفته در مورد شمس هر اطلاعاتی که می تونم جمع آوری کنم . هفته سوم بود که احساس کردم منم مثل مولانا نیاز به یک رفیق دارم که حقیقت وجودیم رو نشونم بده . و اینچنین شد که دنبال شمس خودم گشتم ولی کسی رو پیدا نکردم جز مسلک و روش و جوهره وجودی شمس. و اینجا بود که عاشق شدم . خواندن کتاب ملت عشق رو به همه توصیه میکنم . من حتی کتاب صوتی اش رو هم گرفتم که تو ماشین هم گوش بدم . 

فیلم حضرت محمد(ص) هم  در شبکه خانگی توزیع شده که باز پیشنهاد میکنم که این شاهکار رو بخرید و ببینید و لذت ببرید . برای من همه سکانس های فیلم یک طرف، سکانش دریا و ماهی هایی که به ساحل میان یک طرف. این فیلم ارزش صدها بار دیدن رو داره . 

20 دی تولد سنگ بود . طبق برنامه ریزی قبلی قرار بود شام بریم رستوران ساقدوش و چون هر دو در رژیم هستیم کیک هم نخریم . هدیه هم براش لباس زیر و شلوار  ورزشی خریدم . دوشنبه آزمایش داده بودم و چهارشنبه ظهر اس ام اس اومد که جواب آزمایش در سایت قابل مشاهده هست . با کلی ترس و لرز بابت قندم وارد سایت شدم که دیدم قند ناشتا 89 و قند دو ساعته 82  و  tsh 0.9  . داشتم  لذت میبردم که چشمم به آزمایش ادرارم افتاد . که دفع پروتیین داشتم . چند روز یهم بود که دچار ورم در پاهام شده بودم  و  همین استارت ادامه یک عصر و شب خیلی خیلی بد رو برام رقم زد . بنده خدا سنگ زود اومد خونه و هر چقدر اصرار کرد بریم بیرون کمی حال و هوات عوض بشه قبول نکردم . ناهار هم به خاطر اینکه شام میریم بیرون چیزی نخورده بود و منم هم چیزی درست نکرده بودم و هر دو هم بشدت گرسنه بودیم . سریع استانبولی درست کردم و خوردیم و تولد اینچنین برگزار شد . پنجشنبه مادرش دعوتمون کرده بود و شام رفتیم پایین و اونجا خواهرش کیک درست کرده بود که واقعا خوشمزه بود . جمعه هم رفتیم خونه مادر من هم باز همون کارها همونجا صورت گرفت تا پرونده تولد سنگ هم بسته بشه . روز پنجشنبه بلاخره یکی از دوستان پدرم اومد و کمدی که می خواستیم رو برامون طرح زد و اندازه گرفت و قرار شده تا فردا هزینه اش رو با توجه به ام دی اف هایی که ما گفتیم بهمون بگه . هدف کمترین هزینه و زیباترین کار هست . انشالله که تا آخر بهمن ماه کمد اتاق خواب و جابه جایی هاش انجام بشه تا ما اسفند ماه فکر اساسی به حال این یکی اتاق و کمد و کتابخونه بکنیم . 

آریتمی

خدا رو صد هزار بار شکر این دوست عزیز حالشون خوب شد و از بیمارستان ترخیص شدند . فشار کاری چیز خیلی خیلی بدیه . یادمه خرداد که مامان بیمارستان بستری شد تنها همراه من بودم . 28 روز هر روز رفتم و اومدم و هرزگاهی شبا پیشش میموندم . از طرفی ماه رمضون بود و باید بفکر سحری و افطار سنگ هم می بودم . از طرفی بابا هم تنها بود و باید فکری به حال  افطار و سحری بابا هم میبودم . داداشم که اون زمان لوس بازیش گل کرده بود و نمیومد  و بدتر طلب کار دنیا ، بلاخص بابا بود . بابا اعلام کرد بفکر غذای من نباش خودم از بیرون میخرم . خونه رو هم خودم تمییز میکنم . اما شرایط در خونه خودم متفاوت بود . صبح ساعت 5:30 میرفتم بیمارستان ، ساعت 8 شب بر میگشتم(به جز شب هایی که قرار بود بمونم). تا 8:45 دقیقه که اذان بشه افطار درست میکردم . البته بیشتر حلیم و آش از بیرون می خریدم  و چون عادت نداریم غذا بخوریم فقط میتونستم یک دوش بگیرم و نماز بخونم و از شدت خستگی بیهوش بشم . واقعا یادم نیست سنگ سحری چی می خورد . یک روز مادر سنگ به سنگ گفت :چون شیشه عادت نداره سحری بخوره تو بیا پایین . یادمه اون شب صدای باز شدن در رو شنیدم ، با فاصله کم صدای دوباره باز شدن در رو شنیدم و باز صدای قابلمه شنیدم . اونقدر خسته بودم که چشمام رو باز نکردم . صبح که بیدار شدم دیدم ماهیتابه کثیف رو میزه . گفتم این چیه؟ مگه نرفته بودی پایین . گفت رفتم .گفتند ما سحریمون رو خوردیم و جمع کردیم . برگشتم بالا و برای خودم املت درست کردم . از اون روز دیگه وقتی از بیمارستان میرسیدم شام درست میکردم تا هم خودش بخوره و هم خودم بخورم . استرس و فشار روانی اون روزا اونقدر زیاد بود که مرداد ماه متوجه شدم هرزگاهی نبضم یه دونه خالی میکنه . نمی دونم چطوری توصیفش کنم . هرزگاهی بود . رفتم یک نوار قلب گرفتم  چیزی مشخص نشد . مامان رو که برده بودم پیش دکتر قلبش بهش گفتم گفت باید اکو بشی . هر چند که اکو هم این حالت رو نشون نمیده چون ممکنه در حین اکو این اتفاق برات نیفته . تنها راهش اینه که هولتر 24 ساعته ببندم تا مشخص بشه . اسم مشکلمم آریتمی هست . قیدش رو زدم و اومدم بیرون و خدا رو شکر تا الان مشکلی برام پیش نیومده . این روزا سنگ صبحا و بعد ازظهرها میره ملاقات این دوست عزیز و با کوله باری از خستگی بیمارستان میاد خونه و فقط شام میخوره و می خوابه . بهش میگم در مجموع در کل روز فقط دو ساعت بیمارستان هستی این همه داغون شدی ببین ، هنوز میایی خونه غذات آماده است . خونه مرتبه . لباسات شسته شده و اتو شده است ببین من چه حالی داشتم . در کل همه اینا رو گفتم که بگم قدر سلامتیتون رو بدونید . الکی فشار و استرس کار و زندگی رو همیشه با خودتون به همراه نداشته باشید . یادممون باشه همه امور بدست خداست و خداست که بهترین ها رو برامون رقم خواهد زد .

از اینا که بگذریم کلاس پیانوم داره به خوبی پیش میره . دو تا آهنگ هر چند ساده رو میتونم بزنم . البته فقط از روی نت ها . نحوه آموزش استاد من با استاد سنگ متفاوته . استاد من معتقده باید انگیزه ای برای آموزش باشه به خاطر همین از روز اول گفت از رو کتاب چهل آهنگ درس میدم و نکته ها و تئوری موسیقی رو اونجا توضیح  میده اما استاد سنگ معتقده باید اول اصول رو یاد گرفت و بعد سراغ نواختن رفت . فعلا در مرحله تئوری موسیقی هستند  .ببینیم در پایان ترم روش کدوم استاد بهتر بوده . 

یه مدتی هست که نسبت به نحوه شیر دادن خانم ها در مکان های عمومی به بچه ها خیلی دقت میکنم . متاسفانه کمتر خانمی دیدم که واقعا در حین شیر دادن مراعات اطراف رو بکنه و یا بیشتر آدم هایی که در مترو و جاهای دیگه دیدم مراعات نمیکردند . مثلا در مترو ، در واگنی که نصفش مال خانم ها و نصفش مال آقایون هست دیدم خانمی که به بچه بالای یکسال شیر میداد و بچه هم هرزگاهی دهنش رو بیرون میکشید و سرش رو عقب میاورد و سینه مادره کاملا مشخص بود و مادره هم هیچ عکس العملی نسبت به پوشوندن سینه اش در مقابل آقایون نمیکرد . یا دیروز رفته بودم آزمایشگاه .قند دو ساعته داشتم . یک بخشی رو  جدا کرده بودند برای خوردن صبحانه اما دوربین داشت . افرادی هم بودند که برای غربالگری نوزادشون اومده بودند . خانمی اومد اون قسمت و بدون توجه به دوربین مدار بسته و آقایونی که اونجا نشسته بودند اول سینه اش رو درآورد و بعد بچه رو از رو کریرش برداشت و شروع کرد شیر دادن و بعدش آروغ بچه رو گرفت و تازه یادش اومد لباسش رو مرتب کنه . این حرکت اونقدر بد بود که دو تا آقایی که اونجا نشسته بودن بلند شدن و بلافاصله رفتند . دارم فکر میکنم که تمام تلاشم رو بکنم که خودم کمتر دچار این اشتباه بشم . خانم برادر خودم تا به امروز جلوی من و مادرم به بچه هاش شیر نداده . همیشه برده یک اتاق دیگه و وقتی هم که رفتند بیرون از قبل شیر رو دوشیده و با شیشه و یا لیوان و قاشق (نورا شیشه شیر نمیخورد)بهش داده  .سعی کنم مثل اون باشم . آدم باید چیزهای درست رو یاد بگیره و رعایت کنه . 

میگن اولین تکون هایی که مادر احساس میکنه چیزی شبیه نبض یا بال زدن پروانه یا ترکیدن حبابه. اگر اینطور باشه دیروز یعنی 18 دی ماه برای اولین بار در دو نوبت عصر و شب حرکتش رو متوجه شدم . خدایا شکرت . انشالله که به زودی زود دامن همه منتظرا سبز بشه و بارداری به مراتب راحت تر و شیرین تر رو تجربه کنند . الهی آمین 

شنبه سخت

وقتی چشمام رو باز کردم اصلا انتظارش رو نداشتم که چند ساعت بعد خبر بدی دریافت کنم .

چند دقیقه پیش سنگ تماس گرفت و گفت متاسفانه یکی از دوستانشون که خیلی خیلی خیلی به گردنمون حق دارن و محبت رو در حقمون تموم کردن سکته کردند و الان در بیمارستانند. 

اگر تونستید برای سلامتی این بنده خدا و تمامی مریض هایی که گوشه بیمارستان هستند دعا کنید .

از دست عزیزان چه بگویم

از دست خودم شاکیم حسابی،،،،،،با یک بی دقتی خیلی احمقانه ، در حالیکه می خواستم میانگین کم کنم ،  اردر خرید در کف قیمت رو  اشتباهی اردر فروش در همون قیمت گذاشتم و بخشی از سهامم رو با قیمت خیلی پایین و با ضرر اشتباهی فروختم . پیش میاد اما نباید دیگه تکرار بشه . 

هوا بصورت عجیبی دلبر شده . ابری با نم نم بارون . زمین خیس ، یک باد خنکی هم داره شاخ و برگ درختا رو تکون بده . زمستون جون اینکارها وظیفه پاییز بود شما باید برف ببارونی.پنچره آشپزخونه رو باز کردم و خودم نشستم جلوش و دارم کارام رو همونجا انجام میدم . هر چند که از لحظه ای که سنگ رفته ، هر ده دقیقه یک اس ام اس می فرسته که شماره فلانی رو بده ، نامه فلانی رو ارسال کن ، پیگیری کار فلان جا رو بکن . و این در حالیه که امروز  کلی کار متفرقه دارم  و باید به تک تکشون برسم 

این روزها  اکثر شهرها شلوغ شدند و عده ای آشوب طلب به اسم مردم دارن به مال و جان مردم تجاوز میکنند . دیشب وقتی خبر فوت اون پسر بچه 14 ساله رو در ایلام شنیدم  دلم گرفت . خدا ازتون نگذره که به نام مردم ایران هر کثافت کای رو انجام میدید. مردم مشکلات دارن که در راس همه اونا مشکلات اقتصادیه . خود ما هم درگیرش هستیم . باید مشکلاتمون رو بیان کنیم و به گوش مسئولین برسونیم . ولی یادمون باشه عده ای فرصت طلب از خدا بی خبر منتظر نشستند که با موج مردم حرکت کنند و دست به آشوب و خرابی بزنند . کدوم از ما حاضریم برای شنیده شدن صدامون ماشین آتش نشانی رو به زور بگیریم و تخریب کنیم و چپش کنیم و بعد پدر و پسری رو بکشیم . کدوممون حاضریم که شیشه بانک ها و مغازه ها رو بشکنیم و جایی رو آتش بزنیم . اینا مردم نیستند . اینا حروم زاده هایی هستند که آب رو گل آلود میکنند و از این موقعیت برای ماهیگیری خودشون بهره میبرن. 

بلاخره انجام شد

بلاخره این مهمونی پاگشا هم تموم شد . تیر ماه عروسی دختر عموم بود و از اونجایی که پدر من معتقده باید عروس داماد رو سریع پاگشا کرد از همون موقع شروع کرد به برنامه ریزی برای دعوت از مهمونا ، که از شانس بدمون  تیرماه مامان تازه بعد از 28 روز  از بیمارستان مرخص شده بود و داشت دوره نقاهتش رو میگذروند . مرداد ماه که مجددا عمل داشت و یک هفته بیمارستان و بعدش دوباره دوره نقاهت . شهریور ماه هم رفتن سفر  و مهر ماه هم محرم بود و آبان و آذر هم  من مشکل داشتم . تا بلاخره طلسم این پاگشا شکست و هفتم دی ماه یعنی روز تولد مامانم مهمونا رو دعوت کردند . قبلش قرار بود شام بیرون از خونه سرو بشه و بعد از شام بیان خونه که با اکثریت آراء در کسری از ثانیه رد شد . بعدش قرار شد چون مامان کمر درد شدید داره و من هم شرایطم مناسب نیست غذا رو از بیرون بگیریم  که باز بابا مخالفت کرد . ناگفته نمونه پدر جانمان عاشق غذاها و دستپخت مامان هست و اون رو یک هنر کم نظیر میدونه . تا اینکه بلاخره تصمیم گرفته شد که باز به خاطر شرایط گفته شده تعداد مهمونا رو کم کنیم . یعنی فقط خانواده عموم و تازه عروس و داماد و پدر و مادر داماد و خانواده خواهر داماد به همراه خودمون . دیگه عموها و عمه های خودمون رو دعوت نکنیم . چون واقعا دیگه در مامان توان رسیدگی نیست . وقتی تعداد مهمونا کم شد مامان هم مخالفت کرد که غذا از بیرون گرفته بشه و گفت چون تعدادمون 19 نفره درست کردن غذا راحت تر میشه . برای شام هم باقالی پلو با ماهیچه و زرشک پلو با مرغ به همراه آش دوغ و دسر و سالاد و... بود . به خاطر شرایط من ، از قبل گفته بودند که شما روز پنجشنبه ساعت 4 بعد از ظهر بیا . کاری با تو نداریم ولی از اونجایی که تا به امروز به هیچ عنوان حرف گوش کن نبودم ، چهارشنبه ساعت 8 صبح رفتن اونجا و در میان جیغ و دادهای مامانم که نکن ، فردا بابا انجام میده میز رو آامده کردم و ظرف ها رو از تو کابینت در آوردم و دسر درست کردم و روکش مبل ها رو درآوردم و کمد رو مرتب کردم و کلا 50 درصد کاری که قرار بود بابا انجام بده رو انجام دادم و مامان هم ماهیچه ها  و مرغ  رو پخت  و من هم آش دوغ درست کردم و تقریبا تنها کاری که موند برای فرداش دم کردن برنج و جابه جا کردم مبل ها بود . شب هم دیر وقت سنگ اومد دنبالم و برگشتم خونه . پنجشنبه باز ساعت 6 صبح رفتم  اونجا . بابا و مامان  رفتند  خرید و بعد از خوردن صبحانه بابا مشغول جابه جایی مبل ها شد و من هم میوه شستم و سالاد درست کردم  و تقریبا کارمون تموم شد . ساعت 5 هم برنج ها رو آبکش کردیم و میزها رو چیدیم و نماز خوندیم و منتظر نشستیم تا اینکه اولین مهمون سر رسید . برادرم . مثلا قرار بود از صبح بیان برای کمک . خانم و بچه هاش رو نیاورده بود که گفت بچه ام مریضه . کاری باهاش ندارم . طبق قانون خونه ما ، پذیرایی در مهمونی ها بر عهده مرد هاست . کارهایی رو که باید برادرجانمان انجام میداد رو مرور کردیم تا اینکه ساعت 7 دومین مهمون اومد . سنگ . ایشون از ساعت 7 صبح در جلسه و کلاس بودند . با سنگ هم کارهایی که باید انجام بده رو مرور کردم . سنگ میگفت یا خدا باز این حس ریاستش گل کرده و داره به زیردستاش زور میگه . ساعت 8 مهمان ها رسیدند . بسیار خونگرم و مهربان . وقتی متوجه شدند من باردارم اول تبریک گفتند و بعد به مامان گفتند ما اگر میدونستیم الان مزاحم نمیشدیم  و با اینکه اولین بارشون بود که خونه ما میومدند همشون در همه کار کمک کردند . در یک کلام ، مهمونی عالی برگزار شد . باقالی پلو با ماهیچه در کمترین زمان ممکن تموم شد . یعنی اونقدر این ماهیچه ها خوشمزه بودند که دیده شد دارن زرشک پلو با ماهیچه میخورن . یک ویژگی خیلی خیلی خیلی خوب هم داشتند . به هیچ عنوان اهل تعارف های الکی نبودند . در خیلی  از مهمونی ها کلی غذا اضافه میاد ولی در این مهمونی همه دل سیر غذا خوردند و در نهایت بادیدن ظرف های خالی روی میز واقعا خستگی از تنمون در رفت . از طرفی اهل اسراف هم نبودند . پارسال در پاگشای اون یکی دختر عموم کلی غذای دست خورده ریختیم بیرون . اینا اصلا قاشق دهنی در غذاها نمیکردند و کم کم غذا میکشیدند . حتی دو تا بچه های خواهر شوهر دختر عموم هم تمییز غذا خوردن . بعد از غذا و جمع کردن میز و آشپزخونه ، خواهر زن عموم گفت مسئولیت چایی با من . پذیرایی رو هم برادرم و سنگ انجام میدادن . خانم ها یک طرف و آقایون طرف دیگه نشسته بودند . من هم به پیشنهاد همه نشستم و دیگه تا ساعت 12 از جام تکون نخوردم . چقدر خوبه که بلد باشیم  از کنار هم بودن لذت ببریم . ساعت 12 مهمونا رفتن و برادرمان هم رفت و تنها کاری که کردیم خیارها رو از رو میوه ها برداشتیم و گذاشتیم در یخچال و چراغ ها رو خاموش کردیم و لالا . ساعت 4 صبح سنگ باید میرفت ماموریت . بیدارش کردم . راستش اصلا نخوابیده بودم . استرس داشتم که نکنه خواب بمونه . بعد از رفتنش تا 6 خوابیدم و بعدش نماز خوندم و باز کمی دراز کشیدم . ساعت 7 صبح بیدار شدیم و تقسیم کار کردیم . نظافت خونه با بابا . شستن ظرف ها با من و جابجایی غذاها با مامان . ساعت 12 تمامی کارها تموم شد و از اونجایی که صبحانه رو خیلی دیر خورده بودیم فقط یادمه نماز خوندیم و سه تا بالش انداختیم وسط اتاق و تا ساعت 4 خوابیدیم . . مهمونی تموم شد و تنها چیزی که ازش باقی موند چندتا عکس و کلی خاطره است . ساعت 12 شب بود که سنگ برگشت  و صبح برگشتیم خونه خودمون .