خواستگار

یکی از سوالاتی که از سن 18  تا 22 سالگی در ذهنم وجود داشت  و شده بود یکی از دغدغه های اصلیم که نمیتونستم در موردش هم با کسی صحبت کنم این بود :چرا من خواستگار ندارم 

دختر خاله ای کوچکتر از خودم داشتم و از سن 13 سالگی همش خالم میومد و میگفت برای دخترم دیروز خواستگار اومد و قراره یکی دیگه آخر هفته بیاد و... من بینوا هم وامیستادم جلوی آینه و صورتم رو نگاه میکردم و میگفتم شاید زشتم که کسی منو نمیپسنده و شبا یواشکی زیر پتو های های گریه میکردم .با وجود اینکه روابط عمومی خوبی داشتم و در محیط دانشگاه هم روابط اجتماعیم خوب بود و با هم کلاسی هام دوستانه و محترمانه برخورد میکردم اما از خانواده ام نشنیده بودم که کسی تماسی، پیغامی چیزی برای خواستگاری بفرسته .

22 سالم شده بود . یادمه صبح تابستونی بود و مامان رفته بود پیاده روی و من بلند شدم و خونه رو گردگیری کردم و جارو کشیدم و بساط صبحانه رو آماده کردم . مامان با تون تازه اومد و تلویزیون رو روشن کرد . یادم نیست کدوم کانال بود . یک برنامه ای بود که هر روز یک روانشناس میومد و درباره مسائل مختلف صحبت میکرد . در سکوت صبحانه میخوردیم که ناگهان روانشناس گفت چند وقت پیش دختر خانمی جوان با چهره عادی  پیش من اومد و به محض نشستن شروع به گریه کرد .بعد از آروم شدنش پرسید دکتر من زشتم . گفتم نه شما زیبا و جوان هستید . گفت پس چرا با وجود تحصیلات بالا و شغل مناسب و روابط عمومی و اجتماعی خوبی که دارم ، کسی برای خواستگاری از من پیش قدم نمیشه . کمی صحبت کرد  و متوجه شده بود که دختر بابت این موضوع دچار افسردگی شدید شده و حتی داره به خودکشی فکر میکنه و ادامه داد: من از دختر خانم خواستم که دفعه بعد با مادرش مراجعه کنه . در مراجعه بعدی از مادر دختر خانم پرسیدم که به نظرتون چرا دخترتون خواستگار نداره .مادره گفت کی میگه .کلی خواستگار داره . اما چون من فکر میکنم دخترم هنوز آمادگی ازدواج رو نداره و در ضمن هنوز کسی لایق دختر من پیدا نشده ،مواردی رو که میان رو بهش نمیگم. دکتر ازش پرسیده بود چرا افرادی رو که برای خواستگاری دخترتون اومده بودند رو به دخترتون نگفتید . مادره هم گفته بود که چون فکر میکنم هنوز بچه است و شاید از روی هیجان تصمیم بگیره . در اون برنامه انگار اون روانشناس داشت شرح حال منو میداد . بعد از برنامه هم یک کارشناس دینی اومد و در همین زمینه صحبت کرد . یادم نمیره . مامان من که به وعده صبحانه اش خیلی اهمیت میده و تا کامل نخوره از پای سفره بلند نمیشه . تا پایان اون برنامه سکوت کرد و لقمه در دستش موند .بعدش هم بلند شد و گفت صبحانه ات رو بخور سفره رو جمع کن. انگار یه جور کش مکش درونی پیدا کرده بود . کارها رو کردم و گفتم می خوام برم باشگاه ثبت نام کنم . لباس پوشیده بودم و داشتم از در میرفتم بیرون که صدام کرد و گفت بیا اینجا . رفتم تو اتاق پذیرایی. نشسته بود رو زمین .گفت بشین جلوم کارت دارم . حالش اصلا خوب نبود . تا نشستم صورتم رو بوسید و گفت حلالم کن . گفتم چی شده .گفت باید یه چیزایی رو بهت بگم و شروع کرد افرادی رو که برای خواستگاری اومده بودند یا زنگ زده بودند و نام بردن . مامان گفت امروز که اون روانشناس اون حرف ها رو زد یاد خودم و خودت افتادم . گفتم نکنه این بچه هم یه همچین فکری میکنه و ناراحته . من هم در حالی که همون شب گذشته اش با چشم اشکبار به خواب رفته بودم گفتم : کی ؟من؟ عمرا. هیچ وقت به مامانم نگفتم چقدر بابت این موضوع ناراحت شدم . از اون به بعد انصافا هر کی میومد و زنگ میزد فقط بهم اطلاع میداد که فلانی زنگ زده بود من گفتم دخترم قصد ازدواج نداره .با حال ترین واکنش رو پدرم داشت . اوضاع اون بنده خدا بدتر از من بود . مامان نه تنها در این زمینه به من چیزی نمیگفت بلکه به بابا هم نمیگفت . یادمه فرداش مامان گفت : شب به بابا هم گفتم که در این مدت هر کی زنگ زده و خواسته برای خواستگاری یا آشنایی بیاد من مخالفت کردم و به شما هم نگفتم . بابا هم گفته که در تمام این سال ها برای من دغدغه این بود که چرا این دختر حتی یدونه خواستگار نداره و کلی بابتش غصه می خورده اما برای اینکه مامان و من ناراحت نشیم به روی خودش نمیاورده .

دیروز من و مامان جایی دعوت بودیم . یکی از دوستان مامانم هم اونجا بود . تا ما رو دید با اکراه اومد و سلام و علیکی کرد و نشست کنار ما . بعد از یکساعت که یخش باز شد باز همون قصه کهنه و نخ نما شده رو شروع کرد که چرا دخترت رو به پسر من ندادی. مامان می خندید و میگفت خانم فلانی. از اون ماجرا 10 سال گذشته ، قسمت نبود . اواخر سال 85 بود که این خانم من رو دید و به قول مادرم صبح زود در پارک ، در حالی که مادرم داشت پیاده روی میکرد از مادرم اجازه خواسته بود تا من و پسرش با هم آشنا بشیم . مادرم هم گفته بود تا دخترم درس می خونه دوست ندارم به این مسئله فکر کنه . اون خانم هم گفته بود پس باید مامان بهشون قول بده که در این مدت اجازه اومدن هیچ خواستگاری رو ندن .مامان هم گفته بود من این تضمین رو نمیتونم بدم . دختره میبینی تو دانشگاه با کسی آشنا شده یا موردی پیش میاد که خودش موافق باشه. تا اینکه سال 86 من با سنگ نامزد میشم . گویا یک روز که من و سنگ بیرون بودیم و دست در دست هم گرم حرف زدن ، این خانم و دخترش من رو در خیابون میبینند . فردا صبحش میاد و به مامان میگه می خوام موضوعی رو بهت بگم اما تو رو خدا ناراحت نشو و خودتو کنترل کن .بعد میگه دیروز دخترت رو با یک پسر تو خیابون دیدم که دستشون تو دست هم بود . مامان میگه دخترم فلان لباس رو پوشیده بود .میگه آره . می پرسه: اون پسره قدش بلند بود ، کت شلوار تنش بود و لباسش این رنگی بود میگه آره .مامان میگه دامادم بود . تا این جمله رو میشنوه شروع میکنه به جیغ و داد کردن که شماها قول داده بودید . من الان چطوری به پسرم بگم . جالبه حتی پسرشون تا همین الان یکبار هم منو ندیدن . بعد هم به حالت قهر از خونمون میره و تا سه چهار سال صحبت نمیکنه . بعد از سه چهار سال یک روز مامان رو در خیابون میبینه و میگه پسرم ازدواج کرده و نوه دارم و خدا رو شکر خوشبخت هستند . اما متاسفانه از همون زمان هر وقت چشمش به من میفته اول میره تو قیافه و بعدش هم گله میکنه و آخرش هم کلی از عروس و نوه اش تعریف میکنه . خدا همه جوون ها رو خوشبخت کنه

جدا از شوخی: از من که گذشت . اما اگر دختر دارید و در سنی هست که دچار هیجان نمیشه اگر خواستگاری براش اومد بهش اطلاع بدید. اگر مخالفت میکنید با قاطعیت دلیلش رو بهش بگید .

این روزها خیلی خیلی سرمون شلوغه. بنایی خونه شروع شده و کل خونه زندگی وسط اتاق جمع شده . انشالله تا آخر هفته آینده تموم میشه.

کابوس این روزها

وقتی جواب اکوی قلب جنین رو دیدم تنها کاری که تونستم بکنم گریه بود و اونجا بود که فهمیدم مادر یعنی چی. حد فاصل طالقانی تا چهار راه ولیعصر رو در حالی که برف میبارید با گریه طی کردم . گوشام رو گرفته بودم که صدای سنگ رو نشنوم . عجیب بود هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه . مشکوک به ASD تیپ 2. فقط همین صدا تو گوشم میپیچید . نزدیک چهار راه ولیعصر حالم بد شد . انگار پاهام دیگه توان قدم برداشتن نداشت . بنده خدا سنگ . اگر من فقط داشتم به پسرم فکر میکردم اون هم نگران من بود و هم نگران آینه . داخل یک کافه شدیم . خلوت بود . صورتم رو آب زدم و تا برگردم سنگ شیر کاکائو و دونات سفارش داد . کل وجودم داشت میلرزید . گفت احتمالا اشتباه شده در ضمن نوشته مشکوک . همونجا به سه تا از دوستاش که پزشک بودند زنگ زد و پرسید .گفتند مورد خاصی نداره . احتمال خطا زیاده . یکی شون خانمش متخصص قلب کودکان بود . بعد از چند دقیقه تماس گرفت و گفت عکس جواب اکو رو برام بفرستید . اون هم گفت برای اطمینان بیشتر بعد از تولد یک اکو قلب ازش انجام میشه . جای هیچ نگرانی نداره .   چون قلب هم در حال رشد هست تا اون موقع  همین موردی که باعث ایجاد این شک هم شده از بین میره . شماره یک دکتر دیگه رو هم داد و گفت تماس بگیرید و از اون هم بپرسید . ایشون هم همین رو گفت . اما مگه مادر باور میکنه . حاضرم تمام زندگیم رو بدم ولی تار مویی از سر بچه ام کم نشه . جواب رو برای دکتر خودم هم فرستادم . ایشون هم همین رو گفتند و تاکید کردند برای اطمینان بیشتر بعد از تولد یک اکو قلب انجام بشه .

خدایا هیچ پدر و مادری رو نگران سلامت بچه شون نکن . خدایا همه کوچولوهای تنها رو در پناه امن خودت سلامت نگه دار. خدایا بهترین ها رو سر راهمون قرار بده .


نقص دیواره بین دهلیزی یا ASD یک سوراخ در دیواره بین دو حفره فوقانی قلب شما (دهلیز) می باشد. این شرایط از بدو تولد (مادرزادی) به وجود می آید.

ASD کوچک ممکن است خود به خود در طول دوره شیرخوارگی یا اوایل کودکی بسته شوند.


این روزها حال دلم خوب نیست . بیشتر از هر زمان دیگه ای در خودم غرق شدم . هر چند که شاید ظاهرم نشون نده

خدمات پس از فروش

این سیستم و رویکرد فعلی  ازدواج اصلا کار درستی نیست . چرا باید بیشتر یا اصلا بهتره بگم همه هزینه ها به عهده خانواده عروس باشه . جهیزیه، جشن نامزدی، سیسمونی، ولیمه و .....

پس خانواده داماد دقیقا این وسط چیکاره هستند . چند وقت پیش حرف از اسباب بازی بود . پیش خانواده سنگ میگم م دوست ندارم برای بچه اسباب بازی گرون بخرم ، نباید خلاقیت رو از بچه گرفت . پدر سنگ میگه نه الان قدیم نیست که بچه با یه تکه چوب بازی کنه باید براش خریده بشه . من دوست ندارم بچه ام از دیگران عقب بیوفته(در این جور مواقع آینه پسرشون محسوب میشه). میگم بنده خدا پس مامان بابام . میگه نه باید بخرن الان همه دارن . میگم پس من نمیخرم چون دوست ندارم لذت خریدن و انتخاب رو ازش بگیرم  اما پولش رو به دلار ازشون میگیرم(به شوخی میگم) نگه میدارم هر موقع خودش بزرگ شد ، در سن مناسبش میخرم . میگه این اشکالی نداره اگر پولش رو بگیرییا در حال حاضر پدرم به جای کمد و بوفه بچه ،اومد و برامون کمد دیواری بسیار عالی و بزرگ درست کرد.میگه اینکه کاری نداره چهارتا چوب و بهم میبندن . برای بعد از به دنیا اومدن آینه هم مامان میگه می خوام مهمونی بگیرم گفتم آخه شما چرا ؟؟؟؟؟؟اسم و فامیل و شجره از اون طرف ، هزینه و نگهداری از طرف ما.خدایی نامردیه . سر عروسی هم کل جهیزیه رو خودمون خریدیم ،موند فقط هزینه تالار که  دو روز بعد از عروسی سه تا دفترچه قسط آوردند برامون که هزینه هاتونه پرداخت کنید . امروز هم حساب کتاب کرده که 5 میلیون دستی ازم گرفتید در این چند ساله با سودش بدید(این سود رو هر چند شاید شوخی کرده باشه)، آخه یکی نیست بگه ما شش سال پیش مبلغ قابل توجهی از اوراق مشارکت مادرم رو بردیم فروختیم . بنده خداها تا حالا حرفی نزدند. بعد وقتی میگم این دوره زمونه طرف دختر شوهر میده با خدمات پس از فروش بهشون فشار میاد که مگه چیکار میکنند .

دیگه چه توقعی دارین . خدایی اگر آینه نوه اون سمت محسوب میشه نوه شما هم هست . نمیگم به اندازه سیسمونی اما حداقل به اندازه یک جفت جوراب حداقل خودی نشون بدید

اصل مهمی که در خرید سیسمونی در نظر گرفتیم اینه که فقط وسایل کاربردی و مورد نیاز رو بخریم . برای مثال لباس رو تا پاییز فقط میخرم و بعد برای پاییز و زمستون با توجه به سایزش خرید میکنم . دلیل نمیشه که چون پدر و مادرم دارن هزینه میکنند ما سوء استفاده کنیم . هر چند که در این چند ساله اونقدر بهمون محبت کردند که سنگ همین الان هم راضی به هزینه کردن اونا نیست و به پدرم میگه خودمون میخریم . بابا هم میگه شما سهم پدری رو برای بچه ات بخر من هم سهم پدریم رو  برای بچه هام (منظورش من و آینه هستیم)

انتقاد

به شخصه معتقدم باید از خدمات خوب حمایت کرد و از خدمات بدی که هیچ وقت حاضر نیستند تغییر یدر خودشون ایجاد کنند انتقاد کرد .

من به ناچار و زمانی که هیچ کجا برای اکوی قلب جنین بهم وقت نداد به بیمارستان کودکان تهران مراجعه کردم . تصور اولیم این بود که اینجا یک بیمارستان خصوصیه بنابراین باید منظم و مرتب و تمیز باشه. ساعت 5 وقت داشتم که یک روز قبلش هم تماس گرفتند و یادآوری کردند که سر موقع اینجا باشید و منم تو دلم کلی خوشحالی کردم که چقدر زمان شناس ، ولی از اونجا که میدونستم وقت سونو تقریبیه ساعت 4 مراجعه کردم . قسمت سونوگرافی در طبقه اول بود . البته از نظر من نیم طبقه بود .چون با در ورودی فقط 5 پله فاصله داشت و سوز و سرمای شدیدی به داخل میومد . قسمت پذیرش یک میز و صندلی بود که بیشتر در درمانگاه های خیریه دولتی دیده بودم ، هرچند در ابعاد 50 سانتی متر.گفتم وقت داشتم گفت کارتون گفتم اکو قلب جنین و سونوی حاملگی و ضمائم . اسم و فامیلیم رو پرسید . دفترچه رو درآوردم بدم بهش که گفت نیازی نیست هزینه آزاده. یعنی حتی نگاهی به صفحه دفترچه ننداخت . شماره نظام پزشکی دکتر رو پرسید که گفتم خودتون در دفترچه ببینید گفت بخون . بعدش هم گفت برو پایین برای پرداخت هزینه . راستش از پذیرش اولیه اصلا خوشم نیومد . در ضمن خیلی داشت با مراجعین بحث میکرد که اون زمان دلیلش رو نمیدونستم .رفتم صندوق که گفت 320 تومان. چون می خواستم نقد حساب کنم اول دو تا 10 تومانی درآوردم که با صدای بلند گفت :گفتم 320 نه 20 . گفتم صبر کنید متوجه شدم .پول رو دادم و رسید رو گرفتم . اومدم بخش سونو و رسید رو دادم به خانم پذیرش که گفت خیلی معطلی داره . گفتم چرا . گفت مگه نمیبینی 7 نفر جلوت هستند و چون دکترمون نفر دوم برد خودش هست دقتش بالاست و هر سونو تقریبا 40 دقیقه زمان میبره . اکثرا هم برای سونو nt اومده بودند . برام خیلی عجیب و جای سوال بود که 40 دقیقه داره چیکار میکنه . مگه چیو بررسی میکنه . تا ساعت 6 در سکوت نشستم و هرزگاهی با خانم هایی که اومده بودند سونو صحبت میکردم و در اون دو ساعت فقط دو نفر داخل رفته بودند . الان دیگه متوجه شده بودم که چرا پذیرش این همه با مراجعین بحث میکرد . خود منم شاکی بودم . جای نشستن مناسب نداشت . جلوی در ورودی اصلی بود و همش در باز میشد و سرما میومد . انگار تنها دستشویی بیمارستان اونجا بود و همه میومدند این قسمت و بوی بد دستشویی پیچیده بود .از کسی که نیم ساعتی در سونو بود و بلاخره اومد بیرون پرسیدیم که به خاطر دقت بالاش این همه طولش داده که گفت نه بچه نمیچرخیده گفت دراز بکش تا بچه بچرخه که دیگه صدای همه در اومد که این چه کاریه . اگر بچه همکاری نمیکنه بگید اون خانم بیاد بیرون بره یک چیز شیرین بخوره و شما در این فاصله نفر بعدی رو سونو کنید . ساعت 8 بود که سنگ اومد پیشم و گفت هنوز نوبتت نشده گفتم نه . ساعت 9 بلاخره صدام کردند . از 20 دقیقه ای که داخل بودم کمتر از 5 دقیقه به سونو گذشت و بقیه اش یا دکتر داشت با همکاراش حرف میزد یا سیستم داشت بالا میومد یا تلفنش زنگ میخورد . از طرفی خودم رو کشتم که برای من دکتر اکو قلب جنین به همراه سونوی حاملگی و ضمائم نوشته که گوش نکرد و فقط اکو رو انجام داد . حتی زحمتی نکشید که دفترچه بیمه منو نگاه کنه ببینه راست میگم یا نه . در پایان هم نه سی دی داد و نه عکس درست و حسابی. عکس سونوها به جرات میگم به اندازه عکس 4*3 .و نه سنگ رو به اتاق سونو راه دادن . در اتاق منشی نشسته بود و از طریق مانیتور داشت نگاه میکرد . حتی نذاشت صدای ضربان قلب آینه رو برای 10 ثانیه بشنوم . فقط یکبار برای بررسی در حد 3 ثانیه ضربان قلب رو گذاشت . هیچ سوالی رو جواب نمیداد .

یاد سونوی nt و انومالی افتادم . رفته بودم پیش دکتر شاکری بیمارستان پاستور نو . از قبل بهمون گفتند 2 تا 3 ساعت معطلی داره . اجازه ورود همراه میداد . بطوری که موقع سونو سنگ دست منو گرفته بود . هر سوالی رو جواب میداد . اگر بهش میگفتی دکتر من  فلان اندامش رو ندیدم مجددا نشون میداد . خوش رو و خوش اخلاق بود . صدای ضربان قلبش رو دوبار پخش میکرد و میگفت بشنو و لذت ببر. تمییز بود .و نهایتا سی دی سونو رو هم میداد . متاسفانه چون اکو قلب جنین انجام نمیداد من مجبور شده بودم جای دیگه مراجعه کنم .

بعد از این اتفاق نظرم نسبت به بیمارستان های خصوصی عوض شد . وقتی مدیریت یک مرکز ضعیف باشه دیگه دولتی و خصوصی نداره . اونقدر 5 ساعتی که اونجا نشستم و در پایان جواب سونو، برام تلخ بود که اگر کلاهمم بیفته اون طرفا نمیرم برش دارم

خدایا دیروز کلی کوچولوی بیمار دیدم . خدایا به بزرگی خودت قسمت میدم که هیچ پدر و مادری رو با بیماری فرزندشون آزمایش نکن . هیچ کوچولویی رو اسیر بیمارستان نکن . تن سالم ، لب خندون ، لباس گرم و شکم سیر نصیب همه بچه های دنیا کن. طعم شیرین مادر شدن رو نصیب همه خانم ها کن . دامن همه منتظرا رو به زودی به لطف و کرم خودن سبز کن . الهی آمین 

چون عده ای از دوستان هم اینجا باردار هستند نتیجه جواب سونو رو تا اعلام نظر دکتر قلب اطفال اینجا اعلام نمیکنم . بزرگترین آفت برای یک خانم باردار استرسه.

سلام بهمن سفید پوش

حس خوب زندگی یعنی ساعت 3:30  صبح با صدای سنگ بیدار بشی و بشنوی که بیا ببین چه برفی باریده و تو هم هیجان زده مثل بچه ها بری و نوک دماغت رو بچشبونی به شیشه آشپزخونه و در اون تاریکی و سکوت چند دقیقه بیرون رو نگاه کنی و بعدش خوابت نبره و منتظر صبح بشی که بری تو حیاط آدم برفی درست کنی.

هفته خیلی خیلی سختی رو داشتم . هر چند نه از لحاظ جسمی بلکه روحی . دوشنبه گذشته وقت چکاپ ماهیانه داشتم و رفتم و برای عفونتم دارو داد . که گفت رو تخت دراز بکش تا ضربان قلب و فشارم رو چک کنه . فشار خوب بود و شنیدن صدای ضربان قلبش هم بهم آرامش داد . که یک مرتبه گفت برات یک اکو قلب جنین مینویسم برو بیمارستان لاله یا شهید رجایی انجام بده . حالا هی میپرسم مشکلیه ؟میگه نه  فقط میخوام چک کنم . با بدن لرزون اومدم بیرون و رفتم سوار ماشین شدم . به سنگ گفتم, که بدتر از من دچار استرس شد ، بطوری که مسیر برگشت تا خونه رو یک کلمه حرفی نزد فقط هر پنچ دقیقه یکبار میپرسید مطمئنی دکتر چیز دیگه ای نگفت . آخه برای چی ؟؟؟؟در طول بارداری اولین بار بود که وقتی رسیدم خونه حس و حال هیچ کاری رو نداشتم . غذا آماده بود ولی هیچ کدوم حال گرم کردنش رو هم نداشتیم . برای اولین بار بود آرزو کردم ایکاش با مامانم به جای مادر سنگ در یک آپارتمان بودم . اون وقت هیچ وقت دغدغه تنهایی  و گرسنگی و بی کسی نداشتیم . قبل از دکتر هم با کلی ذوق و شوق رفته بودیم و از فروشگاه قلک (خیابان مطهری) یک قطار ریلی (از اونا که ریل ها رو به هم باید وصل کرد و و مسیر رو میشه به چند حالت مختلف چید) خریده بودیم . هر چند به حساب مامان و بابام . پدر و مادرم اعلام کردند از این به بعد رفتید بیرون و چیز قشنگی دیدید به حساب ما بخرید . هر چند که وقتی قطار رو دیدند پولش رو حساب کردند و گفتند اینبار که مسیرتون اون طرف شد برای دختر برادرم هم  بخریم . کلا دوست ندارن فرقی بین نوه ها از همین الان بزارن . به شوخی میگم پس کارایی که تا الان برای اون دو تا کردی  طلب من .برای اینکه حال و هوامون عوض بشه قطار رو باز کردیم و ساده ترین و ابتدایی ترین مسیر رو سنگ چید و واگن ها رو نصب کرد و کلی چرخید . کلی کیف کردیم . و با هزار زحمت بلند شدم غذا رو آماده کردم و ساعت 11:30 شام خوردیم و تا ساعت 2:30 هم در سایت های مختلف بودیم و داشتیم در مورد اکوکاردیوگرافی  جنین مطلب می خوندیم . سه شنبه صبح زود بلند شدیم و ساعت 8 صبح گفتم زنگ بزنم به بیمارستان تا وقت بگیرم . بیمارستان لاله گفت ما انجام نمیدیم . شاید هم اصلا متوجه نشد چی گفتم  و گرنه در سایتش زده که انجام میدن .با بیمارستان شهید رجایی تماس گرفتم که  خانم مسئولش گفت تا آخر سال وقتامون پره . در ضمن شما چند هفته هستی گفتم 23 . گفت عزیز من این رو بین 18 تا 20 هفته انجام میدن . با بیمارستان علی اصغر، مرکز طبی کودکان و مفید و بعثت  و چند تا بیمارستان خصوصی دیگه  تماس بگیر و ببین وقت خالی برای همین روزا دارن یا نه . در ضمن اصلا استرس نداشته باش . احتمالا فقط یک چکاپ ساده است . توکل بر خدا کن  . اون خانم ناشناس اون طرف تلفن با همین مکالمه کمتر از یک دقیقه ای  چنان تونست از شدت استرسم کم کنه که  بلند شدم  و گفتم اول صبحانه بخوریم بعد . بعضی وقت ها یک صدای پر انرژی یا یک لبخند میتونه زندگی آدم ها رو تغییر بده . بعد از صبحانه نشستم جلوی کامپیوتر و شروع کردم لیستی از بیمارستان ها رو ردیف کردن . خاتم نداشت . مفید وقت نداد. محب گفت تا چند وقت پیش داشتیم و جمع کردیم . مرکز طبی کودکان برای سه شنبه آتی وقت داد . و نهایتا تونستم از بیمارستان فوق تخصصی کودکان  حضرت علی اصغر برای دوشنبه هفته بعدش وقت بگیرم . گفتند تمام سونو های قبلی رو هم همراهتون بیارید . در ضمن چون در این هفته ها ازتون خواسته شده مطمئن باشید یک چکاپ ساده است و مورد خاصی نیست . به دکترم یک ایمیل فرستادم که از دو مرکزی که معرفی کردید نتونستم وقت بگیرم و از اینجا وقت گرفتم که گفت کار خوبی کردی  و اون بنده خدا هم باز تاکید کرد که بابت آسم خودم و تنفس بدی که روز قبل داشتم فقط یک چکاپ ساده است . هر چند که همه گفتند یک بررسی ساده اما ته دلم تمام این یک هفته پر از آشوب بود .

جمعه جشن نامزدی بود . صبح رفتیم برای سنگ شلوار خریدیم  و  ساعت نزدیک 3 برگشتیم خونه . برای ساعت 3:30 وقت آرایشگاه داشتم . سریع یک دوش گرفتم و یک سشوار کشیدم و یک براشینگ ساده انجام دادم و رفتم آرایشگاه برای بافت  مو . روز قبلش بهم گفته بود براشینگ برای اندازه موهای شما 60 تومان  و بافت شاخه ای 5 تومن. سه شاخه بافت انجام دادم و برگشتم خونه و سریع آماده شدیم و حرکت به سمت تالار . زیاد حال  و حوصله نداشتیم .فکرمون مشغول بود ولی بهم قول دادیم که انرژی بدمون رو به دیگران منتقل نکنیم . خدا رو شکر جشن خوبی بود و به ما هم خوش گذشت . ساعت 10 هم بلافاصله برگشتیم خونه .بابا هم زنگ زد گفت قراره یکشنبه کمد رو بیارن . اتاق رو خالی کنید تا آخر هفته بیام نصبش کنم .

شنبه به تمیزکردن خونه و خالی کردن اتاق خواب گذشت . یکشنبه هم که برف زیبایی بارید و بابا زنگ زد که تا زمانی که بارونی و برفیه ارسال نمیشه . من هم صبحش رفتم  تو حیاط و آدم برفی ساختم و بعدش هم رفتیم خونه مادر سنگ . کلاس پیانو هم کنسل شد و سنگ هم اون روز موند خونه و کلی خوش گذروندیم و شب هم رفتیم در یک قدم کوچولو و با کلی احتیاط در خیابون زدیم و برگشتیم .

امروز یعنی دوشنبه از بیمارستان علی اصغر وقت اکو قلب جنین داشتم . من از خونه رفتم و سنگ از محل کارش اومد که متاسفانه مسئول پذیرش گفت ما اصلا دوشنبه ها دکتر قلب اطفال نداریم . هر چقدر گفتم خودتون وقت دادین گفت نه . با ناراحتی اومدیم بیرون و تنها چیزی که کمی دل گرممون میکرد وقتی بود که برای فردا از بیمارستان کودکان گرفته بودیم .خیابان ظفر رو آروم در حالی که دستای همو گرفته بودیم و داشتیم خاطره تعریف میکردیم اومدیم پایین . هم من و هم سنگ اولین شرکتی که کار کردیم در خیابون ظفر بود . یادش بخیر . رفتیم پیتزا فروشی کنار برگر ذغالی و ناهار خوردیم .

یک خاطره از برگر ذغالی: سال 89-90 بود که صبح قبل از ساعت 8 رسیدم شرکت و تصمیم گرفتم برم و کار بانکیم رو انجام بدم . داشتم از پیاده رو میرفتم که دیدم بسته نون هایی که جلوی مغازه (اکثر فست فودی ها صبح زود براشون نون باگت میاد و قبل از باز شدن میزارن جلوی در مغازشون) گذاشتند یک حرکتی داره . اول فکر کردم باد داره تکونش میده جلوتر که رفتم دیدم چند تا موش پلاستیک و سوراخ کردند و رفتند داخلش . حالم بهم خورد و بعد از اون دیگه بیرون ساندویچ نمیخورم .

برگشتیم خونه و هر دو از شدت خستگی خوابیدیم که با صدای تلفن مامانم بیدار شدیم . می خواست نتیجه رو بدونه که گفتیم کنسل شد و موند برای فردا . چند روزی هم بود که حرکت های آینه رو اصلا احساس نمیکردم که گفت برو کمی آب رو بدنت بگیر و با یک شال نازک شکم و کمرت رو ببند و یک لیوان شیر کاکائو گرم بخور و به پهلو بخواب خوب میشه که واقعا اثر کرد و بعد از چند روز انگار این پسر کوچولو دست از لجبازی برداشت و یک دست و پایی تکون داد .

در این هاگیر واگیر ، دندون درد شدید گرفتم که احتمال میره عفونت لثه باشه . برای چهارشنبه هم از دندون پزشکی وقت گرفتم . همه چیز انگار یک دفعه بهم ریخته . انشالله که آخرش ختم به خیر بشه