94 دوست داشتنی خداحافظ

امروز حسابی بوی عید میومد ، صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون حسابی بارون میبارید ، هوا هم خنک و دلچسب بود . کلاهم رو گذاشتم رو سرم و دستام رو کردم تو جیب بارونیم و رفتم تا مراحل خوشگلاسیون رو انجام بدم . برای خودم مردی شده بودم ماشالله . دیگه داشتم به خریدن یه شونه کوچولو و شونه کردن سیبیلام فکر میکردم . به هر حال رفتیم و با تغییر دکوراسیونی  کاملا جدید برگشتیم خونه . خب امشب چهارشنبه سوریه و صداهایی که داره از بیرون میاد گویای اینه که ملت دارن خودشون رو منفجر میکنند . خب دلم می خواست امشب یکم متفاوت تر از شب های دیگه باشه ، کمی فکر کردم و یه چرخی تو کابینت های آشپرخونه زدم و یه میز خوراکی کوچولو درست کردم  و تصمیم گرفتم برای شام فیله سوخاری درست کنم .

پدر و مادرم عیدیمون رو آوردند ، یه لوستر خیلی خیلی خوشگل و خود بابا زحمتش رو کشید و برامون نصبش کرد . خونمون روشن تر و نورانی تر شد . خدا دلشون رو روشن و نورانی کنه . خدا دل همه پدر و مادرها رو نورانی کنه .

و اما یکشنبه 16 اسفند مجددا عمه شدم و نورا خانم ما هم به آغوش خانواده پیوست . تازه رسیده بودم دانشگاه و بعد از سه جلسه غیبت برای اولین بار رفته بودم سر کلاس که دیدم برادر جانمان زنگ زد و گفت خانمم رو آوردم بیمارستان تنها هستم میایی پیش من ؟ گفتم همین الان . بلند شدم و از استادی که بعد از یک ماه برای اولین بار منو دیده بود اجازه گرفتم و البته مجبور به شرح ماجرا شدم و به شرط خریدن شیرینی بعد از عید اجازه خروج داد . نورا ساعت 5:20 دقیقه بعد به دنیا اومد . خب اولین نفر من دیدم . زهرا رو هم من اولین نفری بودم که دیدم . شکل الان زهرا بود . خوشگل و سفید . خدا حفظش کنه . تا ساعت 11 شب موندم پیشش و بعد از اون خواهرش اومد و من برگشتم خونه . البته تا ساعت 11 شب کلی بغلش کردم و چلوندمش  و کلی باهاش سلفی انداختم .

کارهای عیدم تقریبا تموم شده و بعضی از شب ها برای اینکه خستگیمون در بره ، میرفتیم پارک و کمی تو هوایی که واقعا لذت بخش بود قدم میزدیم . یکی از آرزوهامون اینه که خونمون نزدیک یه پارک خوب باشه و هر وقت که خواستیم بریم یه دور بزنیم و راه بریم و دوچرخه سواری کنیم .

این مدت اتفاق های زیادی افتاده ، اتفاق هایی که بالا و پایین زیادی داشت . دارم برای سال آیندم برنامه ریزی میکنم . دارم فکر میکنم که چرا این اتفاق ها افتاد و چطور میشه از تکرارش جلوگیری کرد . در انتهای این سال برای همه عزیزانم و دوستانم آرزوی سلامتی و تندرستی و شادکامی دارم و انشالله که خدا براشون سال پیش رو ، رو سالی پر برکت همراه با خوشی براشون رقم بزنه و گره از مشکلات همه باز کنه و همه رو به خواسته های قلبیشون برسونه .

سال نو پیشاپیش مبارک باد .

دری وری های یک ذهن پریشان

اسفند هم از نیمه گذشت . من هم مثل همه خانم های ایرانی  در تکاپوی سال جدید هستم . تکه تکه خونه رو تمییز میکنم و کلی انرژی مثبت دریافت میکنم . نقاشی راه پله ها و چارچوب پنجره ها بعد از یک هفته تموم شد و بلاخره بافت آپارتمان از مشکی به سفید تبدیل شد . پدر و مادرم مثل هر سال ما رو شرمنده کردند و رفتیم عیدی امسال رو خریدیم . لوستر انتخاب کردم . خیلی خوشگل بود . سفارش دادیم قرار شد هفته جاری برامون بیارن . یواش یواش به روزهای پایانی انتظار عمه شدن مجددم دارم میرسم و همین یعنی یه اتفاق بررگ . متاسفانه با بیماری و کسالتی که به یکباره اومد سراغم هنوز دست به گریبانم . دکترم اصرار به بستری تو بیمارستان داره و من بی خیالانه از کنار حرفاش میگذرم . 24 اسفند مجددا وقت دکتر گرفتم تا در ایام نوروز و تعطیلات دچار مشکل نشم .  طبق برنامه ای که دارم تا اول اردیبهشت می خوام 10 کیلو وزن کم کنم و تا حالا موفق شدم که  4 کیلوش رو عملی کنم . صبح ها قبل از صبحانه اسموتی لیمو و جغفری می خورم . فکرم خیلی بهم ریخته است . شب ها خواب آرامی ندارم . وقتی کارام تموم بشه یک روز میشینم و در مورد همه چیز می نویسم . در مورد اول تا آخر امسال .

یا من اسمه دوا و ذکره شفا

اسفند ماه بینظیریه . انگار واقعا باور داریم که قراره اتفاق نویی بیفته . همه در تلاش و تکاپو هستند . دارا و ندار هر دو یک هدف دارن . نو شدن . من که واقعا لذت میبرم . البته اگه سمت ترافیک و شلوغی رو فاکتور بگیریم . چند روزی به کسالت سپری شد و همین یعنی انفجاری عظیم در خانه و زندگی . از طرفی راه پله ها رو نقاشی کردیم و منی که تقریبا 90 درصد کار عیدم تموم شده بود و تنها آشپرخونه مونده بود باید دوباره خونه رو تمیر کنم . برای هفته آخر عید هم مهمون دعوت کردم . دوست دارم شب های عید خونمون مهمون باشه . در بجبوحه نقاشی مریضیم بیشتر و بیشتر شد تا بلاخره کارم به بیمارستان کشید . دکتر به محض معاینه گفت باید هر چه سریعتر بستری بشی اما کو گوش شنوا . گفتم آقای دکتر دم عید ، هزارتا کار ، ته جیب ها خالی ، بی خیال .من چند سالی میشه که به خاطر مشکل تنفسیم تحت نظر پزشکم اما خب دو سالی میشد که داروها تموم شده بود و دکتر هم نرفته بودم . سه چهار ساعتی بیمارستان بودم تا بلاخره با رضایت شخصی مرخص شدم .

خدایا شکر بابت بزرگترین نعمت پنهان سلامتیت  ، دکتر در مورد مشکلم و بارداری  بعد از عیدم چندتا توصیه کرد که کاملا درست و منطقی بود ، گفت با افزایش وزن با مشکل مواجهه میشی ، به خاطر محیط دانشگاهت باید استراحت مطلق باشی و حتما باید زیر نظر متخصص ریه بصورت مداوم قرار بگیری . راستش کمی ترسیدم ، اما خدا بزرگه .

خداحافظ بهمن


بابا جونم باز مثل هر سال ما رو شرمنده کرد و منتخب بلیط هایی از جشنواره فیلم فجر رو که می خواستیم برامون آورد . بابای مهربون دستتون درد نکنه . یه برنامه خوبی هم برای کاهش ورن برای خودم در نظر گرفتم . هر روز صبح ناشتا یک دسته کوچیک جعفری رو با آب یک لیمو ترش و نصف لیوان آب میریزم تو مخلوط کن و میکس میکنم و بعدش می خورم . طعمش بد نیست اما رنگش فوق العاده است . ببینم انشالله تا اردیبهشت ماه می تونم به وزن ایده آلم برسم یا نه . برای شنبه هام هم برنامه نظافت خونه در نظر گرفتم . کلا دفتر نمیرم ، دانشگاه هم نمیرم ، خونه مادرم هم تا ضروری باشه نمیرم و میمونم و به کارهای خونه و عقب افتادم میرسم . خیلی به آدم انرژی میده . شبا هم اگه سنگ زود بیاد بعد از شام میریم یه پیاده روی میکنیم و بر میگردیم و خودمون رو به یک استکان چای سبر و سفید دعوت میکنیم . فیلم هایی که تا امروز دیدم,  رسوایی 2 که فیلمنامه ضعیفی داشت,  به دنیا آمدن که همون ده دقیقه اول دوست داشتم از سینما بیام بیرون,  زاپاس که بینظیر بود و زوج موفق امیر جعفری و ریما رامین فر غوغا کرده بود,  ابد و یک روز که به حق سزاوار دریافت جایزه بود و شاهکار حاتمی کیا,  بادیگارد,  که تا زمانی که نبینید نمیشه توصیفش کرد.  با یکی از دوستان بفکر کار در حوزه کشاورزی افتادیم.  زمین از ایشون و سرمایه از من.  فعلا داریم رو طرح کار میکنیم تا ببینیم خدا چی می خواد.  

خدا جون این مدت باز دلم,کمی آشوب شده,  میشه سرم رو بزارم رو زانوهات و تو به باد دستور بدی که آرام از میان گیسوانم رد بشه و لبخند من و تو در هم گره بخوره.