پاییز از نیمه گذشت

پاییز زیبا و دوست داشتنی و دلبران من  اونقدر سرخ و سیاه شده که هیچ جذابیتی برام نداره، برای من پاییز یعنی راه رفتن روی برگ های خشک و شنیدن صدای اون ها ولی این پاییز با همه پاییز ها برام فرق داره ،  صدایی که شنیده میشه اونقدر دردناکه که ترجیح میدم قدم بر ندارم .

این روزها پیاده روی های خیابون ولیعصر دیگه با اون حجم از ماشین و نیرو  دیگه حس قشنگی نداره  و ترجیح میدم سوار اولین اتوبوس بشم حتی دیگه برام مهم نیست در فشار اون جمعیت له بشم چون هر روز داریم در اقتصاد بیمار و دلار ۳۶ تومانی و بالاتر له میشیم

این روزها دیگه خبری از پارک‌های یک شب در میان نیست ، راستش از اول پاییز دیگه خبری از پارک نبوده

در اولین نم نم بارون هم خبری از چتر و  مادر و پسری دست هم رو گرفتم و راه رفتن زیر بارون تا بستنی فروشی هم نبوده  و چقدر سخت بوده که بخوام به پسرک از ترسی که به جونم افتاده توضیح بدم

این روزها دنیام شده کتاب ، شاید چون تنها کسی هست که میشه لا به لای صفحاتش نطالبی بدون قضاوت شدن نوشت،  شاید چون میشه خودت رو بزاری جای تک تک شخصیت ها  و تو هم محکم و قوی مثل اونا قدم بر داری

سه شنبه هفته گذشته بعد از تموم شدن کلاس آینه به اصرار آینه و سنگ رفتیم کافه قنادی و پدر و پسر برام کیک و شمع  و دو فنجان قهوه گرفتند و اینجوری تولدم رو جشن گرفتیم ، این روزها تنها چیزی که من رو مجاب به ایستادن و زندگی کردن میکنه بزرگتر شدن آینه و استدلال هایی هست که برای انجام کارهاش بیان میکنه


پ.ن : از  دوم مهر شدیدا درگیر آنفولانزا شدیم و بعدش هم علائمی مثل سرفه و آبریزش بینی که تا به امروز همچنان ادامه داره ، آزمایش کشت ادرار آینه هم عفونت نشون داده و فردا باید باز بریم  دکتر