دوستی مترویی

از چند ماه قبل تصمیم گرفتم که آینه رو در روز مشخص و ساعت معینی ببرم کتابخونه . مسیر رو با مترو میرفتیم و میریم . از همون روز اول با مادر و دختری همسفر شدیم که اونا هم در قطار بودند . اولین چیزی که از اونها توجه من و آینه رو جلب کرد کتاب بیر و مایکل آرونی بود که دست مادره بود و نشون میداد یا دارن میرن کلاس پیانو یا دارن برمیگردن و چیزی که از ما توجه اونا رو جلب کرد کتاب قصه های شاهنامه بود. همین بهانه ای شد که هر هفته بدون اینکه حتی اسم هم رو بدونیم در مورد کتاب و آموزش به اندازه یک ایستگاه  هم مسیری صحبت کنیم.دیروز وقتی در ایستگاه همدیگه رو دیدیم آینه دوید سمت دختر ایشون و با گفتن دوستم دوستم کتاب هفته قبلی رو که از کتابخونه گرفته بودیم رو نشون داد و با هم در مورد قصه اش حرف زدند . دیروز بهم گفتند که دخترم یک قطار رو سوار نشد و گفت آخه هنوز دوستم نیومده  و باز به اندازه یک ایستگاه از کتاب گفتیم ، موقع پیاده شدن یا من یا ایشون با یک لبخند میگیم از هم صحبتی با شما لذت بردم  و دیروز وقتی دختر خواست پیاده بشه آینه دستش رو گرفت و گفت از هم صحبتی باهات لذت بردم و در جواب دختر خانم گفت منم همینطور  و چه لذتی داشت برای ما دو تا مادر و حتی اندک آدم داخل اون واگن این ادبیات کلامی زیبا

بچه ها میبینند بچه ها یاد میگیرن