یکسالگی

یک سال گذشت . از اولین دیدارمون . از اولین عاشق شدن در یک نگاهم . صادقانه باید بگم باهاش بزرگ شدم و صبورتر . تک تک لحظاتش رو با تمام وجود در دل و جانم ثبت کردم . شاید به خاطر همینه که ازش کمتر عکس و فیلم مینداختم . نمی خواستم اولین غلت زدن، سینه خیز رفتن . چهار دست و پا رفتن ، ایستادن ، مامان و بابا گفتن ها رو از پشت لنز دوربین تماشا کنم . در تک تک اون لحظات من همه چشم میشدم و با تمام وجود نگاه میکردم و خوشحال بودم . خدایا هزاران بار به خاطر داشتنش شکر . انشالله که دامن همه منتظرا سبز بشه . در این روزها دست های کوچولوی آینه رو موقع افطار بدست میگیرم و برای همه دعا میکنیم و عد هم آینه دستاش رو به نشانه خدا رو شکر تا اونجایی که میتونه بالا میبره. انشالله که به حق همین شب ها و این دست های پاک و کوچولو بهترین ها برای همه پیش بیاد .

با شروع ماه رمضان روزه گرفتم . راستش برای من سخت نبود و شش روز گرفتم اما آینه چون از غذا افتاده بود و بیشتر شیر میخورد با سینه خالی مواجه میشد و بی تابی میکرد و اینچنین تصمیم گرفتم تا به غذا افتادن مجدد آینه فعلا روزه نگیرم .

26 ام تولد یکسالگی آینه بود . از قبل اعلام کرده بودم که اون روز تولد نمیگیرم . مامانم برای 27 می خواست تولد بگیره و منم به خانواده سنگ گفتم 28 هم با شما میگیریم . دلیل تولد نگرفتنم واکسن یکسالگی بود .صبح تولدش آماده شدیم و رفتیم بهداشت . متاسفانه به نسبت دو هفته قبل باز 100 گرم وزنش پایین اومده بود . البته خانم برادرم میگه به خاطر اینه که می خواد دندون در بیاره و جای نگرانی نداره . واکسن رو گفتند مرکز ما واکسن یکسالگی رو یکشنبه و سه شنبه ها میاره یکشنبه بیایید . برگشتیم خونه و سنگ هم حالش خوب نبود روزه اش رو شکوند مادر سنگ اومد خونمون حال آینه رو بپرسه که گفتیم واکسن نزدند گفت پس شام بیایید پایین . عصر سنگ رفت دنبال کاری من و آینه هم رفتیم یک کیک خریدیم و رفتیم خونه مامان جونش و اونجا جشن تولد یکسالگی رو برگزار کردیم . عمه آینه میگفت من دوست داشتم خودم کیکش رو درست کنم که منم گفتم جشن تولد اصلی شنبه شام خونه خودمون کیک هم با عمه . شب خوبی بود و کلی خوش گذشت . جمعه رفتیم خونه مامانم . پسرخاله ام  تماس گرفته بود که ما برای تولد آینه می خواهیم بیاییم و مامان گفته بود جمعه قراره بگیریم . همسایه مهربون رو هم که آینه رو خیلی دوست دارند دعوت کرده بودند . رفتیم و به پیشنهاد سنگ کیک تولد رو ردولوت (از این کیک قرمزها) خریدیم . ساعت 5 برادرم و خانواده اش رسیدند و خونه رو تزیین کردند و من هم به بهانه خریدن وسیله ای رفتم بیرون . تصمیم داشتم برادرم و پسرخالم رو سورپرایز کنم . آخه سه روز قبلش هم تولد اون دو تا بود . هر دو به فاصله ده سال در یک روز به دنیا اومدند . رفتم و یک کیک کوچولو خریدم و روش اسم هر دوتا رو نوشتم و بردم گذاشتم خونه همسایه مهربون. افطار و شام خوب بود و همه میگفتیم و می خندیدم که نوبت آوردن کیک شد اول کیک آینه رو آوردم و بعد به بهانه آوردن چیزی رفتم و شمع ها رو چیدم رو کیک اون دو تا و اون رو هم آوردم . برادرم چون سورپرایز کردن براش مفهومی نداره و کلا کمی خشک و بی احساس هست واکنشی نشون نداد ، نه خودش نه خانمش و نه حتی بچه هاش اما پسرخالم و خانمش کلی تشکر کردند و خوشحال شدند . بعد سه تایی  ( آینه و برادرم وپسرخالم ) شمع ها رو فوت کردند و در کل تولد با شادی و خوشی تمام شد و یکسالگی به تاریخ خاطره ها پیوست .

شنبه صبح بیدار شدم و فکر میکردم که شام چی درست کنم که مادر سنگ اومد و گفت امشب از جایی داره مهمون میاد براشون من شام رو کنسل کنم و بریم خونه اونا . گفتم به اونا هم بگید بیان اینجا . گفتند نه جمعیتشون زیاده خودتو به زحمت ننداز شما بیایید . گفتم پس اگه اجازه بدید ما نمی آییم . من برم به مامانم کمک کنم . خونشون رو دیشب ترکوندیم . گفت باشه پس ما یکشنبه میاییم خونتون . گفتم یکشنبه هم آینه واکسن داره هم سنگ افطار جایی دعوته بمونه برای هفته آینده . گفت باشه . اما عمه برای آینه می خواست کیک درست کنه گفتم مامان دستش درد نکنه کیک اون روز گرفتم بمونه برای مناسبت های دیگه .گفتند باشه . اون رفت منم آینه رو آماده کردم و رفتیم خونه مامانم و اونجا رو تمییز کردم و سنگ تماس گرفت که افطار بریم بیرون . ساعت 7 رفتم دنبال سنگ و کمی گشتیم و افطار رفتیم رستوران همیشگی و وقتی فهمیدند تولد آینه هم بوده کلی تبریک گفتند  ( ما چندین سال هست که این رستوران میریم و خوب چون تقریبا پاتوقمون هست و ماهی یکبار یا دو ماه یکبار رفتیم و از بدنیا اومدن آینه هم مرتب آینه رو دیدند و تقریبا همشون بغل هم کردند حتی به اسم آینه رو میشناسن . دیشب هم بعد از اینکه سرشون خلوت تر شد سنگ رو که غذاش رو خورده بود بغل گرفتند و داشتند باهاش بازی میکردند . در ضمن دیشب برای اولین بار کباب خورد ) .بعد هم رفتیم شهروند و خرید کردیم و برگشتیم خونه . داخل خونه شدم و چون تشنه بودم رفتم یخچال رو باز کردم که دیدم یک کیک داخل یخچال هست . روش نوشته شده بود خوشگل عمه تولدت مبارک . عمه آینه کیک رو درست کرده بود و چون کلید خونمون رو دارند آورده بود گذاشته بود داخل یخچال . روی میز هم یک هدیه بود . کلی ذوق کردم و چون دیر وقت بود فقط یک پیام براش فرستادم و تشکر کردم و گفتم قول میدم کیک و نخوریم فردا بیارم دور هم بخوریمش. خیلی غافلگیری خوب و ارزشمندی بود . دستش درد نکنه . کمی نشستیم و صحبت کردیم و موقع خواب احساس کردم بدن آینه گرم هست . تب سنج  عدد 38.5 رو نشون داد. کمی بدنش رو خیس کردیم و  خوابیدیم . البته بیدار بودم و بالا سر آینه . ساعت 3 صبح تبش به  39.3 رسید . سریع لباس پوشیدیم و رفتیم بیمارستان . تبش اونجا هم 38.5 بود . گفتند فقط بهش قطره استامینیوفن بدید میاد پایین . اگر نیومد صبح واکسنش رو نزنید . تا صبح خدا رو شکر تبش پایین اومد و صبح هم رفتیم واکسن رو زدیم

هفته گذشته تصمیم مهمی گرفتیم و انجامش دادیم و خدا رو شکر برکات اون تصمیم رو در اول همین هفته دیدیم . در ضمن یک خونه دیدیم و دلمون رو برد . یعنی به تمام معنا دلمون رو برد . نوساز بود . یک حیاط با صفا داشت و بالکن خوشگل. وقتی داخل خونه قدم میزدم حتی زندگی رو داخلش تجسم کردم . از سه چرخه ای که آینه داره داخل حیاطش میرونه تا صبحانه خوردن در یک روز خوشگل در بالکن . اما متاسفانه همون لحظه مالک متری یک میلیون گذاشت روش. مشاور املاکی که باهامون بود گفت آقای فلانی یک ساعت پیش من با مبلغ قبلی مشتری آوردم و شما گفتید اوکی  الان در عرض یک ساعت مگه چه اتفاقی افتاده که اینکار رو میکنی . خیلی از این اخلاقا ناراحت شدیم . خدایی قیمت ملک به صورت سرسام آوری بالا رفته . داشتیم خونه رو میفروختیم که دوست سنگ اجازه نداد گفت هر وقت مبایعه نامه نوشتید و ضرر و زیان سنگین تعیین کردید برای ادامه پرداخت خونه رو بفروشید . خود املاکی ها هم از این وضعیت خسته شدند . هر چند که شاید تا حدودی خودشون باعث افزایش قیمت شدند . دیشب به سنگ میگم شب ها خواب اون خونه رو میبینم .  خیلی به دلم نشست . انشالله که قیمت ها بیاد پایین و معقول بشه و بازار رونق پیدا کنه و مردم این همه به فکر سود نباشن .

رمضان مبارک

این دومین ماه مبارک رمضانی هست که آینه کنارمونه و بابت همین خدا ر هر روز هزاران بار شکر میکنم . به ماه قمری ، آینه 29 شعبان بدنیا اومد و اول ماه رمضان از بیمارستان ترخیص شد . خدا کمکم کرد و امروز رو روزه گرفتم . دکتر گفت روزه گرفتن یا نگرفتن رو من نمی تونم بگم به وضعیت خودت و پسرت برمیگرده . اگر آینه متکی به شیر مادر هست که باید احتیاط کنی ولی اگر غذا هم می خوره میتونی روزه بگیری بشرطی که از وعده افطار و سحرت به خوبی استفاده کنی . منم تصمیم گرفتم روزه بگیرم . البته چند روز درمیون تا آینه هم اذیت نشه .

چکاپ یک سالگی:

هفته آینده پسر گلم یک سالش میشه و من در این یک سال کلی تغییر کردم و پابه پای آینه عزیزم بزرگ شدم . به خاطر سرماخوردگی شدیدی که داشت بردیم دکتر و چکاپ یکسالگی اش رو دو هفته زودتر انجام دادیم . دکتر از اینکه در مدت این یکسال به توصیه اش عمل کردم و شیر مادر دادم  آفرینی گفت و از اینکه غذاهای آینه رو طبق استانداردهایی که می گفت درست کردم و از نمک و شکر استفاده نکردم تشویقی کرد و گفت از یکسالگی در نوع غذا دیگه آزاد هستی اما یادت باشه خیلی از عادت های بد غذایی ما از همین دوران آشنایی با طعم ها و مزه ها شکل گرفته . شاید الان از اینکه غذا رو کمی پرنمک درست کنی و آینه بخوره لذت ببری اما در آینده وقتی به مرد بالغی تبدیل میشه با فشار خون و هزارتا مشکل دیگه مواجه میشه . یادت باشه سرمایه گذاری سلامت از همین روزها شروع میشه . گفت میشه بهش عسل بدم و از پایان یک سالگی هر روز نصف استکان شیر پاستوریزه و اگر استقبال کرد بیشترش کنم . متاسفانه 1.5 کیلو کم شده بود و وزنش به وزن قبل از عید رسیده بود که دکتر گفت چون وزن گیری داشته و به خاطر بیماری کم کرده موردی نداره و جبران میشه . برای سرماخوردگی و عفونت گلو هم دارو داد که متاسفانه بد دوا ترین پسر دنیا رو دارم و اصلا به هیچ روشی دارو نمی خوره و تا دارو رو میبینه زبونش رو بین دندوناش میگیره و فوت میکنه و حتی با گرفتن بینی و فشار دادن چانه هم دهنش رو باز نمیکنه و همین مراحل درمان رو طولانی کرده . با قطره چکان و سرنگ و قاشق هم امتحان کردم و نتیجه منفی بود . غذا هم نمیخوره منم به پیشنهاد خانم برادرم زیاد اصراری ندارم و میزارم تا کاملا گرسنه بشه و همون یکی دو قاشق رو با نوش جان بخوره . بعد از این هم اگر مشکلی نباشه چکاپ ها بصورت هر 6 ماه خواهد بود .راهکاری برای دادن دارو به کوچولوها ندارید؟؟؟؟؟؟

امروز صبح در حالی که آینه داشت شیر میخورد بهش در مورد ماه رمضان و کارهایی که باید انجام بدیم میگفتم . بهش میگفتم باید آدم خوبی باشیم ، دروغ نگیم ، دل کسی رو نشکونیم ، تهمت نزنیم، کمک کنیم و  تمام صفات خوبی که خدا در وجودمون گذاشته رو پرورش بدیم . دیدم  با چشمان کاملا باز و حواس جمع بهم نگاه میکنه . بوسیدمش و گفتم انشالله همه اونایی که گفتم باشیم .

دیروز دوست مامان اومده بود خونشون . خدا رو شکر دخترش بعد از سال ها با اینکه سنشون بالای 40 هست طبیعی باردار شده . دکترش با اینکه غربالگری مرحله اول نرمال بوده گفته باید بری آمنیوسنتز انجام بدی. ازم پرسید شما هم انجام دادی گفتم نه . من فقط دو تا غربالگری ها رو انجام دادم . نخواستم تو دل مادر رو خالی کنم اما واقعا چه نیازی هست که دکتر این کار رو می خواد بکنه . خدای نکرده اگر کیسه آب دچار نشتی بشه آیا پاسخگو هست . وقتی nt خوب بود نهایتا با یک آنومالی میشه خیال رو راحت کرد . انشالله که بارداریش به سلامت سپری بشه . در این ماه عزیز انشالله همه اونایی که منتظر هستند به آرزوهاشون برسن .

به آینه کار سپردیم . وظیفه داره هر روز صبح که بیدار میشه چراغ اتاق رو روشن کنه . با چه عشقی وقتی بهش میگیم پسری چراغ رو روشن کن میره و با زحمت خودش رو میکشه بالای مبل تا دستش به کلید برسه  و بعد از روشن شدن چنان ذوقی میکنه که خودم در عجبم چرا تا الان نخوردمش.

علاقه اش از اسباب بازی به سمت ظرف و ظروف آشپزخانه رفته و چندتا آبکش و قابلمه رو به تملک خودش درآورده . خیلی خوب مامان و بابا میگه و بعضی وقتها شوخی هم میکنه . مثلا بهش میگم من مامانم بگو مااامااان . میگه نه بابا . میگم ماااامااااان . میگه بااااااااابااااااا. چند بار تکرار میکنه . میگم باشه من بابا میگه نه ماااااااااامااااااااااان  و میخنده . یا اینکه بوس کردن رو یاد گرفته و فقط  منو باباش رو بوس میکنه . هرچند که بوس کردنش بی شباهت به گاز گرفتن نیست . به همون اندازه گاز گرفتن دهنش رو باز میکنه اما لب هاش رو روی صورت میکشه ولی نهایتا یک گازی هم گرفته میشیم . کلا سه مدل گاز میگیره . البته نه زیاد و دکتر هم گفت خیلی طبیعی هست . یک مدل موقعی هست که لثه هاش درد میکنه و پارچه و عروسک و لباس رو گاز میگیره که با کشیدن هم همراه هست . یک مدل که نشان دهنده محبت هست و تا الان فقط رو من و باباش انجام داده و حالت بوس و شوخی داره و صدا هم از خودش در میاره . یک مدل هم مواقعی هست که عصبانی میشه و دست خودش رو گاز میگیره و به ندرت اتفاق میوفته .


من دلم سفر میخواد

آینه کمی سرما خورده و بهانه گیر شده . قربون این کوچولوها . انشالله که همیشه سالم وسلامت باشن . هنوز از اینکه تنهایی قدم برداره میترسه اما عاشق اینه که دستاش رو بده به من و باباش و راه بره . یک سفر یک روزه کاری رفتیم قزوین و برگشتیم . متاسفانه با اینکه نزدیک 14 ساعت اونجا بودیم اما حتی نتونستیم از اون شرکت خارج بشیم . برگشتنی هم اونقدر هر سه خسته بودیم که تا آینه رو گذاشتم رو صندلیش تا خود تهران خوابید و من هم تا کرج خوابیدم و از کرج هم جامون رو عوض کردیم و سنگ خوابید . همچنان هر دو مشتاق یک سفر کاملا سیاحتی به قزوین هستیم .

همیشه با توجه به اخلاقی که خانم برادرم داشت فکر میکردم اگر یک روز آینه رو ببینه حتی بغلش هم نمیکنه اما باید اعتراف کنم که خیلی خیلی حتی بیشتر از تصورم دوسش داره و جالبه که آینه هم زن دایی اش رو خیلی دوست داره و وقتی اون رو ببینه حتی بغل مامان و بابام نمیره و خدایی باید بگم وقتی جایی باهم هستیم همه کار آینه رو اون انجام میده .باهاش بازی میکنه . غذا میده . کتاب می خونه . پوشکش رو عوض میکنه. دست و صورتش رو میشوره . یعنی واقعا همون حسی که من نسبت به بچه های برادرم دارم وعاشقانه دوسشون دارم اون هم نسبت به آینه داره . ایکاش رابطه اش با ما هم خوب بود . البته بهتر شده ولی همچنان زیاد تمایلی به برقراری ارتباط با ما نداره . یعنی اونقدر که تا الان با آینه حرف زده در این 15 سال که عروس ما شده با من و مامانم و بابام حرف نزده . دوست ندارم این بچه ها در این فضا بزرگ بشن و بفهمن رابطه سنگین هست . تمام تلاشم رو میکنم که فضا رو شاد نگه دارم و امیدم به خداست .

موضوع جابجایی خیلی مهم و جدی بود و در ایام عید هم در همه فامیل پیچیده بود که ما قراره از این خونه به خونه ای که خریدیم نقل مکان کنیم . هرچند که روح خودمون هم از این موضوع خبردار نبود و ما هر موقع صحبت از جابه جایی بود گفته بودیم اونجا رو میفروشیم یک خونه دیگه میخریم  . و واقعا هم دنبال خونه بودیم . ده روز پیش املاکی تماس گرفت و گفت با یک قیمت خوب مشتری هست و می خواد گفتیم باشه و برای فردا قرار بزار . شب که برگشتیم خونه اول رفتیم خونه مادر سنگ ، تا بهشون بگیم که ما فردا خونه رو میفروشیم و اگر امکانش هست اونا هم طبق حرفشون مبلغ خونه خودمون رو بدن و ما جابه جا بشیم که قبل از اینکه ما حرف بزنیم پدر سنگ گفت عروس کوچیکه اومده گفته شیشه عید که اومد خونه ما عید دیدنی گفت شما برید دنبال خونه بگردید ما جابجا نمیشیم . عصبانی شدم و گفتم غلط کرده زنگ بزنید بگید بیاد ببینم این همه دروغ رو از کجاش در میاره . مادر سنگ گفت ما میدونیم دروغ میگه . گفتم مامان اولین بارش نیست آخرین بارش هم نخواهد بود . خسته شدم . اینبار فکر نکنید مثل دفعات قبل هست . این بار بچه دارم کسی بخواد زر زر کنه پشت سرم بد جوابش رو میدم . دیگه احترام و بچه هست و کوتاه اومدنی در کار نیست . پدر و مادر سنگ کمی آرومم کردند و سنگ هم چند تا چیز که عروس کوچیکه پشت سر اینا جلوی سنگ گفته بود رو بر خلاف میلش گفت و اولتیماتوم داد که اگر تکرار بشه برخورد میکنیم . پرسیدیم قراره چیکار کنید . گفتند قرار شده خونه ای که اونا ساکن هستند و بنام پدر سنگ هست رو بفروشند و پولش رو بدن به اونا تا اونا جابجا بشن . الان هم رفتند خونه پیدا کردند و اون خونه رو هم فروختند  .سنگ هم با اینکه دیر وقت بود تماس گرفت و قرار فردا رو کنسل کرد و کمی هم عصبانی شد که چرا سرخود کار میکنید و از قبل اطلاع نمیدید. اگر من خونه رو می فروختم الان باید چیکار میکردم . خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون و تا صبح صد بار سنگ از شدت عصبانیت بلند شد و راه رفت و حرف زد و هربار من آرومش میکردم و میگفتم ما کار خودمون رو میکینم فقط اضطرار برداشته شد . ما طبق برنامه به جای تا اواسط تابستون تا آخر سال فرصت داریم خونه رو جابه جا کنیم . خدا رو شکر الان اونا هم خونه خریدند و همه شاد و خندان هستیم . هرچند که واقعا  از دست این دروغ گفتن هاش دیگه خسته شدم .

و از همه مهمتر اینکه آینه آبجی دار شدددددددددددددددددددددددددددددد.خانم برادر سنگ می خواست مماخ مبارک رو اصلاح کنه و چون بچه شیر خواره داشت و دختر عمو کوچولو شیر خشک نمیخورد قرار شد من بهش شیر بدم و اینچنین آینه صاحب یک خواهر شیری شد . البته احکام شیردادن در رساله خیلی زیاده و برای من هم مهم هست و خوندم و برای خاطر جمعی میخوام با دفتر تماس بگیرم و مطمئن بشم .اعتراف میکنم که اون شب هم کنارم خوابیده بود تا صبح صدها بار دلم یک آبجی راستکی برای آینه خواست .


یازدهمین سالگرد عقد

یازدهمین سالگرد عقدمون رو بدون اینکه یادمون باشه پشت سر گذاشتیم و امروز صبح یادمون افتاد اااا دیروز سالگرد عقدمون بود. هر چند که گیریم یادمون هم بود . هیچ فرقی نمیکرد و عین دیروز میگذشت.البته برای اینکه دلمون نسوزه گفتیم اون کیکی که شب نیمه شعبان خریدیم و خوردیم به اون مناسبت بود

شنبه مامان وقت چکاپ چشم پزشکی داشت . ساعت 8:30 وقت داشتیم و تازه آقای دکتر 11:30 اومدند . با یک بچه ، یعنی رسما پدرم در اومد . یادم رفت کالسکه ببرم و آینه هم از بغل خوشش نمیاد . اونقدر سر پا بودم که از شدت کمر درد داشتم  میمردم. ساعت 1 بود که برگشتیم خونه و برادرم زنگ زد و گفت برای شام میاییم اونجا . مامان هم چون از قبل فکرش رو کرده بود صبح قورمه سبزی رو درست کرده بود و برنج خیس کرد و منم کمی سالاد درست کردم و دسر درست کردم . ساعت 4 بود که سنگ اومد و گفت بیا یکم بریم بیرون و از اونجایی که یکی از پاتوق های مورد علاقه مون میدان انقلاب و خیابان انقلاب هست رفتیم و بلوار ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم و کلی گشتیم و کتاب خریدیم و شربت و شیرینی خوردیم . از اونجایی که پارسال برای سلامتی قلب آینه نظر کرده بودم که سلامت باشه تا با دستای خودش شیرینی پخش کنه و پارسال به نیابت از آینه خودم انجام دادم امسال هم رفتیم و مثل پارسال رولت خریدم و با آینه رفتیم جایی که داشتند شربت پخش میکردند و واستادیم و شیرینی به مردم تعارف کردیم و عید رو بهشون تبریک گفتیم . انشالله که این سرباز کوچولوهای امام عصر همیشه سالم و سلامت باشن و زیر بیرق اسلام زندگی کنند . موقع برگشت هم رفتیم یک کیک خریدیم و رفتیم خونه مامان اینا . برادرم اینا اومده بودند . از شانس خوب هم بابا هم زود اومده بود و دیگه شروع کردیم به بازی و تا ساعت 12 انجا بودیم .

و اما مهمانی . جمعه مهمانی برگزار شد . اگر خونه مادر شوهر نبود مسلما نمیرفتیم. البته به خود مادر سنگ گفتیم که امکانش هست ما نیاییم گفت  نه دوست دارم باشید اما میتونید دیر بیایید و بعد از شام بلافاصله برید . مهمونی خوب بود .هر چند که رفتارهای بچه گانه هم مثل همیشه به چشم می خورد و دیگه عادت کرده بودیم برادر سنگ و خانمش عادت دارند وقتی این فامیل رو میبینند با من و سنگ حرف نمیزنن ، یعنی حتی سلام هم نمیدن . احساس میکنند خیلی باکلاس هستند .  ما ساعت 8:30 رفتیم و اتفاقا تا ساعت 12 شب موندیم . ساعت 11 مهمون ها رفتند ولی من و سنگ موندیم و کمی در جمع و جور کردن کمک کردیم . البته همیشه برادر سنگ و خانمش هم میمونن ولی اونقدر بچه هاش بی تابی کردند که همه گفتند شما برید . دست مادر و پدر سنگ هم درد نکنه . همه چیز خوب و حتی عالی بود .

آینه خیلی قشنگ مامان و بابا میگه و از سنگ توقع داره که وقتی میره بیرون این رو هم با خودش ببره. هر روز صبح هم برنامه ویژه داریم . آینه تا سنگ رو میبینه که لباس پوشیده میپره بغلش و سنگ هم یک دور میبرتش حیاط و برمیگردن و این هم فکر میکنه رفته ددر و کلی خوشحال میشه و با هیجان بای بای میکنه . دیروز آماده شدیم بریم بریم پارک قبلش رفتیم خونه مادر سنگ . آینه از کنار سنگ تکون نمیخورد میترسید باباش بره اینو با خودش نبره . اونقدر حرکاتش بامزه بود . خدا از این کوچولوها قسمت همه خونه ها کنه .