ماسک بزنید

بزرگ شده ، آقا شده ، در کارها تا جایی که بتونه کمکم میکنه البته به شیوه خودش ، بعد از بازی اسباب بازی هاش رو بدون اینکه بهش بگم جمع میکنه البته هرزگاهی هم جمع نمیکنه . در چیدن میز یا باز کردن و جمع کردن سفره کمک میکنه . خودش میره حموم ( یک ربع میره بازی میکنه بعد من یا باباش میریم  میشوریمش ) ، کنجکاوتر شده و کلی تغییر که خودمم با دیدنشون هیجان زده میشم

هفته پیش رفتیم شهر کتاب و براش کتاب رنگ ها و میوه ها و اعداد و حیوانات رو گرفتم و اونجا دادم کادو کردند و گفتم به عنوان جایزه که ماسک میزنه بدید بهش . خانمه هم  از اینکه ماسک زده  و دست به چیزی نمیزنه ازش تعریف کرد هدیه رو داد بهش . داخل ماشین با ذوق باز کرد و تا خود خونه مشغول کتاب ها بود . واقعا یک تشویق درست میتونه ثمر بخش باشه . از اون روز حتی شب ها برای بردن آشغال ها با باباش میاد و میگه مامان ماسک .

انشالله این لحظات ناب نصیب همه دوست داران بشه .

دیشب بهش میگم بیا بغلم ، اومد نشست . با دستام سرش رو گرفتم و تو چشماش زل زدم و گفتم خیلی دوست دارم، بعد از نیم ساعت دیدم صدام میکنه، مامان مامان، گفتم جانم گفت بیا، رفتم نشستم جلوش، سرم رو گرفت،( تو دلم گفتم حتما میخواد آدام رو در بیاره و بگه دوست دارم)  گفت سرسری، سرمون رو کنار هم تکون دادیم که بگیم آن گفت کله و بی محابا سرش رو برد عقب و کوبید به بینی ام، از شدت درد جیغ زدم و  بی اراده هلش دادم، این دومین باری بود که سرش خورد به بینی ام، گفتم دیگه اینبار شکست، مثل دفعه قبل چشمام تار میدید و درد شدید داشتم، آینه خودش هم ترسیده بود، تا صبح از درد نخوابیدم و همش مسکن خوردم، صبح با صدای سنگ بلند شدم تا سلام کردم گفت چرا اینطوری شدی، گفتم چی شده گفت دور چشمت کبود شده و داخل چشمت پر خون، تو آینه خودم رو دیدم وحشت کردم، با دوستش تماس گرفت گفت چیز مهمی نیست به استخوان (اسمش یادم رفت) ضربه سنگینی خورده، تا 48 ساعت خوب میشه،. اگر دردش تا 24 ساعت ادامه داشت یا تنفس با سختی بود به گوش حلق بینی مراجعه کنید، در ضمن باید همون موقع یخ میذاشتی روش

الان صورتم شبیه کسایی شده که بینی عمل می‌کنند، فقط چسب بینی ندارم،. از صبح همش میره میاد میگه اوف، میگم بله، میره از وسایل دکتر بازی اش آمپول رو میاره و همش بهم آمپول میزنه

این دومین ضربه شدید توسط آینه به بینی ام بود خدا سومی رو نگه داره ‌

کرونا هنوز هست

یکی دیگه از دوستان سنگ به علت کرونا 2 شب پیش فوت کردند،. خدا به خانواده شون صبر بده،  سنگ کلا بهم ریخته، این دومین دوستشون بود که به علت کرونا فوت شدند، دیشب از شدت ناراحتی سر درد شدید داشت و نصفه شب با صدای گریه اش بیدار شدم، میگه سه چهار هفته پیش با هم بودیم، این خبرها از یک طرف و ترس مریض شدن هر کدوم از ما و اعضای خانواده از طرف دیگه کاملا باعث ناراحتی اش شده، یک ساعتی نشستیم صحبت کردیم، چایی درست کردم و خوردیم و اون خوابید و من دقیقا مثل اون دوران که خودش مبتلا بود نشستم و بی صدا به حال و احوال دنیا اشک ریختم، اگر بگم نمی‌ترسم دروغه، میترسم خیلی

مواظب کرونا باشیم

خواهر سنگ با یک آقایی آشنا شده و فعلا در همون مراحل شناخت از هم دارن طی میکنند . خانواده دو طرف هم در جریان هستند . انشالله که هر چی که خیر است همان شود و همه دخترها و پسرها خوشبخت و سفید بخت بشن .

این روزها تماما با آینه و شیطنت هاش و بزرگ شدن هاش طی میشه . از زمان شروع کرونا یعنی اسفند ماه من و آینه تنهایی پیاده جایی نرفتیم . چند روز پیش برده بودمش حیاط اونقدر صورتم و ناز کرد که رضایت دادم دستش رو بگیرم و دو سه باری کوچمون رو بالا پایین رفتیم . هفته گذشته هم پدر سنگ داشت باغچه جلوی در رو آب میداد و آینه هم برده بود کنار خودش  ،  منم  خونه اونها بودم . داشتم از داخل مانیتور از طریق دوربین جلوی در آینه رو میدیدم که دیدیم پدر سنگ اومد داخل حیاط   و در رو بست و داشت شلنگ رو جمع میکرد و آینه هم بیرون ، که آینه سرش رو انداخت پایین رفت . مادر سنگ چنان دادی کشید و شوهرش رو صدا کرد ( البته سمعک نبرده بود و نمیشنید ) من پابرهنه دویدم و سر کوچه گرفتم . . به پدر سنگ میگم : بابا میاوردیش تو . میگه تو زیادی حساسی  چیزی نمیشد خودم اینجا بودم . گفتم اول اینکه شما سمعک نذاشتید دو م اینکه خدای نکرده موتوری رد بشه بچه رو برداره ببره چه خاکی سرمون کنیم . مادر سنگ هم اونقدر باهاش دعوا کرد که خسته شد . تا شب تمام بدنم میلرزید . مواظب بچه ها خیلی باید بود . سنگ هم که شب فهمید کلی سرم هوار زد که چرا گذاشتی با بابام بره بیرون . میگم من موندم بین شماها . اشکالی نداره به جای جیغ وداد سر من  به اون تذکر بده حواسش جمع باشه . شلنگ رو میشه بعدا هم جمع کرد . یا اینکهبر میداره اون یکی از نوه ها رو میبره پار. چندباری گفته آینه رو هم ببرم نذاشتم .  البته مادر سنگ هم دوست نداره و کلی بهش میگه نبر مریض میشن اما خب اون عروس میگه اونطوری نگید بابا مواظب هست . مرزهای خودشیرینی  جابه جا میشه

آینه خیلی دوست داره دیگه پوشک نشه و روزی ده بار خودش میره زیر اندازش رو میاره و لباساش رو روی اون در میاره و میره دستشویی و پوشکش رو میندازه داخل سطل . مصرف پوشکمون شدیدا بالا رفته . بهش میگم این پوشک تمیزه الان بستم میگه نه . جیش رو هم بعد از اینکه میکنه میگه . موقع خواب  اگر قبلش جیشش رو کرده باشه بازش میزارم و زیرش زیر انداز میندازم . انشالله  که خودش بخواد و همکاری کنه تا از پوشک بگیرمش .

 اوضاع بازار سرمایه این روزها سبز اما با کمی تدبر هست . نباید بی محابا به آب زد . من خودم الان ( وتجارت ) و ( فولاد ) دارم و فعلا  همقصد فروش ندارم .البته این بازار یک اصلاح میخواد باید تایم اصلاح رو شناسایی کرد و به موقع نقد شد .

به سلامتی بعد از 10 ماه تاخیر بلاخره سند اون خونه رو بنام زدیم . هر چند که کمی پولمون کم بود و مجبور به فروش طلاهای باقی مونده شدیم . اما خب خدا رو شکر  . میخواستم از پدرمقرض بگیرم اما سنگ گفت نه خیلی در این سال ها کمک کردند بزار من از پدر  خودم بگیرم که گفتن همانا  و دعوا و چند روز قهر کردن همانا که شماها به مال و دارایی ما چشم دارید و  از این حرف ها . سنگ هم ناراحت شد گفت وقتی این سمت نمیدن منم دوست ندارم از پدر و مادر شما بگیرم خودم جور میکنم که دیگه دقیقه نود دیدیم نشد و طلا دادیم رفت . جالب ترین قسمت اینجاست که به اندازه نیازمون از کسی طلب داریم اما سنگ گفت روم نمیشه بهش در این شرایط بگم . برای عمل بچه اش ازمون گرفته بود . خدا رو شکر بچه اش عملش خوب بود و ترخیص شد اما خب هر دو میدونستیم که هزینه های بعد از عمل کم نیست . قسمتی از پول رو بهمون ماه قبل داده بود گفته بود الباقی تا دو ماه آینده میدم  .

مستاجر جدید اومد . خب موقع تحویل کلید خونه رو بررسی نکردیم و مسنقیم کاید رو دادیم به مستاجر جدید . الان مستاجر حدید تماس گرفته که 14 تا از هالوژن ها سوخته و توالت فرنگی شکسته و بدتر از همه کف چارچوب حموم شکسته و داره به راهرو آب میده . با مستاجر قبلی تماس گرفتیم گفت نه همه چیز سالم بود جدیده هم میگه این شکلی بود . کلی هزینه اول کاری رو دستمون گذاشت . درس شد که حواسمون رو جمع کنیم و در بعضی از موارد به حرف کسی اعتماد نکنیم

این مدت

جواب آزمایش ها رو گرفتیم . خدا رو شکر هر دو سالم هستیم و سنگ هم آنتی بادی در بدنش تشکیل شده ، هر چند که دلیل بر عدم رعایت و یا ابتلای دوباره نیست .پس باید همچنان رعایت کنیم . دکتر به من آمپول زولیر زد و با کلی مکافات اسپری هام رو پیدا کردم . داروهای سنگ هم به سختی پیدا شد . واقعا معنی تحریم این موقع ها بیشتر خودنمایی میکنه .

این مدت چندباری آینه نصفه شب از خواب بیدار شده بود و جیغ میکشید و گریه میکرد . ما هم فکر میکردیم که احتمالا خواب میبینه . چند شب پیش از خواب بیدار شد و گریه کرد و شلوارش رو در آورد و پوشکش رو درآورد و با دست خودش رو گرفت . اونقدر گریه کرد که واقعا کبود شده بود . کلی ترسیده بودیم و نمیدونستیم چی شده . 10 دقیقه ای گریه با داد بود و بعد هم گریه و نهایتا یک ساعت بعد خوابید . دو روز بعد هم باز همین اتفاق افتاد که اینبار دیگه تصمیم گرفتیم بریم دکتر . دکتر پوشکش رو باز کرد و معاینه کرد و گفت بیضه راستش کمی بالاست یک سونو بدید و یک آزمایش هم نوشت . همون روز آزمایش رو دادیم و شب هم رفتیم سونو که خدا رو شکر چیزی نبود . دکتر موقع معاینه توضیح داد اگر بچه ای فتق داشته باشه از کجا علایم ظاهریش رو ببینیم . در مورد پیچش بیضه پرسیدیم که گفت در این سن نادر هست در مورد بالا اومدن بیضه هم گفت چیز خاصی در سونو مشخص نیست و خدا رو شکر خوبه . گفت بچه ها از دو سال کابوس میبینند . از طرفی ممکنه برای جلب توجه بعضی از رفتارها رو نشون بدن . از این سن به خاطر کسب استقلال  شروع به لجبازی میکنند . گفت به استقلال بچه احترام بزارید اما براش حد و مرز تعیین کنید.

مراسم ختم هم به خوبی ولی حاشیه زیاد تمام شد . من و سنگ همون روزی که بهمون خبر دادند فوت کرده و فرداش که خاکسپاری بود رفتیم . در تمام لحظات هم ماسک داشتیم و حتی کلی خودم از خونه ماسک و الکل بردم و در بهشت زهرا هر کی نداشت بهش میدادم . عصر بعد از مراسم خاکسپاری قبل از اومدن مهمون ها برای شام غریبان بودیم  زن دایی کوچیکه ( از سنگ دو سال بزرگتره ) بچه هاش رو برد اون اتاق و بلند بلند به بچه هاش گفت با این ( یعنی من ) و بچه اش کاری نداشته باشید و بهشون نزدیک نشید اینا مریض هستند . همه شنیدند . من فقط لبخندی زدم و سرم رو انداختم پایین . شب تمام شد و برگشتیم . دو روز بعدمادر سنگ اونجا بود و تماس گرفت فلات چیز رو برام از خونه بیار گفتم چشم . دست آینه رو گرفتم و رفتیم  . تا رسیدیم بچه ها اومدند آینه رو بغل کردند و اون خانم که این صحنه رو دید دوید سمت بچه هاش و بهشون تذکر داد و با دست آینه رو هل داد . اونقدر زشت بود اینکار که من 5 دقیقه بعد خداحافظی کردم و برگشتم  هر شب مادر سنگ تماس میگرفت که بیایید منم هر بار چیزی بهانه میکردم . تا رسید به شب هفت . رفتیم بهشت زهرا و سالن و بعد مادر سنگ اصرار کرد که تو و آینه هم بیایید خونه بابام . خونه یک دفعه خالی نشه و مهمون نیست و دور هم هستیم . سنگ هم رفت سرکار  . قبول کردم . داخل که شدم . زن دایی کوچیکه بلند شد به بچه هاش ماسک داد و گفت سمتش نرید . گفتن همین حرف اون هم بلند مصادف شد با یک دعوای بزرگ . مادر شوهرم گفت این چه حرفیه داری میزنی . گفت آبجی ، عروست سرفه کرد روز اول مریض هست اومده ما رو مریض کنه . نمی فهمه. که مادر سنگ گفت خودت نمیفهمی  . اون هم به مادر سنگ گفت شماها نفهمید که خواهر کوچیکه اومد هلش داد و گفت چرا با خواهرم اینطوری حرف میزنی و دعوا شروع شد . بیچاره پدر بزرگ اصلا نمیدونست چی شده . مادر سنگ گفت : یک هفته است هر روز میگه عروست و پسرت و نوه ات کرونا دارن مریضن هیچی نمیگم صدبار بهش توضیح دادم بچه من خوب شد شیشه هم اصلا نگرفت و تمام این مدت هم رعایت کردند اما باز نفهمید . عروس من خطرناکه که اصلا از خونه بیرون نمیره  یا رفتار خودت در این شرایط بچه هات رو میبری پارک . نوه من آلوده است یا ذهن تو . با کلی بدبختی آرومشون کردند . از اونطرف برادر سنگ تازه اومده بود اون هم وقتی فهمید موضوع چیه پرید وسط  . تا اینکه بلاخره با داد دایی بزرگه همه ساکن شدند و به زن دایی کوچیکه گفت باید بری از خواهرم و عروس اش عذرخواهی کنی . نشسته بودم داخل آشپزخونه که دایی بزرگه اومد یکم باهام حرف زد گفت به دل نگیر . گفتم من اصلا برام مهم نبود این از هفته پیش با من و آینه این رفتار رو داشت گفت  در این یک هفته هم هر روز همین حرف ها رو در موردتون میزد تا اینکه امروز دیگه صبر همه لبریز شد . گفتم اشتباه کردم اصلا اومدم . مامان اصرار کرد گفت نه این چه حرفیه که میزنی  هر کسی که ناراحته حساسه اون نباید بیاد . ساعت 5 بود که دست آینه رو گرفتم و اومدم خونمون . به سنگ هم چیزی نگفتم تا اینکه شب مادرش خودش گفت . واقعا ناراحت نشده بودم . یعنی اونقدر دغدغه کارهای دیگه رو داشتم که حرف ها ی اون اصلا برام اهمیتی نداشت .

مستاجر محترم هم از شانس ماباز زودتر از موعد اعلام کرد که میخواد خونه رو تحویل بده . البته خدا رو هزار مرتبه شکر خونه خریده و داره میره  . ده روزی بود که درگیر مستاجر جدید بودیم  که باز شکر خدا دیروز قرارداد رو باهاش بستیم و قراره تا 15  این ماه قبلی خونه رو خالی کنه و به جدیده تحویل بدیم .

چند روز پیش آینه بهم گفت :مامان ... دوست دارم و من همون لحظه خوشبخت ترین مامان دنیا شدم . حرف زدنش خیلی خوبه . بشدت کنجکاو شده . و نهایتا کاری کرد که بعد از چندین سال مجبور بشم موهام رو کوتاه کوتاه کوتاه کنم تا نتونه بکشه . کوتاهی موهام خیلی تو روحیه ام تاثیر داشته . هر چند که واقعا دلم برای موهای قشنگم و بافتنشون تنگ شده ولی اینکه الان دیگه کمتر میتونه بکشه و دردم بگیره  خوشحالم میکنه