از این بجران هم گذشتیم

من در پست قبل از نگاه نوجوانی خودم دنیا رو نگاه کردم ولی حقیقتا دنیا از نگاه مادر ها جای ترسناک تری برای بچه هاست  و به خاطر همین محدودیت هایی رو برای بچه ها تعریف میکنند .

به عنوان یک مادر همین الان برای یک بچه 5 ساله محدودیت هایی تعریف کردم که میدونم در آینده به علت اون محدودیت ها  از جانب پسرم بازخواست خواهم شد و می دونم این محدودیت ها در آینده متناسب با سن بیشتر هم خواهد شد  . مثلا دوست ندارم زیاد بره داخل مشاعات ساختمان بازی کنه . چون تایمی که آینه بیداره همه خوابند و ساعت 1:30 به بعد که وقت ناهار و استراحت همسایه هاست تازه بیدار میشن و بچه ها رو میفرستند تو مشاعات و واقعا برای من یکی غیر قابل تحمل میشه بطوریکه حتی چندبار از شدت صدای جیغشون همسایه دو تا ساختمون اونطرف تر اومده و تذکر داده بهشون که الان وقت سر و صدا نیست . من اون تایم اصلا اجازه نمیدم آینه بره حیاط و از پشت پنجره آب بازی و دوچرخه سواری اونا رو میبینه و عموما با من خشمگینانه برخورد میکنه . اما خب جایگزین تعریف کردم و میبرمش پارک حتی شده در گرمای ساعت 2- 3 ظهر و اونجا میتونه با بچه ها آب بازی کنه دوچرخه سواری کنه  و ... و همیشه هم ازم میپرسه چرا نمیزاری و من اگه مامان بابا بشم میزارم بره . این یک محدودیت خیلی ابتدایی هست .

من به پدر و مادر ها حق میدم که نگران باشند مثل  الان که من هستم. مثل همین الان که میدونم دختر عمو بزرگه یکی دو بار موقعی که آینه خونه مادربزرگش دستشویی بوده رفته دررو باز کرده  و از زمانی که آینه گفت من تقریبا ترجیح میدم اونا برای بازی بیان خونه ما . چون مادر بزرگ آینه معتقده بچه ان دیگه تو حساسی .  پس برای رفتن خونه مادر بزرگ محدودیت گذاشتم والبته جایگزین و باز همیشه این براش ناراحتی ایجاد میکنه که چرا نرم ؟ چرا قبل از اینکه برم اونجا برم دستشویی ؟  من اگه مامان و بابا بشم اجازه میدم .

این مشکلات و محدودیت ها با بزرگتر شدن آینه بیشتر خواهند شد ولی تا الان یک چیز رو یاد گرفتم .جایگزین درست ، رفاقت و از همه مهمتر اطمینان .

بحران 5 سالگی با موفقیت سپری شد . کمی همدلی  کمی مسئولیت های جدید دادن کمی سکوت کردن کمی توضیح مجدد احساسات  و از همه مهمتر  درک و پذیرش بزرگ شدن . الان به یک منطق گفتمان رسیدیم . خواسته هاش در اوج کودکانه بودن رنگ و بوی منطق و استدلال داره حتی به غلط . استقلالش در انجام کارها براش اهمیت پیدا کرده مثلا درست کردن صبحانه ( درآوردن نان از فریزر- پنیر و کره از یخچال- پر کردن کتری از شیر آب و گذاشتنش روی گاز ( البته برای روشن کردن ما رو صدا میکنه )- تخم مرغ ها رو شکوندن و املت درست کردن - چایی از قوری داخل فنجان ها ریختن)  قبلاهم اینکارها رو انجام میداد ولی الان بدون اینکه ما بگیم میگه امروز صبحانه رو من آماده میکنم  چون بزرگ شدم و بلدم

ماه آینده اولین اجرای پیانوش رو داره و خیلی برای اینکار هیجان داره . میگه حتما بایستید و تشویقم کنید و منم جلوتون خم بشم . 5 تا قطعه کوتاه که کلا فکر کنم زیر دو دقیقه تموم بشه ولی برای این سن و اولین تجربه خوبه .


نوجوانی را در آغوش بگیر

چند وقت پیش در اینستا یک پست از یک روانشناس خارجی دیدم . یکی از تمرین هایی که برای مراقبت از خودمون میداد این بود . " چشماتون رو ببندید و برید تو اتاق دوران کودکی یا نوجوانی یا هر زمانی که میخواهید برید  پیش خود زمانیتون بشینید و حرفی که دوست داشتید اون زمان بشنوید  رو بهش بگید " در ابتدا شاید خنده دار باشه ولی نتایج عالی میتونه براتون داشته باشه . منم همین کار رو کردم و عجیب بود .

از کودکیم شروع کردم .

 رفتم به اون روزی که مامان پالتو قرمز که داخلش سفید بود رو تنم کرد و گفت وقتی رسیدیم اونجا نگو تازه خریدم . دختر خالت هم دلش میخواد. به زور ازم باشه گرفت . رفتیم خونه خاله . از اونجا من و دختر خاله همسن خودم و مامان و خاله رفتیم پارک . دختر خاله هم یک پالتو صورتی قشنگ پوشیده بود و همش میگفت بابام تازه خریده منم دل رو زدم به دریا و گفتم منم تازه خریدم اما مامان گفته به کسی نگم . اون هم مدام میرفت پیش مامان و میگفت خاله جون، شیشه گفت و من با دست دهنش رو میگرفتم  و التماس میکردم که نگه . فکر میکردم که کار بد بزرگی کردم و دیگه هیچ وقت جایی که اونا بودند اون رو نمیپوشیدم و گریه میکردم و میترسیدم که بگه و مامان منو به خاطر اینکه گفته بود نگم دعوا کنه  . در خیالم رفتم نشستم پیش  خودم گفتم چقدر قشنگه . داخلش فکر کنم حسابی گرم باشه  . خیلی خوشگل شدی  برو به همه بگو ببین چقدره قشنگه چقدر گرمه بابام برام خریده .

رفتم به روزی که  لوزه دختر خاله رو عمل کرده بودند و مستقیم از بیمارستان اومده بودند خونه ما و تا یک هفته موندند خونه ما . 5 یا 6 ساله بودم . دختر خاله رو مامان برد حموم و من رفتم بادکنکی رو که براش خریده بودند رو برداشتم و بازی میکردم . از دستم گرفتند که مال اونه اون عمل کرده ناراحته  بهش دست نزن . بعد هم از حموم در آوردند و بهش بستنی دادند  گفتم مامان به منم بستنی بده . گفت مال اونه عمل کرده باید بستنی بخوره . عصر باباش براش خمیر بازی خریده بود باز گفتند دست نزن اون عمل کرده ناراحته . نه اینکه مامان یا بابا برای من نمیخریدند اما منم دوست داشتم همه منو اونجوری دوست داشته باشند . شبش دعا کردم که ایکاش منم لوزه سوم داشته باشم . در خیالم رفتم پیشش  اما راستش با خودم کاری نداشتم دلم برای خودم خیلی سوخت .ترجیح دادم برم پیش مامانم و بگم این مسافر خونه رو تعطیل کن مگه خودشون خونه زندگی ندارن که هر لحظه اینجان . کسی که شعورش نمیرسه که خونه تو داره میخوره  و میمونه برای بچه تو تو دستش یک بادکنک بخره بیاره اینجا چه غلطی میکنه . آینده رو ببین همین دختر و مادر پشت سر خودت و شوهرت کلی تهمت و دروغ خواهند گفت و دعوا تو فامیل راه میندازن .

بعد رفتم به نوجوانی

نمیدونم از چه سنی ولی برای من از اول راهنمایی شروع شد . پریود شدم و اگر پریودی رو سن  ورود به نوجوانی و تغییر رفتار بدونیم  برای من دوران نوجوانی رسما شروع شد

رفتم به روزهایی که میرفتیم خونه یکی از دوستان پدرم . یک دختر دو سه سال بزرگتر از من داشت . همیشه با هم بازی میکردیم . تازه سینه هام رشد کرده بود که رفتیم بازی کنیم  که اومد و به سینه ام دست زد خیلی حس بدی داشتم خواستم برم بیرون ولی دستم رو کشید و دهنم رو گرفت و گفت ما دیگه بزرگ شدیم و دست منو به بدن خودش زد که من بالا آوردم و بعد از اون از اون دختر میترسیدم . هر وقت میرفتیم خونشون یا اونا میومدند خونمون من از کنار مامان تکون نمیخوردم و قبل و بعدش به خاطر رفتارم تنبیه میشدم و تو آدم نیستی و لیاقت نداری و دختر به اون خوبی  و تو خودت رو میگیری و .... میشنیدم . در خیالم رفتم پیش خودم و دستم خودم رو گرفتم و گفتم آخرش چی  تو که کتک رو میخوری بلند شو برو به مامان واقعیت رو بگو و خودت رو خلاص کن نهایت میخواد دعوات کنه اما حداقل دیگه رفت و آمد با اون خانواده و اصرار به بازی با بچه اش کم میشه . ( شاید به همین دلیل هست که هیچ وقت دوست ندارم هیچ بچه ای در هر سنی  حتی هم جنس با هم در اتاق در بسته بازی کنند و همیشه خودم در وسط مهمونی هم باشم تا آینه میره در اتاق با کسی بازی کنه میرم و خودم هم میشینم اونجا و هیچ وقت هم غر نمیزنم و یا نمیگم بیایید بیرون . اجازه میدم بازی کنند فقط  خودم به محیط و حتی بازی اضافه میشم  )

رفتم به روزهایی که تو راه مدرسه مامانم طوری تعقیبم میکرد و فکر میکرد من نمیفهمم . بعد بچه ها تو مدرسه مسخره ام میکردند که چیکار کردی که مامانت راه میوفته دنبالت. بعد ادای من و  مامانم رو درمیاوردند و پشت در و دیوار و ستون قایم میشدند . گرچه میخندیدم ولی از داخل ترک میخوردم . در خیالم رفتم نشستم کنار خودم و دستم رو گرفتم و گفتم فردا صبح بگو مامان بهتر نیست همراه هم بریم مدرسه . دست از این کاراگاه بازی ها بردار . گیریم من تو راه کاری کنم میخوای چیکار کنی بیایی آبروم رو جلویمردم ببری همین الان هم کاری نکرده  داری میبری

رفتم به روزی که داشتم از مدرسه برمیگشتم  یک موتوری از اون سمت خیابون صدا زد دختر خانم سرم رو بالا گرفتم دیدم عضو خصوصی اش رو درآوردن بیرون و داره با دست بازیش میده و حرف های + 18  خیلی خیلی بدی میگفت . نمیدونم اون مسیر رو چطوری تا خونه در حالی که میلرزیدم دویدم و همون روز از شدت ترس و اضطراب مریض شدم . الان هرزگاهی فکر میکنم بیچاره بچه هایی که دچار کودک همسری شدند چه زجری با دیدن چیزی که اصلا مناسب سنشون نیست و بدتر از همه تجربه  کردن رابطه میکشن . در خیالم رفتم پیش خودم در خونه و گفتم بگو  تو بد نیستی برو بگو  نهایتا میخوان دعوات کنن  اما بگو و خودت و آینده ات رو از شر کابوس اون خیابون و صدای موتور و موتوری راحت کن . قوی باش و برو به مامانت بگو

 به خیلی از روزها رفتم و کل حرف این بود بگو نترس

 نوجوانی سن خاصی هست . سنی که آدم نه بچه است نه بزرگسال . سنی که دوست داره مثل یک بچه بهش محبت  بشه و مثل یک بزرگسال بهش اطمینان . سنی که بیشتر ضمیر ناخودآگاه برای آینده ساخته میشه .

یکی از آرزوهام این بود که با دوستام برم بیرون . اما از اونجایی که اجازه تنهایی بیرون رفتن رو نداشتم با دوستان بیرون رفتن دیگه گناه کبیره بود . به عنوان یک مادر اگر امروز یک دختر نوجوان داشتم ( میگم دختر چون دختر نوجوان بودن رو به عنوان یک خانم درک کردم و گذروندم و حسرت خیلی چیزها رو دلم مونده و در جهت دهی زندگیم نقش داشته ) بنا به شرایط دایره دوستانش ( چون در نوجوانی حلقه های دوستی تشکیل میشه و عموما کم تعداد هستند ) با مادرهای دوستان دخترم هماهنگ میکردم و یک کافه با نظر خودم یا بچه ها یا مادرها انتخاب میکردم و یک زمانی رو مشخص میکردم و دخترم رو میبردم جلوی کافه پیاده میکردم و پول کافی هم در اختیارش قرار میدادم که اگر خواست این حساب کنه موردی نباشه و براش ساعت میذاشتم و خودم میرفتم با مادرهای دیگه یا به تنهایی به کارام میرسیدم . حتی وارد اون کافه نمیشدم و رفتاری نمیکردم که فکر کنه زیر نظرش دارم . اینطوری با دوستاش در مدت زمانی که من مادر تعیین کرده بودم و در مکانی که مورد تایید هست بچه ها لحظات دوستانه و شخصی خودشون رو داشتند و لذت هم میبردند .

به هیچ عنوان لوازم شخصی بچه ام رو نمیگشتم . من عاشق خواننده امید بودم یکبار پول جمع کردم دادم یکی از بچه ها برام یک عکس امید گرفت . شب که خواب بودم مثل همیشه بابام رفته بود سراغ کیفم و عکس پسر مردم رو دیده بود و نگم براتون.   پاره کرد . خیلی دلم سوخت . بعد از یک مدت باز پول دادم به دوستم برام مجدد خرید و اینبار جلد کادوی دفترم رو باز کردم و عکس رو با چسب چسبوندم به جلد  دفتر و بعد جلد کادویی گرفتم . درسته از اینکه اون عکس رو نمیتونستم ببینم ناراحت بودم  ولی از اینکه من باهوش تر بودم و عکس رو داشتم خوشحال بودم . با گشتن لوازم دختر ها چیزی گیرتون نمیاد  دنبال چی میگردین ؟ شماره تلفن یک پسر؟ که چی رو ثابت کنید ؟که بهش بگین هرزه . حتی اگر پیدا کردید اسمش اقتضای سن هست . حسش گذراست . شاید اصلا انقدر گیر داده که گرفته و انداخته داخل کیفش و خودش هم یادش رفته . گوشیشون رو هم نگردید . برادر من همش گوشی دخترش رو کنترل میکنه . بهش میگم دنبال چی میگردی . چرا میری چت های این بچه رو با دوستاش میخونی . چرا نسبت به بعضی از حرف های بین دوستاش واکنش نشون میدی . پدری نگرانی . رفاقتت رو با دخترت بیشتر کن . طبیعی هست که چند تا دختر 15 ساله در مورد پسر لباس فروش محلشون حرف بزنند و حتی خیال کنند که طرف روی اینا کراش داره . ادبیات  نوجوان های این دوران رو یاد بگیرید . کراش - دیت و .. . با فرض اینکه که فضولی کردید و دونستید دخترتون با پسری در ارتباط هست ( من در این سنین ارتباط رو درست نمیدونم و کاملا معتقدم باید کنترل بشه بلاخص با پسری که سنش بشتر از دختر هست ) بدون هیچ پیش داوری و دعوا و تهدید با دخترتون صحبت کنید . از اینکه دختر باکره نباشه بده حرف نزنید این حرف یعنی دختر و در چاه مستراح فرو بردن . یعنی ارزش تو به باکرگی تو ربط داره . یک چت رو به رابطه ربط ندید . بزارید اون صحبت کنه . خودتون میفهمید چرا به رابطه با پسر علاقه مند شده  و همه رقمه قول میدم که اگر درست مدیریت کنید  و بچه بهتون اطمینان کنه خودش تفاوت رابطه درست و غلط رو تشخصی خواهد داد .

تا جایی که توان مالیش رو دارید از لحاظ مالی به بچه تون بها بدید . این به این معنی نیست که هر چیزی که گفت حتی شده برید قرض کنید و تهیه کنید . بهش ارزش پول و ثروتمند شدن رو توضیح بدید . یکی از کارهای خوبی که خانم برادر من نسبت به دخترش انجام میده اینکه یکی دو تا از شاگردهای خصوصی خودش رو سپرده به این و پولش رو هم به خودش میده . همین کار باعث شد که امسال برای تابستون سه تا شاگرد زبان گرفته و گفته ترمیک باهاتون کار میکنم . اینکار باعث شده که احساس کنه که دستش تو جیب خودش هست . هر چند که تمامی نیازهای مالی توسط پدر و مادرش داره تامین میشه . اینطوری تایم خالی و پرتش رو داره بدون اینکه خودش بدونه مدیریت میکنه .  قدیم ها یادم میاد شوهر خالم همیشه با بابام دعوا میکرد که چرا پسرت رو نمیزاری بره کارگری ساختمون کنه . ذهنش این بود که بچه باید کارگر بشه . از دوم راهنمایی برادرم میرفت پیش دوست بابا سیم پیچی یاد میگرفت بطوریکه از اول دبیرستان تابستونا دوست بابا کار کنترات میگرفت و با برادرم درصدی حساب میکرد یعنی بچه سریع به درامد رسید که خیلی جذاب بود . الان دوره زمونه عوض شده . دختر وپسر نداره . اگر بچه ای از تایم مفید کودکی و  اوایل نوجوانی استفاده کنه می تونه در 15 - 16 سالگی به درآمد کم و درآمد مستقل برسه و از مهارتش استفاده کنه و زمان به درستی مدیریت بشه .

اگر دختر نوجوان یهویی عصبانی میشه یا بی بهانه گریه میکنه یا گوشه گیر شده یا پدر ناخن هاش رو با جویدن داره درمیاره قبل از همه خودتون رو مرور کنید . در تمام دوران نوجوانی من ترس دعوا شدن وجود داشت . و خب همیشه هم دعوا میشدم و هرزگاهی کتک هم میخوردم اما خودم میدونستم برای چیزی که نیست و توهم ذهنی خودشون هست دعوا شدم و کتک خوردم و فکر میکردم اگر برم و واقعیت مشکل رو بگم حتما سرم رو میبرند .((( من مطمئن بودم که اگر برم بگم در راه برگشت از مدرسه یکی  عضو خصوصیش رو انداخته بیرون و  فلان حرف ها رو زده در قدم اول بعد از دعوای سنگین باهام  بهم میگفتند که بهت دست نزد که بعد هر چقدر میگفتم نه منو میبردند دکتر تا ببینند سالمم یا نه ، هم غرورم میشکست هم دیگه باور میکردم که منو به عنوان یک آدم دروغگو میبینند .  بعد همون نصفه استقلال آزادی  برگشت از مدرسه رو ازم میگرفتند  و شاید هم دیگه نمیذاشتند مدرسه برم ------- ذهن نوجوان اینطوری استدلال و نتیجه گیری میکنه ))

یکی دیگه از موضوعات اینکه در دوران نوجوانی تا حدودی اطلاعات غلط جنسی بین دخترها زیاد میشه ( دختر میگم چون خودم هم همون دوران رو گذروندم از عالم پسرها آگاهی ندارم ) بهتره متناسب با سنشون در موردش با بچه ها صحبت بشه . و اتفاقا در مورد هر دو جنس بهش آموزش داده بشه .  یادمه در راهنمایی یک دختری بود که زنگ تفریح میومد دست میکشید به پشت بچه ها و اگر بند سوتین کسی رو حس میکرد داد میزد بچه ها این دیگه زن شده دیگه کسی باهاش بازی نکنه . یا بچه ها در راهنمایی در مدرسه پریود میشدن و لباس هاشون کثیف میشد ( مانتو مدرسه ما طوسی بود و اگر خونی میشد همه میفهمیدند  ) کافی بود چند تا از اون دختر ها ببینند  با دست نشونش میدادند . واقعا مگر برای مدرسه چند بسته شورت یکبار مصرف یا نخی ارزون قیمت و چند بسته پد  بهداشتی و دو سه تا شلوار اضافی برای این روزها چه هزینه ای میتونست داشته باشه . ایکاش الان مدارس اینها رو تهیه کنند . یادمه یکبار دوستم برای اولین بار پریود شد و لباسش کثیف شد با هم رفتیم دفتر . گفت میشه زنگ بزنم مامانم بیاد دنبالم . با التماس بلاخره قبول کرد تا رفت  داخل یکی از معلم ها یا معاونین لباسش رو دید داد زد همه جا رو  نجس کردی . خاک بر سرت . خودشون اومدند به خونشون زنگ زدند . من چون تو خونه فهمیدم و مامانم حضور داشت مامانم کلی قوربون صدقه رفت گفت بزرگ شدی باید مواظب خودت باشی اما اون دختر بینوا تا عمر داره داد اون خانم رو یادش نمیره . حداقل با همجنسان کوچکتر از خودمون آدم باشیم

 از طرفی نوجوان نه تنها خودش بلکه پدر ومادرش رو هم با بقیه مقایسه میکنه . چند وقت پیش برادرزاده بزرگه خونه مامان اینا بود . کلا روزهایی که بدونه من زودتر میخوام برم برادرم زودتر میارتش . همش گوشی دستش بود و میدیدم که داره با دوستاش چت میکنه و بعد هم تماس تصویری  . چون پشت به من بود من از داخل آشپزخونه میدیدمش و چون میدونه به باباش گزارش نمیدم پنهان کاری نداره و هرزگاهی هم میگه دوستم این و گفت . داستان این بود که دوستش با خانواده رفته بود تئاتر . تا برادرم اینا رسیدند این بچه گفت بابا امروز  فلان دوستم با بابا و مامانش رفته بودند تئاتر . یعنی حرف بچه تموم نشده بود که برادرم قاطی کرد که مگه من نگفتم فلانی دختر خوبی نیست تو اصلا چرا باهاش حرف زدی اصلا گوشی رو بده ببینم و گوشی و با عصبانیت از دستش گرفت و خب اینکه از قبل کلی از چت ها رو پاک کرده بود و تعداد کمی رو باقی گذاشته بود سر همون میزان کم هم کلی دعواش کرد و رو گوشی پسورد گذاشت . این بچه هم دل درد رو بهونه کرد و رفت تو اتاق  و در رو بست . خانمش بلند شد رفت سراغ دخترش منم با برادرم کمی حرفم شد که تو اصلا نذاشتی این بچه حرف بزنه . اون گفت دوستم رفته تئاتر . گفت غلط کرده گفتم باهاش حرف نزن . گفتم نه دیگه تو چیزی رو شنیدی که دوست داشتی بشنوی در صورتی که اون داشت چیزی رو میگفت که دوست داشت بگه . اون دوست داشت در مورد تئاتر خنده دار بگه اما تو فقط اسم اون دوستش رو شنیدی . به جای این وحشی بازی ها و کارهای الکی بهتر بود میگفته چه تئاتری . گوشی بچه رو میگیری رمز میزاری بعد فردا باید رمز رو برداری بهش برگردونی این شد اقتدار ؟ جلوی ما دعواش میکنی و غرورش رو میشکونی بعد توقع داری دو روز دیگه احترامت رو نگه داره . چرا فکر میکنی خواسته اون شبیه خواسته تو هست . گفت اون تئاترها چرت و پرته . گفتم برای من و تو چرت و پرته برای اون یعنی یک ساعت خنده بی وقفه و یک عمر خاطره از روزی که با مامان باباش رفتند تئاتر . این دوست نداره باغ آلبالو ببینه دوست نداره هفت خوان اسفغندیار ببینه دوست داره خاله حسن شوهر میکنه ببینه . سلیقه اش الان اینه . چرته ، بزار باشه در کنار این تئاتر چرت ببر یک اثر خوب ببینه . کلی با برادرم بحث و بگومگو کردیم و آخرش گفت تو بچه خودت رو تربیت کن من بچه های خودم رو . رفتم اتاق پیشش دیدم گریه کرده و با گوشی مامانش داره در مورد تئاتری که دوستش اسمش رو گفته بود سرچ میکنه . بهم گفت عمه بابای دوستم  بردتشون تئاتر خنده دار بعدش هم شام بیرون میخورن بعد بابای من جلوی همه سرم داد میکشه . یکمم با اون صحبت کرم که بابا هست و نگران .  کاری نکیند که با چیزهای بی ارزش سنگ محک و مقایسه بچه هاتون با پدر ومادرهای دیگه بشه .

مرتب باشید . مرتب بودن به معنی آرایش زیاد داشتن و لباس های باز پوشیدن نیست .بچه ها تو این سن حساس ترند . عید آینه و برادرزاده کوچیکه رو بردم تئاتر . بزرگه گفت من از این کودکانه ها خوشم نمیاد و نیومد داخل . قرارمون جلوی پارک لاله بود . ما که رسیدیم از دور دیدم پدر و دختر دارن بحث میکنند و خانم برادرم هم در حال آروم کردن اینا . رفتم جلو گفتم چی شده . گفت عمه ببین بهش میگم فلان لباس رو بپوش قبول نکرد  من دوست ندارم اینطوری بیاد . نزدیک برادرم شدم گفت بچه راست میگه لباس کار با لباس بیرون فرق داره حالا اگر شلوار جین با تیشرت بپوشی که اتفاقی نمیوفته . گفت دوست ندارم من با پیراهن و شلوار پارچه ای راحت ترم . همونطور که به سمت کانون میرفتیم و بچه ها جلو بودند  ما داشتیم آروم صحبت میکردیم . خانمش گفت این بچه هم حق داره اگر دوست نداری بهش بگو من دوست ندارم لباس جین بپوشم تو بیا انتخاب کن امروز چی بپوشم . اینطوری هم اون راضیه هم خودت . از خونه تا اینجا با بچه بحث میکنی . بچه ها کلا دوست دارن در این سن نقشی در تصمیم گیری داشته باشند . تصمیم های کوچیک مثل اینو بپوشم یا اونو . اینجا غذا بخوریم یا اونجا . اینجا بریم یا اونجا . تصمیماتی که اول توسط بزرگتر ها گرفته شده فقط حق انتخاب رو به نوجوان دادند اما همین هم براش کافی هست .

نوجوان ها کارهای خارج از روال رو دوست دارن . برنامه های یهویی رو دوست دارن . یکی از کارهایی که برادرم برای بچه هاش میکنه (‌بزرگه 15 ساله کوچیکه 7 ساله - بیشتر بزرگه  چون کوچیکه بیشتر مامانی هست) اینه که تایم های خالی که خانمش کلاس داره با دختر بزرگه میرن سفرهای یهویی چند ساعته . میبینی از جاده هراز میرن و از چالوس برمیگردن . پیاده یک مسافت زیادی رو میرن باهم دور میزنن . پدر منم زیاد از اینکارها برای من و برادرم میکرد و همین کارها میشد کلی خاطره برای تعریف کردن در  مدرسه .

نوجوانی دوران سخت و مهمی هست . خمیره آدم ها با اتفاقات و خوبی ها و بدی های اون دوران شکل میگیره . بحث بیهوده کردن ، دعوا کردن ، کارهایی که باعث تمسخر کردن بچه میشه رو نباید انجام داد .

میخواستم بگم ما دهه شصتی ها خیلی نوجوانی سختی داشتیم ولی  میبینم در همه دوران ها  نوجوانی سخته . با این تفاوت که هر نسل داره توسط نسلی آگاه تر تربیت میشه . بی خطا نیستیم در تربیت،  اما همونطور که پدر و مادرهامون ما رو بهتر از پدر ومادرهاشون تربیت کردند ما هم بچه هامون رو بهتر از پدر ومادرهامون تربیت خواهیم کرد

بحران 5 سالگی

از بحران های 5 سالگی می تونم به کله شقی بیش از اندازه ، دهن به دهن شدن با بزرگترها ( توجیح های غیر منطقی و دلایل غیر منطقی در برابر توضیخات ما آوردن ) ، گریه و لجبازی زیاد  ونهایتا تاکید بر اینکه من این همه سالمه ( 5 تا انگشت دستش رو نشون میده ) منو بوس نکیند منم کسی رو بوس نمیکنم هست .

کلا این روزها همش عصبانی هست. با داد صحبت میکنه . ده دقیقه خوبه یک ساعت بی حوصله . در یک کلام در حال حاضر یک کودک نوجوان گونه توی خونه داریم .

در طول این دو هفته، امروز اوج رفتارها و درگیری هاش بود.