من ماشین می خوام

سند خونه ای که خریده بودیم هنوز آماده نشده . استاندارد آسانسور خیلی داره سخت میگیره و هنوز با گذشت 9 ماه هنوز تاییدیه آسانسور نیومده تا بقیه کارها انجام بشه . اینا رو سازنده خونه در طی تماسی که باهاش داشتم گفت . شنبه هفته گذشته مستاجرمون تماس گرفت و گفت اگر امکان داره زودتر خونه رو خالی کنه . گویا مادر دختره گفتنه بیایید نزدیک ما . گفتم ما تا برج 10 قرارداد داریم اجازه بدید بررسی کنم باهاتون تماس میگیرم . با املاکی تماس گرفتم گفتند اتفاقا الان به نسبت دی ماه زمان مناسبی هست بگو موردی نیست در ضمن خودتون هم بیایید اینجا تا با هم بریم خونه رو ببینیم . به مستاجر خبر دادم که ما ساعت 6 برای بازدید خونه میاییم  . از اونجایی که تازه عروس و داماد بودند و عروسیشون هم ما رو دعوت کرده بودند و نرفته بودیم براشون یک هدیه با یک جعبه شکلات گرفتم و با املاکی رفتیم .هدیه رو دادم و براشون آرزوی خوشبختی کردم و املاکی چند تا عکس انداخت و برگشتیم . کل مدت حضورمون به پنج دقیقه نرسید . در مسیر برگشت امکلاکی گفت الان با اون قیمت رهن قبلی میتونید یک میلیون هم اجاره بگیرید گفتم نه ما فقط رهن می خواهیم بدیم . راستش اصلا دلم نمیاد اجاره بگیرم . طبقه سوم همون ساختمون داره 2500 اجاره میگیره . خدایی 2500 خودش درامد یک ماه یک خانواده است خدا رو خوش نمیاد . تاکید هم کردم که حتما خانواده باشه.املاکی رو پیاده کردم و مامان پسری رفتیم دنبال سنگ .

هفته قبل هم تولد دختر عمو بزرگه بود . چند وقت پیش خونه ما داشت با یکی از اسباب بازی های آینه بازی میکرد و خیلی دوسش داشت . گفتم دوست داری برات از اینا بخرم با سر گفت بله . منم کلی با سنگ کلنجار رفتم و بلاخره راضیش کردم از اون اسباب بازی براش بخریم . سنگ می گفت پول بده که حقیقتا اگه می خواستم پول بدم نصف اون مبلغی که بابت خرید اون اسباب بازی دادم رو میدادم . اسباب بازی رو خریدم و رفتیم تولد . از بچه انتظاری ندارم اما از جانب پدر و مادرش دریغ از یک تشکر خشک و خالی . هیچ ارزشی هم براش قائل نشدند و همینطوری انداختند زیر میز. رفتارشون اونقدر زننده بود که به محض خروج از در داخل آسانسور سنگ جلوی پدر و مادرش گفت دیدی گفتم اینا لیاقت ندارن و این همه پول دادی و تو هم باید مثل خودشون همون اندازه که به آینه پول داده بودند پول میدادی . حرفی نداشتم بگم گفتم من بعد در مورد هدایای خانواده خودت خودت تصمیم بگیر . پدر و مادرش هم گفتند ایکاش شما هم همون اندازه پول میدادید و وقتی قیمت کادو رو گفتم بیشتر دعوام کردند که تو اخلاق اونا رو میدونی  چرا الکی هزینه کردی که گفتم چون به دختر عمو قول داده بودم خریدم . برای چشم روشنی خونشون هم یک ربع سکه دادیم .

در یک اقدام شگفتانه سنگ منو و خودش رو کلاس زبان روسی ثبت نام کرده . فعلا دو جلسه رفتیم . چه خطی دارن . عاشق رسم الخطشون شدم . کل دوره مقدماتی نزدیک یازده ماه طول میکشه . و کل دوره یادگیری دو سال تا ددو سال و نیم . انشالله به هدفی که از ثبت نام در این کلاس داریم برسیم .

جمعه صبح هم رفتیم باغ کتاب و آینه کلی با مجسمه ها بازی کرد . آخر سر هم بردیمش قسمت خانه بازیش و نیم ساعت بازی کرد . خودمون هم رفتیم داخل . عاشق استخر توپ شده بود . از سرسره میرفت پایین و میوفتاد داخل استخر توپ و چون حجم توپ ها زیاد بود نمیتونست راه بره و یه حالتی مثل شنا دست و پا میزد و توپ ها رو کنار مینداخت . کلی هم سه چرخه بازی کرد و لگو بازی و خمیر بازی و شن جادویی بازی که برای سنش مناسب نبود و همش میخواست داخل دهانش ببره و نهایتا با تاب بازی خاتمه پیدا کرد . البته پدر بچه بیشتر از خود بچه بهش خوش گذشته بود و اونجا کلی با ماشین های اسباب بازی راه سازی بازی کرد حالا از اون روز همش میگه من از اون ماشینا می خوام . میگم به خدا منم میخوام اما واقعیش رو .

عید غدیر رو پیشاپیش  به همه عزیزان تبریک عرض میکنم . انشالله که خودمون و فرزندانمون در مسیر حق و  علی گونه قدم برداریم



honey moon 4

ماه عسل شماره 4 الکی الکی اتفاق افتاد، البته بیشتر از یک مسافرت میشه گفت یک گردش نیمروز بود ولی اونقدر خوش گذشت که میشه به عنوان ماه عسل شماره 4 ازش یاد کرد.

یکشنبه 20 مرداد به سنگ پیشنهاد دادم که فردا بریم پیک نیک، عموما سنگ با زیر انداز جایی انداختن و روش نشستن و از خونه غذا بردن کاملا مخالف و هیچ رقم همکاری نمیکنه، گفت مشروط به اینکه صبح زود بریم و بیرون صبحانه بخوریم باشه، گفتم صبحانه بیرون هزینه الکی هست من قول میدم فقط یک فلاکس چای بردارم و دوتااستکان، بیشتر هدفم بازی آینه است تا از این حالت بیماری بیرون بیاد، با هزار بدبختی قبول کرد، قرار شد بریم پلور که آینه کنار رودخانه کمی آب بازی کنه، ساعت 8 شب برگشتیم خونه  و رفتیم خونه پدر و مادر سنگ که متاسفانه سر یک موضوع الکی پدر شوهر با سنگ حرفشون شد، البته نه اینکه دعوا کنند، پدر شوهر با یکی از همسایه ها دعواش شده بود و سنگ هم به باباش میگفت حق با اون بود و واقعا حق با همسایه بود، سنگ میگفت بابا الکی اعصاب خودت و زن بچه رو خرد میکنی، در اون شرایط اون برگرده بهت حرفی بزنه ناخودآگاه من هم به غیرتم برمیخوره و مجبورم بیام وسط، اون خیلی نجابت کرد که هیچی نگفت و این حرف ها به مذاق  پدر سنگ خوش آیند نبود و کمی با هم بگومگو کردند به من هم ربطی نداشت اما اعصابم خرد شد، سنگ رفت خونه خودمون و به من اشاره کرد با آینه خونه مامانش بمونم و از دل باباش دربیارم ولی از اونجایی که اخلاق پدرش مثل بچه هاست وقتی با سنگ حرفش میشه از من و از زمانی که آینه به دنیا اومده از آینه هم قیافه میگیره، کمی بهمون بی محلی کرد و من مثل بیشتر وقتا انداختم به شوخی و یکی دوتا کار کامپیوتری داشت که چند وقت بود که بهم میگفت انجام بده رو انجام دادم و بعد سنگ اومد و یکم نشست و رفتیم خونمون، اما خب دلم پر بود و کمی با هم حرفمون شد و گفتم اصلا نمیریم و فردا کنسل

دوشنبه 98/05/21

ساعت 8  صبح با صدای آینه بیدار شدم، پدر و پسر مشغول بازی بودند، سنگ کمی صحبت کرد و من گفتم دوست ندارم جلوی این بچه با بابات بحث کنی و نهایتا قبول کرد که کار درستی نیست و  تموم شد، گفت حالا پاشو بریم، گفتم آماده نیستم گفت آمادگی نمیخواد اصلا پاشو بریم یه دور بزنیم، صبحانه هم بیرون می خوریم، گفتم باشه، سنگ لباس آینه رو پوشوند و من هم لباس پوشیدم و موقع خروج از در گفتم شاید لباس های آینه کنار رودخونه خیس بشه برگشتم و یک حوله و یک پوشک و زیرانداز و لباس و یک ظرف آب برای شستن دست و پای آینه برداشتم و حرکت کردیم، هوا خوب بود و به محض رسیدن به بومهن دیگه هوا خنک بود، امامزاده هاشم نگه داشت و رفتیم زیارت و حرکت به سمت پلور، به پلور که رسیدیم دیدیم تمام مسیرهای دسترسی به رودخونه رو بستند، سنگ گفت شیشه حاضری بریم دریا، گفتم الان، گفت آره، و اینچنین ما راهی محمودآباد نزدیک ترین ساحل شدیم، برای صبحانه هم شیر و پچ پچ خوردیم و برای آینه هم شیر موز خرید و نون تافتون، هوا عالی بود و مسیر خلوت و صدای ضبط بلند، برای آینه مسیر سرسبز جالب بود و همش میگفت تاب تاب، ساعت 12:45 رسیدیم محمودآباد و رفتیم ساحل، خودمون لباس نداشتیم اما مگه میشه دریا بیایی و پا به آب نزنی، از شانس خوبم یک جفت کفش اضافه کهنه داخل ماشین داشتم اونا رو پوشیدم و دست آینه رو گرفتم و چندتا موج میزد به موچ پام و آینه هم کیف می‌کرد، که ناگهان از اون موج باحالا اومد و تا زانو شلوارم خیس شد و بعدش مانتوم، آینه رو سپردم دست سنگ و سنگ هم با شلوار تا زانوها رفت داخل آب و با آینه بازی کرد، یک ساعتی آب بازی کردیم و خنده ها و هیجان آینه برام حکم هزارتا مسافرت با امکانات و تجهیزات رو داشت، کلی صدف و سنگ جمع کرد و بعد همشون رو پرت کرد دریا، بعد هم اومدیم و با آبی که آورده بودم بدن و دست و پای آینه رو شستم و پوشک و لباس هاش رو عوض کردم و پاهای خودمون رو هم شستیم و حرکت کردیم سمت آمل برای ناهار، سنگ پیشنهاد اکبر جوجه داد و فکر کنم بدترین و بی کیفیت ترین اکبر جوجه ایران رو خریدیم، البته فقط یه دونه سفارش دادیم من اصلا دست نزدم سنگ خورد و کمی هم از برنجش دادم به آینه، داغون ترین شعبه اکبر جوجه فکر کنم همونجا بود نه سرویس دهی درستی نه کیفیت برنج خوبی، طوری بود که به محض اینکه کارت رو کشیدیم غذا رو آوردن، برنج سرد و جوجه ای که داخل یک ظرف پر روغن مایع بود، حیف اون پول، من تا قبل از این فقط یکبار اکبر جوجه خورده بودم اون هم شعبه کرج که واقعا عالی بود، با شکمی گرسنه راهی تهران شدیم که یک پارک جنگلی دیدیم، بعد از آمل به سمت تهران بود اسمش یادم نیست، دیدیم وسایل بازی هم داره رفتیم داخل ورودی 6000 تومان بود، مامان پسری سوار تاب شدیم، از این تاب هایی که بزرگترها هم میتونن سوار بشن و سنگ هلمون میداد، بعد رفتیم اسب دیدیم و آینه نازش کرد، بعد کلی هاپو دیدیم و یک خانم با 6 تا غاز دیدیم و آینه دنبالشون دوید و کلی هم بابت اینکه نتونست غازها رو بگیره گریه کرد و نهایتا ببعی دید، بچه ام تا حالا ببعی از نزدیک ندیده بود، اما جرات نکرد بهشون دست بزنه، اونجا کمی استراحت کردیم و چای خوردیم و ساعت 4 حرکت کردیم و نزدیک 6:30 خونمون بودیم، پدرو پسر رفتند حمام و منم کلی لباس انداختم داخل لباس شویی و شام درست کردم و بعدش خودم رفتم دوش گرفتم و از شدت خستگی ساعت 10:30 هر سه خوابیدیم

درسته مدت زمان گردشمون کمتر از 12 ساعت شد ولی ذوق و خنده های آینه برامون اونقدر دلچسب بود که تصمیم گرفتم به عنوان یک ماه عسل)(سفرهای خوب و به یاد ماندنی) در خاطرم ثبت کنم


مریضی بد است

آینه مریض شده . دوشنبه هفته گذشته کمی تب کرد ولی حالش خوب بود البته بشدت بهانه گیری میکرد و چون خونه مامانم بودیم گفتم شاید به خاطر مهمونی هست که خونشونه و داره غریبی میکنه که اگر هم غریبی میکرد جای تعجب داشت چون اصلا غریبی نمیکنه از کسی . برگشتیم خونه شبش تا ساعت 5 صبح تب 39 درجه داشت . رسما یه کوره آتش . اجازه تن شویی و پاشویه هم نمیداد . غذا هم نمیخورد و دهنش رو هیچ رقم باز نمیکرد بهش حداقل دارو بدم . سه شنبه سرحال از خواب بیدار شد و دیدم کمی سرفه میکنه . گفتم اینطوری نمیشه بهتره ببرمش دکتر. چون روز فرد بود دکتر خودش بود و چون ماشین دست سنگ بود و مسیر مترو خور خوبی داشت با مترو رفتیم . دکتر تا معاینه کرد گفت عفونت شدید گوش داره و لوزه هاش بشدت متورم شده یعنی بیشتر از حد عادی  برای این سن . از شانس دکتر خودش اون روز زیاد سرحال نبود و دکتری که همیشه اول به آینه سلام میداد و باهاش معاشرت میکرد و بهش شکلات میداد و با بازی معاینه میکرد و کلی تعریف و نهایتا نکاتی گوش زد میکرد از دنده چپ بلند شده بود و کلی از آینه ایراد گرفت که لوسش کردید . ولش کنید . چرا شیر میدی و هنوز نگرفتی . باید بعد از تابستون بلافاصله بگیری. چرا دهنش رو باز نمیکنه . چرا وزن نگرفتی . این بچه مشکل داره و ..... هر کدوم از اون حرف ها مثل یک پتک رو سرم کوبیده میشدند . همیشه اونقدر تعریف میکرد و نکات خوبی بهمون میگفت که پول ویزیت دادن برامون دلچسب میشد و سنگ میگفت چقدر خوبه آدم پول میده از بچه اش تعریف میکنند . برگشتیم خونه . از شانس هیچ اسنپی اون وقت عصر به سمت شرق درخواست قبول نمیکرد . آینه خوابیده بود و حرف های دکتر هم رو دوشم سنگینی میکرد با حال نزاری در اون شلوغی سوار مترو شدم در مسیر اول جا برای نشستن نبود و رسما له شدم ولی در قطار بعدی خانمی محبت کرد و جاشو به من داد . از همین جا دست همه اون کسایی رو که جای خودشون رو به کسی که نیازمندتره میدن می بوسم . از اونجایی که آینه موقع سلامتی هم دهنش رو برای خوردن چیزی باز نمیکنه الان ما موندیم و داروهایی که نمیخوره و حالی که نسبت به قبل بدتر شده . بچه ام رسما شده پوست و استخوان . نه غذا میخوره نه آب نه دارو . فقط شیر . حالا گفتیم اگر تا سه شنبه بهتر نشد باز بریم دکتر . کلی براش دمنوش های مختلف دم کردم اما هیچ کدوم رو نخورد . انشالله که همه کوچولوها در سلامت کامل باشن .


دنیا هنوز خوشگلیاش رو داره

از این اسپیکر بلوتوثی ها داریم ابعادش مثل واکمن های قدیم هست . بهش  رم میخوره . برای آینه آهنگ های کودکانه هنگامه یاشار رو ریختم از صبح که بیدار میشه میاره میگه روشن کنید و با آهنگ ها یک صداهایی درمیاره چیزی مثل همنوایی و کلی دست میزنه . من چرا تا الان درسته قورتش ندادم نمی دونم .

حرف زدنش خیلی بهتر شده و ارتباط کلمات با هم رو میدونه . مثلا پارک براش یعنی تاب تاب . وقتی میگم بریم بخوابیم میاد بوس میکنه میگه شب خ یعنی شب بخیر . وقتی بهش میگم چیزی خطرناکه میگه دس نه یعنی دست نمیزنم . وقتی سیر بشه دستاشو بالا میگیره و میگه خو شو یعنی خدا رو شکر . عاشق مسواک زدن هست و قتی مسواکش رو میدیم دستش میره میشینه جلوی در دستشویی و مسواک میزنه . با شنیدن صدای اذان سرش رو مثل سجده کردن میداره زمین حتی اگر تو خیابون باشیم . و همچنان عشق اول و آخرش ام( الف با فتحه و میم ساکن) هست . به من و مامانم و مامان سنگ میگه آمان و بنا به شدت نیاز ممکنه به آآآآماااااااان و آمانییییییییییی تبدیل بشیم . متاسفانه تمارض یاد گرفته . از کجا و کی نمی دونم . وقتی دعواش میکنیم الکی دستش رو میزاره رو سرش و میگه اوف اوف یعنی زدیم به سرش و تا  همه افراد حاضر کله مبارک رو بوس نکنن ول کن نیست

یک دهه گذشت

سال نود 35 میلیون پول داشتیم . اون زمان این مقدار پول برای ما که در سطح متوسط اقتصادی بودیم و تلاش میکردیم تا خودمون رو به سطح بالا برسونیم پول خوبی بود . یعنی در دو سال اول زندگی مشترکمون علاوه بر تامین هزینه ها و خرید طلا و چندتایی سکه 35 تومان هم داشتیم  اما ماشین نداشتیم . اون زمان با 35 تومان میتونستیم یک مزدا 3 صفر بخریم . ماشینی که هر دو دوسش داشتیم .اما  موقعیتی برامون پیش اومد و یک خونه با یکی از دوستان پیش خرید کردیم . و همون سال یک پراید خریدیم و سنگ کارش رو به مدت چهار سال از دست داد و من با حقوقم قسط ماشین رو دادم ( البته فقط یک میلیون بابتش وام گرفته بودیم بقیه رو نقدی دادیم) و با فروش طلاها و سکه ها هزینه های اون چهار سال رو پرداخت کردیم . اون چهار سال ما رو از خیلی از موقعیت های پیشرفتی دور نگه داشت . شاید درکش برای کسی که هر ماه پولی میگیره سخت باشه . چهار سال بدون ریالی درآمد . تنها پولی که میومد پول یارانه بود . داستان اون سال ها و مشکلات اون خونه رو قبلا گفتم . همیشه میگم اگر اون چهار سال اتفاق رخ نمیداد باز میتونستیم پس انداز بیشتری کنیم . بدهی نداشته باشیم . به طلاهای من اضافه کنیم و سکه و ارز هم بخریم . اما اون چهار سال نه تنها موقعیت اینها رو از ما صلب کرد بلکه پس انداز ما رو به صفر و حتی به بدهی رسوند . یک بدهی قابل توجه به پدر و مادرم  که خب تا الان نتونستیم پرداخت کنیم . البته وقتی داستان اون خونه تموم شد و فروش رفت و ما پول شریکمون رو دادیم خواستیم بدیم که خودشون گفتند پولتون رو تکه پاره نکنید برید باهاش یک خونه بخرید و بدید اجاره و اینچنین ما هنوز نه تنها پس اندازی  نداریم بلکه هنوز بدهی هم داریم . شاید اگر اون زمان اون حرف پدر ومادرم نبود و اونا هم پولشون رو می خواستند ما الان اون خونه رو هم نداشتیم . وضعیت الان جامعه برای اکثریت شده مثل وضعیت اون چهار سال زندگی ما . درسته سنگ بعد از چهار سال مجددا تونست کارش رو درست کنه و درآمد داشته باشه ولی الان با گذشت چهار سال از اون روزها ما هنوز در نقطه صفر و زیر صفر خودمون هستیم . دریغ از صد هزار تومان پول پس انداز  و مخفی در حسابم . هر چی که هست صرف مخارج میشه . شاید یک روز این وضعیت بد اقتصادی  و اجتماعی به پایان برسه اما مطمئن هستم سالیان سال طول میکشه که مردم به سطح رفاه نسبی خودشون و طبقه شون برسن . چند نفر از خودمون و اطرافیانمون امسال جامیوه های رنگی تری نسبت به سال قبل داریم . چند نفر از خودمون و اطرافیانمون امسال سفره های بیشتری روی مهمون گشودیم . چند نفر از خودمون و اطرافیانمون بهتر و رنگی تر از سال قبل پوشیدیم . پدر من با سابقه بالای چهل سال کار در یک سازمان بزرگ نتونست موقع بازنشستگی بیشتر از 22 -23 سال برای خودش جمع کنه . مگه میشه مگه داریم کسی نزدیک سی و اندی سال جایی کارکنه اما بیمه اش به به سی سال نرسه . میدونید حقوق 22-23 روز چقدر میشه . برای پدر من هزینه هله هوله های نوه هاش  و دختر و داماد و عروس و پسرش در پنجشنبه شب هایی که اونجا جمع میشیم . هزینه کارنامه و یک شعر خوب برای مامان جون و بابا جون خواندن و یک تولد و یک سالگرد ازدواج و از اینجور چیزها . هزینه یک بابا جون هوس پیتزا  و فلان چیزها رو کردن . خیلی ها اینطوری هستند .

امروز دهمین سالگرد ازدواجمون هست . یک دهه گذشت . دیشب رفته بودیم حرم شاه عبدالعظیم . به سنگ میگم اگر چوب جادویی داشتی  کجای زندگی رو دوست داشتی تغییر بدی . میگه هیچ کجا . اما من حداقل اون چهار سال کذایی رو تغییر میدادم . هر چند که الان معتقدم در اون چهار سال دوست و دشمن ، خوب و بد ، و حتی استراتژیهای مهم زندگیمون رو یاد گرفتیم و تشخیص دادیم . فعلا که برای امشب هیچ برنامه ای تدارک ندیدم . حتی حال و حوصله شام درست کردن ندارم . برم ببینم تا آخر شب چه اتفاق هایی میوفته .