برف کجایی

یعنی دزدتر از بیمه ها نداریم . البته داریم . اصلاح میکنم . بیمه ها هم جزء دزدها هستند . شهریور ماه بابا خودشون رو بیمه تکمیلی کردند و پولش رو ریختند تا اول اسفند ماه هنوز شرکت لیست رو به بیمه نداده بود . البته شرکت میگه دادیم بیمه میگه ندادند و اینطوری بود که عمل چشم مامان که قرار بود 30 بهمن باشه کنسل شد  و موند برای بعد.

آینه داد میزنه . البته هدفمند . بعضی وقت ها به خاطر دعوا کردن ما و بعضی وقت ها به نشانه اعتراض. نمیدونم از کجا یاد گرفته . انگار به صورت غریزی در وجودشون هست . خیلی وقت ها به داد زدن هاش توجه نمیکنم . چند باری داد میزنه بعد میاد با دست میزنه روی پام تا نگاش کنم به محض نگاه کردم باز داد میزنه و دستش رو هم رو هوا تکون میده .خدا از این شیرینی ها قسمت همه زندگی ها کنه.

خدا رو شکر امسال به بیشتر برنامه های مد نظرم در سال 97 رسیدم . یکی از اون ها خواندن حداقل 6 کتاب در طول سال بود که بیشتر هم خوندم . کتاب جزء از کل تموم شد . الان کتاب دنیای سوفی رو گرفتم دستم . شب ها بعد از خوابیدن آینه یا بعد از شام که داره با اسباب بازی هاش بازی میکنه چند صفحه ای می خونم . باید یک روز سر فرصت و حوصله بشینم و برنامه ریزی سال بعدم رو انجام بدم . از دیدگاه خودم سال بعد سال مهمی در زندگیمون خواهد بود . اولیش به خاطر جابه جایی  و دومیش به خاطر تصمیم گیری نهایی در مورد بچه دوم . خیلی دلم می خواد . مامانم میگه نترس روزی رو خدا میده میگم مامان روزی رو خدا میده اما متاسفانه آینده رو دارن این دولت ها می سازن. همه چیز که قیمت پوشک و شیر خشک و مدرسه نیست . آینده شغلی و مسکن و جایگاه اجتماعی هم هست .

خانه تکانی عید با حداقل سرعت ممکن داره پیش میره . اتاق اینه تمام شده . پذیرایی تمام شده . نصف اشپزخانه تمام شده . مونده اتاق خودمون. سرویس ها و نصف دیگه آشپزخانه . با آینه یکم سرعت کار کردن پایین اومده . البته اوضاع نابسامان دست خودم هم بی تاثیر نیست . هفته گذشته هم اتاق خواب مامانم اینا رو تمییز کردم و چند تایی وسیله که الان دو سه سالی میشه استفاده نکردند رو گذاشتم دیوار تا بفروشم براشون . البته قراره 40% حق کمیسیون ازشون دریافت کنم

چرا برف نمیباره . دلم آدم برفی میخواد .


خود شناسی

این مدت اتفاقی برامون افتاد که برنامه ریزی زندگیمون رو دستخوش تغییر کرد. بعد از برگشت از سفر ، پدر سنگ گفت از این خونه برید تا پسر کوچیکه بیاد جای شما .اون طبقه چهارم بدون آسانسور زندگی میکنه و براش سخته. راستش قصد رفتن داشتیم ولی نه امسال و اون هم یک ماه مونده به عید. گفتند شما خونه دارید برید اونجا . گفتیم اونجا رو رهن دادیم نمیشه که آخر سالی مستاجری رو که جهیزیه آورده و اسفند عروسیش هست رو بیرون کرد. گفتیم حتی اگر بخواهیم بفروشیم 10 درصد پولمون برای سند بلوکه میشه و چون خونه نوسازه سندش اواخر تابستون آماده میشه.اما با این وجود مشکلی نیست ما میریم جایی رو رهن میکنیم . نصف خونه ای که میشینیم به نام سنگ هست .گفتند چهارم رو می فروشیم نصف پولش رو بعد از هزینه های مربوط به نقل و انتقال به تو میدیم نصفش رو به پسر کوچیکه تا سهم مساوی داشته باشید . سنگ ناراحت شد و گفت من بابت سهمم پول دادم . نگو دارم بهتون سهم میدم دداری حق خودم رو میدی . کمی با پدرش  حرفش شد ولی برگشت خونه و مثل همیشه پشیمون شد و گفت پدرم تا حالا تمام فکر و ذکرش ماها بودیم و از خودش زده اشکالی نداره و خدا رو شکر کدورت حل شد. فردا شبش افتادیم دنبال خونه.دیگه دوست نداشتیم در این محله باشیم . رفتیم سمت منطقه ای که دوست داشتیم . اکثر املاکی ها فایل مناسبی نداشتند . اومدیم خونه و شرایط رو گفتیم . پدر سنگ گفت که الویت شما هستید . تا شما خونه نخرید من طبقه بالا رو نمی فروشم . خدا رو شکر همه سر خونه زندگیتون نشستید . حتی شده تا شهریور صبر میکنیم تا شما خونه بخرید . اجازه نمیدم اجاره برید . و خدا رو شکر نفس راحتی کشیدیم . هر چند که با حملات کلامی برادر کوچیکه و زنش روبرو شدیم که ما برامون سخت هست . البته از حق نمیگذرم قرار بود اونا برن و حتی چند ماه دنبال خونه گشتن ولی از اونجایی که موقع خونه گشتن به محله و منطقه فکر نمیکردند و فقط براشون متراژ مهم بود خودمون به شخصه زیاد راضی به جابجایی اونا نبودیم و این پیشنهاد رو ما خودمون  چند ماه قبل داده بودیم . البته برای سال آینده که اون خونه رو از مستاجر پس بگیریم . حتی قبل از اینکه اون خونه رو رهن کنیم هم پیشنهاد دادیم ما بریم و اونا بیان جای ما که اون زمان موافقت نکردند و حتی این پیشنهاد رو دادیم که اونا برن اونجا . چون هم نوساز بود هم پارکینگ و انباری و آسانسور داشت که خانمش با توپ پر اومد که در زندگی من دخالت نکنید . اونجا کوچیکه من عکسش رو دیدم حالم بهم خورد و .... پدر سنگ اینبار واستاد و طرف ما رو گرفت و گفت تا اینا جابه جا نشن و خونه نخرن هر کی سر جای خودش بشینه . بعد از رفتن اونا هم من رو صدا کرد و گفت آبروی من رو نبرید من تا شهریور یا مهر اصلا هر زمان که شما بگید جلوی اونا وامیستم ولی شما هم قول بدید که این طبقه رو اون تایم خالی کنید و بزارید اونا بیان . گفتم بابا ما اگر قبل از عید هم مشکلمون حل بشه حاضریم بریم اما واقعا خونه مناسب نیست . گفت خودم در این حوالی میگردم . سنگ گفت بابا ترجیح میدیم جایی بریم که به کارمون نزدیک باشه و محیطش هم مناسب باشه . به هر حال در چشم به هم زدنی این بچه باید بره مدرسه . کلاس آموزشی .

این روزها کارمون شده در دیوار دنبال خونه گشتن و رفتن و دیدن و به املاکی ها سر زدن . خونه ای هم که خریدیم رو گذاشتیم برای فروش . فعلا که بازار بدجوری بی رونق شده و هنوز حتی یک مشتری هم نیومده . از فروش طبقه چهارم هم فعلا دست کشیدن تا ما بتونیم اون خونه رو بفروشیم .

هفته اولی که این حرف ها زده شد ذهنم بهم ریخت . تمام اتفاق های بد جلوی چشمام رژه رفتند. اینکه از ما خوششون نمیاد اما یواش یواش چشمم حقیقت رو دید و آروم شدم . از زمانی که پدر و مادر شدیم الویت زندگیمون شده آینه . همه پدر و مادرها الویت زندگیشون بچه هاشون هستند . پدر سنگ حق داره نگران پسر کوچیکه باشه . با دو تا بچه ، چهار طبقه رفتن بدون آسانسور سخته . حق داره نگران جدا شدن اونا از خودش بشه چون وابستگی اون چهارتا بهشون زیاده . از طرفی خیالش راحته که سنگ یه خونه داره که با رفتنش از اینجا زندگیش آسیب نمیبینه . استقلال ما بیشتره و وابستگی افراطی بهشون نداریم . سنگ عاقل تر و منطقی تر و آروم تره . اوایل برام خیلی سوال بود که چرا پدر همش طرف پسر کوچیکه رو میگیره و گیرهای الکی به سنگ میده تا اینکه سنگ جوابش رو داد . گفت پسر کوچیکه اگر چیزی مخالف میلش باشه جیغ و داد میکنه و اعصاب همه رو بهم میریزه . نه اینکه زور بابام بهش نرسه اما  اعصاب درگیر شدن با اون و کارهاش رو نداره به خاطر همین به من گیر میدن . تو ناراحت نشو . خیلی وقت ها سر چیزای الکی پدر با سنگ حرفش شده بعد از چندساعت سنگ رفته و پدرش رو بوسیده و گفته چشم هر چی شما بگی . سنگ میگه به هر حال فشار عصبی ناشی از اون رو باید سر یکی خالی کنه اشکالی نداره سر من خالی کنه حداقل آروم میشه و جالبه بعد پشیمون میشه . این روزها دارم تمام محبت های کوچولو کوچولویی که برام دنیا ارزش داشت رو به خاطر میاوردم . مثلا وقت هایی که پدر سنگ  به خاطر من میره و انگور قرمز میخره . چون هیچ کدوم دوست ندارن و منحصرا برای من میخره . یا اینکه در خونه رو میزنه و میبینم یک نون سنگگ داغ دستشه و میگه بده آینه بخوره دوست داره . یا کارت تخفیفش رو هر ماه به یکیمون میده تا خرید کنیم و از تخفیفاش استفاده کنیم یا هزار تا از این کارهایی که دلم اون لحظه لبریز میشه از عشق. وقتی این ها رو مرور میکنم به این نتیجه میرسم که باید بهتر ببینم . این مدت خیلی سردرگم بودم . حال و حوصله نداشتم . تا اینکه از سنگ خواستم آینه رو نگه داره تا من برم استخر. اولین بار بود که شنا نکردم . از پله ها پایین رفتم و کنار نرده ایستادم . حتی راه نرفتم . فقط خودم رو انداختم روی آب و فکر کردم . خوبی استخرها در زمستان خلوت بودنشونه. از یه جایی به بعد حتی فکر نکردم . انگار تو خلا بودم . حس سبکی و رهایی داشتم . عین یک ساعت و بیست دقیقه رو در اون حالت بودم . اما وقتی اومدم بیرون و لباس پوشیدم حالم عجیب خوب بود . دلم سبک بود . هیچ احساس منفی نداشتم . توکل کردم به خدا . وقتی چایی خوردم دلم برای خانواده همسرم به اندازه خانواده خودم تنگ شد . احساس کردم با تمام کارهاشون دوسشون دارم . مثل برادرم که از دستش شاکی میشم اما دوسش دارم . یک جعبه شیرینی خریدم و رفتم خونه مادر شوهر. سنگ  و آینه خونه مادر شوهر بودند . شدم شیشه سابق. از مادر سنگ پیگیر مانتویی بودم که قراره برام بدوزه و برنامه ام رو برای تمییز کردن خونه برای عید میریختم  و به خانم برادر سنگ میگفتم من دیگه خیالم راحته دیوار پاک نمیکنم و اون هم میگفت اتفاقا منم پاک نمیکنم و برنامه میریختیم که چه چیزهایی نیاز به تغییر داره و شام هم پدر سنگ رفت کباب خرید و احساس کردم باز شدیم یک خانواده . یک خانواده که حداقل در دل سه عضو اون (شیشه.سنگ . آینه) چیزی جز عشق و محبت و خانواده دوستی نیست.

انشالله که به زودی زود همه مستاجرها مالک میشن . انشالله که دل ها همیشه به یاد خدا باشه و مملو از عشق و محبت . انشالله که در این روزهای پایانی سال هیچ مردی شرمنده زن و بچه نباشه . انشالله مه برکت در رزقهای حلال زیاد باشه . انشالله که همه تلاش کنند روزی های حلال و طیب و پاک کسب کنند . انشالله که همه کوچولوها سالم و سلامت باشن . انشالله که خدا به زودی معجزه دو خط موازی رو در زندگی همه منتظرا قرار بده و جیغ بکشن و گریه کنند و بالا و پایین بپرن و باز گریه کنند و سجده شکر به جا بیارن .

این روزها آینه  صداهای با معنا از خودش در میاره . دیگه ماما و بابا و غاغا هدفمند بیان میکنه . صبح ها پشت سر سنگ گریه میکنه و باباباباباباابا سر میده . علاقه مندی اش به کابینت و کشوها بیشتر شده . همه کشوها رو باز میکنه و دنبال سیم میگرده . عاشق سیم هست . فرقی نمیکنه . سیم تلفن جاروبرقی شارژر . فقط کافیه سیم باشه. اضطراب جدایی اش زیاد شده و زیاد دوست نداره از کنارش تکون بخورم . البته وقتی عمه اش رو میبینه یا دختر عمو بزرگه و دختر دایی کوچیکه اش رو حال میکنه و هر چی هم که بلد نیست از اونا یاد میگیره .

هفته آینده آینه مجددا چکاب قلب داره انشالله که این آخرین باری باشه که میریم و بگه همه چیز اوکی شده . سه شنبه هم مامان وقت عمل داره هر چقدر بهش میگم اصلا عمل آب مروارید چشم عمل سنگینی نیست ترسیده و فکر میکنه قراره با چاقو مثل قدیم که مادر بزرگم رو عمل کردند چشمش رو عمل کنند  و برش بزنند و بخیه بخوره . انشالله که همه پدر و مادرها سالم و سلامت باشن .

honey moon 3

ماه عسل سوم ما با حضور آینه در اولین سفر زندگیش جذاب و هیجان انگیز بود

برای سفر شهر فومن رو انتخاب کردیم و برای اقامت هتل مزرعه معین،از طریق اقامت 24 با تخفیف خوب برای یک شب رزرو کردم .دوشنبه از صبح زود رفتم خونه مامانم،مامانم آینه رو نگه داشت و من موهامو رنگ کردم و دستی به صورتم کشیدم .شب قبلش چمدونا رو بسته بودم و خونه خودمون بود.شب سنگ اومد رفتیم چمدان رو برداشتیم و برگشتیم خونه مامانم،می خواستیم صبح از اونجا حرکت کنیم

سه شنبه 9 بهمن

ساعت 3:30 بیدار شدم و به آینه شیر دادم و رفتم غذای آینه رو ریختم داخل ظرف هاش و زیر کتری رو روشن کردم و یک آرایش ملایم انجام دادم و لباس های آینه رو در خواب تنش کردم و فلاسک رو پر کردم و سنگ هم بیدار شد و ساعت 4:30 با نام خدا حرکت کردیم،هوا بارونی بود و از کرج تا آبیک شدت باران زیاد شد ولی از آبیک قطع شد و وقتی افتادیم اتوبان قزوین رشت هوا صاف و آفتابی شد.صبحانه رو تصمیم داشتیم یا منجیل بخوریم یا رودبار،منجیل کمی باد بود به خاطر آینه ترسیدیم و گفتیم رودبار،هوا در منجیل آفتابی در رودبار یعنی کمتر از هشت کیلومتر بارونی شد . برای صبحانه دوست داشتیم املت با تخم مرغ محلی بخوریم،برای آینه هم از خونه نان سنگک و گردوی پودر شده برداشته بودم.خدا رو شکر بهتر از قبل شده، صبحانه حسابی چسبید و رفتیم سمت هتل، وارد هتل که شدیم مدهوش شدم، یک مزرعه بزرگ چای با کلی درخت نارنج و پرتقال و یک ساختمان شیک وسط .خوشبختانه با اینکه ساعت 11 بود بلافاصله اتاق رو در اختیارمون قرار دادن و من و آینه رفتیم اتاق و سنگ رفت رشت تا به کاراش برسه،وسایل رو جابه جا کردم و یک زیر انداز انداختم رو زمین تا آینه کمی روش بازی کنه و راحت باشه و کمی بهش بیسکوییت و میوه دادم و خودم ساندویچی که از خونه مامانم آورده بودم رو خوردم و پرده ها رو کنار زدم و چراغ رو خاموش کردم و مادر و پسر خوابیدیم. اتاق ما یک بالکن بزرگ داشت . ساعت 3 بیدار شدم و یک نشکافه برای خودم درست کردم و رفتم زیر نم نم بارون تو بالکن واستادم و عکس گرفتم و از خدا خواستم به من هم یک خونه با یک همچین بالکن دلبازی بده و مثل همین هیچ کس هم بهش دید نداشته باشه.ساعت 5 با کلی قلقلک و بازی آینه رو بیدار کردم و لباس تنش کردم و غذاش رو برداشتم و رفتیم لابی هتل. غذا رو دادم رستوران تا گرمش کنند و با سنگ تماس گرفتم که گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه. غذاش رو دادم و براش یک آب هویج هم گرفتم و داشت می خورد که سنگ رسید . خدا رو شکر کارش خوب پیش رفته بود و دیگه نیازی نبود فردا صبح برگرده . اخبار استانی هم گفت فردا هوا آفتابی هست و این یعنی یک روز کامل می تونستیم بگردیم . رفتیم بالا و لباس عوض کردیم و تصمیم گرفتیم بریم ماسوله . گفته بودند شب های ماسوله دیدنی هست . رفتیم ولی هیچ لذتی نداشت . برام واقعا سواله که چرا جاهای توریستی مثل ماسوله شب های بیداری نداره . پرنده پر نمیزد . فقط ما بودیم و چند تا پسر که حالت طبیعی نداشتند . اونقدر بی روح بود که سریع سوار ماشین شدیم و برگشتیم . هنوز وزودی هم ازمون 7 یا 8 تومان پول گرفت اما واقعا برای چه کاری نمیدونم . من روز بهاری ماسوله رو با کلی گلدون شمعدونی قبلا دیده بودم گفتم ایکاش صبح میومدیم و اینچنین بود که تصمیم گرفتیم صبح مجددا برگردیم . برگشتیم سمت فومن و چون یک پارک با کلی مجسمه دیده بودیم رفتیم پارک شهرکه از شانسمون آینه خوابید و دلمون نیومد بیدارش کنیم و برای شام برگشتیم هتل . غذای هتل قیمت مناسب و خوبی داشت ولی من از کیفیتش خوشم نیومد ولی پدر و پسر خیلی استقبال کردند . البته آینه باز غذا داشت و براش گرم کردند ولی عاشق ماستشون شد و پسر ماست نخور من یک پیاله ماست خورد.برگشتیم اتاق  و من رفتم یک دوش گرفتم و وقتی اومدم بیرون پدر و پسر خواب بودند و منم با همون موهای خیس خوابم برد.

چهارشنبه 10 بهمن

ساعت 5 صبح به عادت همیشه بیدار شدم . به آینه شیر دادم و خودم یک چایی ریختم و چون از بارون هم خبری نبود ، میز و صندلی رو بردم داخل بالکن و نشستم رو به کوه و کلی سبزه زار و چای خوردم و یک کتابی ورق زدم و اذان گفتند و نماز خوندم و یواش یواش سنگ و آینه هم بیدار شدند . سنگ رفت دوش گرفت و من هم لباس های آینه رو عوض کردم و چون هوا آفتابی بود رفتیم در محوطه گشتی زدیم و عکس گرفتیم و سنگ اومد رفتیم صبحانه . صبحانه عالی بود . بعد از صبحانه باز کمی در محوطه عکس گرفتیم و برگشتیم اتاق و وسایل رو جمع کردیم و برای بار آخر در اون بالکن بینظیر ایستادم و بلاخره اتاق رو تحویل دادیم . برنامه رو به گشتن در ماسوله و قلعه رودخان و خرید از فومن و رودبار و حرکت به تهران انتخاب کردیم .اول رفتیم قلعه رودخان . هر چی بگم کم گفتم . عالی بود . یک چهارم راه رو بالا رفتیم اما چون آینه بغلمون بود خسته شدیم . از کسی که از بالا برمیگشت پرسیدم چقدر راه مونده گفت با بچه یکساعت . ما هم قیدش رو زدیم و برگشتیم اما یکساعتی اونجا بودیم و لذت بردیم . بعد رفتیم سمت ماسوله . هنوز نمی دونم چرا از ماشین ها ورودی میگرفتند اما هیچ امکاناتی حتی یک پارکینگ هم نداشت . رفتیم و داخل شهر گشتی زدیم .خوب بود ولی هیجان انگیز نبود. گفته بودند ناهار رو ماسوله بخورید اما ما هیچ چیز مناسبی پیدا نکردیم . عکس گرفتم و برگشتیم . رفتیم فومن و کلوچه گرفتیم و چون صبحانه رو مفصل خورده بودیم قید ناهار رو زدیم . بعد راه افتادیم و توقفی در رودبار داشتیم و کمی زیتون خریدیم و غذای آینه رو دادیم گرم کردند و حرکت کردیم سمت تهران.اذان مغرب رسیدیم قزوین. که سنگ پیشنهاد داد بریم سرای سعدالسلطنه رو ببینیم و شام رو قزوین بخوریم . من زیاد از بازار خوشم نمیاد اما سعدالسلطنه از اونجاهایی بود که دوست داشتم ساعت ها داخلش بگردم و داخل کافه هاش بشینم و باقلوا بخورم . بعد رفتیم قسمتی که ظرف های مسی میفروختند . قابلمه ها رو قیمت کردم که یکی از فروشنده ها گفت حتما برای خرید مس زنجان بخرید . مس اصفهان برای قلم زنی مناسب هست و زنجان برای پخت پز و حدالامکان زنجان ایلیا بخریم . دوری زدیم و رفتیم آرمگاه چهار انبیا و زیارتی کردیم و هشت بهشت رو سر زدیم . البته از دور دیدیم جلوش شهرداری مشغول کار بود .برای شام در همون حوالی دو جا رو پیشنهاد دادند اولی رستوران نمونه و دومی رستوران اقبالی. که دوست سنگ گفت حتما نمونه رو امتحان کنید . رفتیم و قیمه نثار سفارش دادیم . من قبلا یکبار در زنجان قیمه نثار خورده بودم و طعم بینظیرش زیر دندونم بود . به امید تکرار اون طعم سفارش دادم . اما راستش اون چیزی نبود که مد نظر داشتم . اما سالاد مخصوص نمونه حرف نداشت و خیلی خوشمزه بود . به رسم شهرهای ترک نشین هم اول برامون سوپ آوردند که اونم بد نبود . غذای آینه رو هم دادم گرم کنند که من یک شیشه سوپ تحویل دادم یک ظرف بزرگ سوپ تحویل گرفتم. اونقدر آب اضافه کرده بودند که مواد سوپ مشخص نبود و از اونجایی که آینه غذای به اون شدت رقیق دوست نداره و چون خواب بود مجددا داخل شیشه اش ریختم و الباقیش رو خودم خوردم . اما کلی بابت گرم کردن غذا ازشون تشکر کردم . از رستوران اومدیم بیرون و از یک سوپرمارکت بیسکوییت برای آینه  خریدم و بسم الله گفتیم و حرکت کردیم سمت تهران . ساعت 11:30 رسیدیم خونه در حالی که خسته بودیم و بشدت خوابمون میومد . اما برعکس ما آینه از دیدن خونه و اسباب بازی هاش سر ذوق اومده بود . چراغ ها رو خاموش کردیم و ما خوابیدیم و آینه همچنان داشت بازی میکرد و واقعا یادم نیست کی خوابید .

خدا رو شکر بر خلاف تصورم آینه همراه خیلی خوبی بود و با وجودش خیلی بهمون خوش گذشت .

روزهای سپری شده

ممنون از لطفتون که به فکر آینه بودید و جویای احوالش،انشالله که کوچولوهاتون سالم و سلامت باشن و خدا دامن همه منتظرا رو سبز کنه و مسافر کوچولوها رو هم به سلامت و در زمان مناسب در آغوش پدر و مادرشون بسپاره.

این مدت عجیب سر درد داشتم و کلافه بودم،وضعیت پسرم از یک طرف،یک پروژه گرفته بودم و فشار اون مجموعه از طرف دیگه و حرف هایی که از خانواده خودم و همسرم مبنی بر وضعیت پسرم می شنیدم همه دست به دست داده بودند تا من تبدیل به یک فرد خیلی خیلی خسته و کلافه بشم.

اولین کاری که کردم جمعه ساعت 2 شب بیدار شدم و تا ساعت 8 صبح رو پروژه کار کردم و فقط موند گزارش نویسی اش که سنگ برای ناهار اومد خونه و آینه رو نگه داشت و من اون رو هم انجام دادم و براشون ارسال کردم و الباقی رو با تلفن توضیح دادم و خدا رو شکر تموم شد.

در مورد خانواده ها هم نیازی دیگه به بحث باهاشون نمی دیدم،خانواده همسرم معتقد بودند که من در تغذیه این بچه کوتاهی کردم و باید از اول به غذای سفره عادتش میدادم و لوس بارش نمیاوردم و خانواده من معتقد بودند در رسیدگی به آینه کوتاهی کردم و به جای اینکه فکرم پیش بچه ام باشه پیش کار بورس و بیمه هست.هیچ دلیلی نمی دیدم باهاشون بحث کنم،از نظر خودم و سنگ هر دو بالاخص من تا اونجایی که در توانم هست به بهترین شکل ممکن به آینه رسیدگی میکنم.هر بچه ای ممکنه مریض بشه ،ذائقه اش عوض بشه ،دلیل بر کوتاهی پدر و مادر نیست

یکشنبه شب سنگ اومد و گفت برای سه شنبه هتل رزرو کن بریم شمال،هتل رو از طریق سایت اقامت 24  رزرو کردم،چون اولین سفر آینه است یک چک لیست از لباس و کلیه وسایلی که ممکنه نیاز بشه تهیه کردم و حتی براش تشک هم برداشتم و اینچنین آماده سفر شدیم

با پزشک آینه تماس گرفتم،گفت چون شیر خوردنش بهتر شده احتمالا تا روز پنجشنبه به وضعیت قبل بر میگرده و خوب میشه اگر نشد باید براش یک آزمایش بنویسم،خدا رو شکر از هندوانه هم بالاخره استقبال کرد و هر روز به اندازه دو بند انگشت می خوره


چکاپ آینه

آزمایش آینه رو دو هفته پیش انجام دادیم . پسرم خدا رو شکر اصلا اذیت نکرد و حتی صداش هم در نیومد و نشون داد که ترس ما بی دلیل بوه . ما برای آزمایش میریم آزمایشگاه نیلو . اتاق خونگیری کودک داره و آینه اونقدر اونجا با اسباب بازی مشغول بود که خیال ما راحت شد . وقتی جواب آزمایش رو گرفتم دو تا چیز کاملا مشخص بود . کم خونی که به گفته دکتر اکثر بچه ها دارن و حل میشه و جای نگرانی نداره و کم آبی شدید بدن . خب یک هفته ای بود که آب و شیر و حتی غذا نمیخورد . تمام کارم شده بود غذا درست کردن برای آینه و نخوردن. اما بیشتر نگران آب نخوردنش بودم . لباش ترک های عمیق داشت و روزی چندبار خون میود و رنگ پوشکش نارنجی شده بود و نهایت دو بار در شبانه روز ادرار میکرد و اون هم به میزان خیلی کم . پنجشنبه بردیم جواب آزمایش رو به دکتر نشون دادیم . گفت کم آبی بدنش و اینکه اصلا آب و شیر و آبمیوه نمی خوره جالب نیست و جای نگرانی داره . متاسفانه 400 گرم وزن کم کرده بود . گفت فعلا از دندون خبری نیست . کمی گلوش ملتهب بود که بهش شربت داد و یک شربت  هم برای اشتهاش داد و گفت تا روز یکشنبه صبر میکنیم تا حداقل شروع به دریافت مایعات کنه وگرنه تماس بگیرید تا تصمیم جدیدی براش بگیرم .گفت این بچه تا الان اینطوری نبوده و علایمی که من میبینم از ترس و اضطراب هست . پرسید با هم مشکلی دارید گفتم نه . گفت جایی تنها گذاشتینش گفتم نهایت یکساعت پیش مادربزرگ هاش. گفت آینه بشدت پسر حساسی هست و داره رفتار محیط رو رصد میکنه . این بچه دچار ترس شده . حرفی که صبح مامانم هم بهم گفت . نیم ساعت گذاشتم  پیشش رفتم آرایشگاه وقتی برگشتم گفت شیشه با این بچه چیکار کردید شدیدا دچار ترس شده . اما واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید . دکتر گفت حتی ممکنه صدای بلند حرف زدن یا یک زنگ تلفن یا هر چیز دیگه  این حالت رو براش به وجود آورده باشه . با کمی مراقبت محیطی این علایم برطرف میشه ولی چون کاهش وزن و نخوردن غذا و مایعات خیلی خطرناک هست اگر تا یکشنبه به آشامیدن و خوردن رو نیاره مجبور میشم سرم تجویز کنم و اگر با کاهش وزن مجدد باشه بستری. همونجا بی اختیار اشک از چشمام خارج شد . دکتر گفت این حالت به خاطر بی مسئولیتی یا عدم توجه شما نیست . بچه ها به پدر و مادر بلاخص مادر قوی احتیاج دارن . این یک وضعیت گذراست و خوب میشه و اصلا جای نگرانی نداره . اون شب کمی غذا خورد اما نه آب خورد و نه شیر . پنجشنبه خونه مامان خوابیدیم . جمعه بیدار شدیم و من و برادرزاده اولی رفتیم نون و خامه خریدیم و به قولش دوردور کردیم و آینه پیش مامانم بود . وقتی برگشتیم مامان گفت بهش کمی نان سنگگ دادم و نصف استکان آب ولرم خورده . موقع صبحانه خوردن هم باز یک استکان آب، بازی بازی خانم برادرم بهش داد . ولی همچنان شیر نمیخورد و کل شیر خوردنش در بیست و چهار ساعت به پنج دقیقه هم نرسید .با حجم آبی که خورد اما پوشکش تا ساعت 5 خشک بود و همه معتقد بودن که بدنش خیلی آب نیاز داره و هر چقدر فعلا بخوره جذب بدنش میشه . شب برگشتنی هم براش هندوانه خریدیم تا شاید امروز کمی بخوره و براش خوب باشه . الویت اولم آب هست و بعد از رفع این مشکل باید فکر اساسی برای غذا بکنم . البته غذای رقیق دوست نداره وگرنه عاشق غذاهای جامد و کلا غذاهایی هست که خودش با دست بخوره . این چند روز براش مرتب پنکیک درست میکنم . پنکیک چند غله که از آرد ذرت و آرد برنج و نان پدر شده خرمایی و زرده بلدرچین و جودوسر و شیره خرما و شیر هست و پنکیک /جودوسر و موز و شیره خرما و بیسکویت مادر پورد شده و شیر هست اینا رو دوست داره .

انشالله هیچ کوچولویی مریض نشه و تنشون سالم و سلامت باشه و لباشون خندون . انشالله که همه منتظرا به زودی دامنشون سبز بشه