التماس دعا

دیشب رو در بیمارستان سپری کردیم

سنگ چند روزی بود که حالش بد بود و تنگی نفس و خلط خونی و درد شدید داشت، دیشب سه تا بیمارستان رفتیم یکی چیز خاصی نیست اصلا نگاه نکرد، دومی گفت علائم شبیه مشکل قلبی است و ارجاع مون داد به بیمارستان سوم که اونجا بعد از سی تی اسکن متوجه شدند اوضاع ریه بشدت داغون شده، دکتر میگفت اگر قبلا کرونا نگرفته بود این سی تی و این وضعیت رو کرونا اعلام میکردم، اما الان نمیشه با قطعیت گفت که عفونت چی هست، فعلا مجددا در شرایط قرنطینه قرار گرفتیم، دکتر ریه خودم مطب رو تعطیل کرده، امروز با کلی این ور اونور و تماس و التماس برای فردا بین مریض از یک متخصص ریه وقت گرفتم، انشالله که تن همه  سلامت باشه

دو سالگی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود ---- آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود .

حس وحال 26 اردیبهشت هر ماه، از سال 97 دقیقا یه جوره . انگار همون ساعت 8 صبح روز چهارشنبه است که دیدمش و حس ناب رو تجربه کردم . از خدا می خوام که این حس خوب رو نصیب همه بکنه .

امسال به خاطر همزمانی تولد آینه و شهادت مولا علی (ع) تولد نمگیریم . هر چند که پارسال هم خودم نگرفتم  و کلا از اول گفته بودم میخوام تولد سه سالگی آینه رو خوب برگزار کنم . براش حتی کیک هم نخریدیم . در شب قدر دستای کوچولوش رو بالا گرفتیم و خدا رو شکر کردیم و دعا کردیم . البته انشالله عید فطر یک کیک بخریم و بریم خونه مادرم و یکم تولد بازی کنیم . ببینیم خدا چی میخواد تا اون  زمان .و صد البته عمه جون هم کیک درست خواهند کرد و برای یک روز دیگه تعطیلی عید فطر اونجا تولد بازی کنیم . انشالله .

دو سال رو باعشق و علاقه و شیرینی و کلی مهارت مهم گذروندیم . از یک و نیم سالگی یواش یواش مطالعاتم رو به سمت حوزه کودک سوق دادم . از بحرانی به نام بحران دوسالگی که گویا خیلی هم مد هست و همه ازش مینالند خوندم . و اما چیزی که من متوجه شدم  و در آینه و بچه هایی که همسن آینه دور و برم بودم دیدم .

از روز اول تولد  تا 1.5 سالگی هر شش ماه یکبار آینه دچار تحولات  رفتاری میشد که برای من اوجش یک سالگی بود که واقعا یک ماهی کاملا تمام نظم زندگیمون رو بهم زده بود . همون زمان که از دکترشون پرسیدم گفت بچه ها دارن بزرگ تر میشن و این حالت ها طبیعی است  فقط شما باید حوصله تون رو بیشتر کنید . از پایان 20 ماهگی کمی کله شقی به رفتارهای آیینه اضافه شد دو سه باری برای خواستن چیزی که ما مخالف بودم داد کشید و پاهاش رو زمین کوبید ولی از اونجا که طبق قول و قرارمون با سنگ رفتارمون  و حرفمون در اون مورد فرقی نمیکرد از سرش افتاد و فهمید با قشرق به پا کردن نمیتونه به خواستش برسه . البته تایید احساسات رو هم داشتیم . مثلا تا همین الان هرزگاهی برای خوابیدن بهانه میگیره و گریه میکنه و دور اتاق می چرخه و داد میکشه بغلش میکنیم میگیم میدونیم دوست داری بیدار بمونی و بازی کنی ولی الان وقت لالاست و می خوابیم ولی اگر به رفتاراش ادامه بده عصبانی نمیشیم و دعواش نمیکنیم و فکرش رو با موضوع و فعالیت جدید مثل بیا قصه بگم برات پرت میکنیم .اگر بخواهیم به کاری توجه کنه قصه با پسر قهرمان و خوبی به نام خودش میگیم که مثلا میخوابید یا اسباب بازی هاش رو جمع میکرد یا هر چیز دیگه . موضوع بعدی که خیلی یهویی باهاش مواجه شدم قدرت درک کلمات و جملات بود . یک شب که آینه داشت بازی میکرد من و سنگ صحبت میکردیم که من یک جوک گفتم که فقط در جمع زن و شوهری خودمون قابل گفتن بود . سنگ خندید . بلافاصله آینه رو کرد بهمون و اون کلمه رو گفت . هر دو شک زده شده بودیم  و یک اخم کردیم و وقتی آینه دید نمیخندیم و اصلا بهش توجه نمیکنیم مشغول کار خودش شد . اونجا بود که فهمیدیم دیگه از این به بعد باید بیشتر مواظب گفتارمون هم باشیم . از اون روز به بعد  افزایش لغت های احترامی رو بیشتر کردیم . سنگ بعد از تموم شدن غذا رو به من میکنه و میگه مامان شیشه مهربون ممنون که غذای خوشمزه درست کرده و یا من میگم بابا سنگ مهریون مرسی که ما رو بردی پارک و اینطوری الان آینه یاد گرفته از کلمات ممنون ، لطفا ،بفرمایید هرزگاهی که یادش باشه و کسی پیشش استفاده کنه ، استفاده کنه . خانواده های زیادی رو دیدم  که دم از بحران های سنی مختلف بچه هاشون میکنند . من و سنگ  فهمیدیم که بیشتر اون بحران ها از یک حرف نیودن حرف پدر و مادرها ، از دعواهایی که جلوی بچه باهم میکنند ، از سرکوب کردن احساسات بچه ها ، از متحد نبودن پدر و مادرها ، از رفیق نبودن بچه ها با پدر و مادرها شکل میگیره . به خاطر همین سعی کردیم این اتحاد رو بیشتر کنیم  و خدا رو شکر میکنم که امروز  پسرم  در این سن آروم هست . ما به استقلالش احترام گذاشتیم به انتخابش احترام گذاشتیم . از 22 ماهگی دیگه اصلا دوست نداره من بهش غذا بدم . خودش میخوره . درسته همه جا کثیف میشه اما با یک دستمال و جارو میشه تمیزش کرد . چه شب هایی که واقعا گرسنه خوابید اما سعی کردیم به استقلالش احترام بذاریم . اینجور وقت ها بیشتر سعی کردم غذاهایی درست کنم که با دست بتونه بخوره مثل کوکو ، پاستا . چه روزها و شب هایی که کل اسباب بازیهاش رو وسط اتاق خالی کرده و میکنه و خواهد کرد. بیشتر از قبل میخواد بفهمونه که منم هستم و به حرفم گوش بدید . حتی جنس بازی هاش هم عوض شده و بیشتر دنبال مورچه و دست زدن به زمین و خاک و گل هاست . خدا رو شکر داد نمیکشه ولی وقتی چیزی مطابق میلش نباشه هرزگاهی جیغ کوتاهی میزنه . دست بزن اون هم سیلی پیدا کرده ( خیلی کم )که مواقع مخالفتمون با کاری ازش سر میزنه و بعد که بلافاصله با اخم ما مواجه میشه سرش رو میندازه پایین و  میگه بشی( ب با فتحه ، یعنی ببخشید ) و بعدش بغض میکنه و خودش رو میندازه بغلمون و اون ناحیه کتک خورده رو بوس میکنه . در این ایام نگاه قاطع و کوتاه ابزار بسیار مفیدی برامون شده  هر چند که سعی میکنیم زیاد هم ازش استفاده نکنیم . تا زمانی که به خودش یا کسی آسیب وارد نکنه در بازی دخالت نمیکنیم . سعی کردیم شب ها نیم ساعتی بازی سه نفره انجام بدیم . از توپ به سمت هم با ترتیب قل دادن بگیر تا ساختن  خونه با لگو و خلق داستان بازی با مهره های شطرنج . وظایف کوچکی هم بهش محول کردیم . مثل خالی کردن طبقه پایین ماشین ظرفشویی و قراردادن وسایلی که در طبقات پایین کابینت ها قرار دارن و خطرناک نیستند . آوردن ظرف ها و چیدنشون در سفره . ریختن نوشابه و آب در لیوان   و هر چیزی که  خطری براش نداشته باشه . 


خدایا ممنون که بهم این فرصت رو دادی که شیرین ترین عشق عالم رو تجربه کنم  . انشالله که همه منتظران به زودی دامنشون سبز بشه و صدای کوچولوها در همه خونه ها طنین انداز

تو کی بود

دختر 14 - 15 ساله بودم که منم مثل خیلی از همکلاسی هام از اون دفترهای عشق درست کردم . با قلم و خودکار و مداد چندین چند مدل عشق میتوشتم و مطالب احساسی مینوشتم . نمیدونم بچه های الان دارن یا نه اما اون زمان زیاد بود . برای مثال مینوشتم تو رادیدم و محو نگاهت شدم و عاشقانه در خیالم به آغوش کشیدمت . برای منی که از 10 سالگی داستان مینوشتم و دفتر خاطرات داشتم سرهم کردن این خزعبلات کار آنچنان سختی نبود . از ترس خانواده هم تو صدتا سوراخ قایم میکردمش . یه روز که از مدرسه اومدم با دیدن قیافه بابام فهمیدم دفتر لو رفته، خرداد ماه بود و زمان امتحانای مدرسه اما بدون درک دادگاهی شدن من در کمترین زمان ممکن شروع شد، دنبال (تو) می‌گشت، کل دفتر کتابام رو بهم ریخت صفحه به صفحه گشت هرچقدر گریه میکردم و توضیح میدادم اصلا گوش نمی‌داد، اون زمان خواننده امید تازه شروع کرده بود به خوندن و آلبوم حضرت عشق رو داده بود. منم متن آهنگ حضرت عشق رو در یک گوشه یک کتاب نوشته بودم و زیرش نوشته بودم امید، بابا هم که مغزش قفل کرده بود دنبال یک اسم پسر می‌گشت تا حکم قطعی رو برام بده و اجرا کنه، چشمش که خورد به اون اسم به جای امید،. امیر خواند و گفت امیر کیه، گفتم به خدا نمیدونم، اولین چک رو که زد کتاب رو گرفت جلوی صورتم و گفت میگم این عوضی کیه، گفتم این خواننده امیده اینم متن آهنگش هست،. نوار کاست حضرت عشق رو داشتیم هر چقدر گفتم اصلا گوشاش نمیشنید، اون دقایق و ساعت ها بدبخت بودم بدبخت تر شدم، اینبار به جای امیر، دنبال امیر و امید می‌گشت،  بعد نشست اون دفتر عشق رو با دقت بیشتری خوند و چک دوم رو بابت در آرزوی در آغوش کشیدن تو خیالی  خوردم، هیچی از امتحانای سوم راهنماییم یادم نیست، با بدترین معدل عمرم راهنمایی رو تموم کردم و رویای ثبت نام در اون دبیرستانی که داشتم  برای همیشه بر باد رفت، فرداش از شدت ناراحتی تمام دفتر خاطراتم رو پاره کردم و همین حرکت شد شروع دور تازه بدبختی های جدیدم. نشئت با چسب صفحه به صفحه چسبوند و دنبال مدرک گشت و گفت از این به بعد باید تمام خاطرات روزانه رو بنویسی و شب ها بلند بخونی، چقدر سخت بود، کافی بود یک وعده دستشویی رفتن رو ذکر نمیکردم توبیخ میشدم، اجازه از خونه بیرون رفتن نداشتم، اجازه تلفن جواب دادن نداشتم،. اجازه تنها تو خونه موندن نداشتم، یادمه کارنامه ها رو می‌خواستند بدن مامان میخواست بره کارنامه رو بگیره، بابا هم جایی کار داشت، به زور  من رو با خودشون بردند مامان رفت کارنامه رو گرفت و گفت مدیر مدرسه گفته بمونید باید باهاتون صحبت کنم، بابام خط و نشون می‌کشید و میگف معلوم نیست چیکار کردی که الان میخوان بهمون بگن و آبروم رو بردی و.... مامان رفت داخل مدرسه من و بابا رفتیم جایی که کار داشت، اون پیاده شد و گفت می‌شینی تا من بیام سرت رو هم بالا نمیگیری اینور اونور رو ببینی، پیاده هم نمیشی، نزدیک به چهار ساعت تو گرمای تیر ماه داخل ماشینی که شیشه هاش بالا بود و کولر خاموش نشستم و گریه کردم، عصر که رفتیم خونه بابا منتظر بود که مامان خبر مچ گیری من توسط کادر مدرسه رو بشنوه که مامان گفت مدیر مدرسه میگه چرا این بچه در عرض یک ماه امتحانات این همه افت تحصیلی داشته، و کلی صحبت کرده که آیا در خانواده مشکلی دارید و مامان هم گفته نه و ما خودمون پیگیری میکنیم و اون شب مضحکانه ترین جواب رو بابا داد که اون مدرسه نمیدونه این به جای درس دنبال چه کارایی هست ، واقعا من دنبال کاری بودم یا تفکر بیمار بابا، بابا با این کاراش درس منو بهم ریخت و حالا من محکوم بودم، مامانم هم در تیم بابا بود و معتقد بود کار بابا درست هست،. به داداشم هیچی نمیتونستم بگم، سرباز بود و شهرستان، طول سه ماه تابستون با سختگیری های دور از عقل بابا گذشت،. اون زمان تلفن ها شماره رو نشون نمی‌دادند کافی بود تلفن زنگ بزنه و مزاحم باشه یا اشتباه باشه من متهم میشدم،. بعصی وقت ها تلفن که زنگ می‌خورد بدون گفت الو گوشی رو بر می‌داشت و ساکت میموند تا ببینه صدای پشت خط کیه، دوران سختی بود، مرداد ماه شروع شد و زمان ثبت نام مدرسه، اعلام کرد دیگه لازم نیست این درس بخونه و به مامانم هم گفت ثبت نام نمی‌کنیم،. گریه کردم التماسش کردم اما  فایده نداشت، برادرم مرخصی که میومد از دیدن من ترسید، 10 کیلو از خرداد ماه تا اول شهریور وزن کم کرده بودم،. رسما مرده متحرک بودم، هر چقدر می‌پرسید هیچکس جواب نمی‌داد،. یادمه رفت و کلی برام شکلات و عروسک و هر چیزی که فکر می‌کرد خرید،  کلی باهام بازی می‌کرد اما نه اون میدونست و تا الان میدونه داستان چه بود نه ماها گفتیم. حالم روحیم اونقدر بد بود که دوست داشتم یک شب دارو بخورم و صبح دیگه بیدار نشم، بعد از رفتن برادرم تازه انگار مامانم بیشتر اوصاع من رو دید، هنوز تو جبهه بابا بود. اون هم دنبال تو می‌گشت، شهریور شده بود ثبت نام مدارس تموم شده بود و من هنوز ثبت نام نشده بودم، یک روز صبح با مامان رفتیم استخر، استخر شلوغ بود و رفتیم سونا، اونجا کلی گریه کردم و برای مامان حرف زدم، من که خطایی نکرده بودم گیریم حتی در عالم نوجوانی خطایی کرده باشم حقم این نبود نهایت یه تشر و یک نصیحت کافی بود، بهش گفتم آرزومه خودم رو از بالای پل بندازم پایین، نمیدونم ترسید یا دلش سوخت، اون شب  بعد از خوابیدن با صداشون بیدار شدم، اون شب ساعت ها صداشون میومد، فردا صبحش اولین بار بود که بعد از چند ماه انگار بابام منو دید، نمیدونم از قیافه داغونم بود یا حرف های مامان، منو گرفت بغلم و صورتم رو بوسید، گفت شب میام شام بریم بیرون و بعدش خرید، اون شب  رفتیم پیتزا خوردیم  و بعدش برام مانتو و کیف و شال خرید، بعد هم پرسید کی آب طالبی میخوره گفتم من، مامان گفت من نمی‌خورم، گفت پس بیا دوتایی بریم اونجا بشینیم و بخوریم، رفتیم  سفارش دادیم و نشستیم چند دقیقه بعد از تو جیبش یک کارت پستال قشنگ درآورد و گفت اینو برای تو گرفتم که یادت باشه همیشه حواسمون بهت هست و اگر کاری میکنیم برای خودت و سلامتی خودت هست، حالا من تو رو بخشیدم اما به شرط اینکه دیگه دنبال این کارها نری،. قول، خواستم بهش توضیح بدم گفتم این که باور نمیکنه گفتم قول،. ببخشید اشتباه کردم. اما باز جرات نکردم در مورد مدرسه جیزی بگم،  اون شب اون نگاه و حرف ها تموم شد ولی قانون اینکه نمیتونم از خونه تنهایی بیرون برم و وقتی هم خونه تنها هستم تلفن باید در کمد قفل دار باشه همچنان پا برجا بود، شده بود 10 شهریور ، دلمو به دریا زدم و گفتم مدرسه چی میشه، انگار یادشون رفته بود و اون لحظه تلنگر محکمی بهشون خورد، هیچی نگفتند، اما فرداش مامان بابا رفتند همون دبیرستانی که آرزوم بود، گفتند نه تنها دیر اومدید  با این معدل و نمرات ثلث سوم ما به هیچ عنوان ثبت نام نمی‌کنیم، خودشون بهم ریخته بودند  رفتند مدرسه راهنمایی سابقم درخواست دادند که یک معرفی نامه بدن و یک توضیح در مورد من که درسم خوب بود ولی مدیر زیر بار نرفت، با آشنا و پارتی رو انداختند اما هیچی به هیچی،. از فکر اون مدرسه اومدند بیرون و به مدرسه دولتی نزدیک خونمون رفتند، اونجا هم ثبت نام نکردند، به آشغال ترین دبیرستان غیر انتفاعی رفتند اونجا هم گفتند تایم ثبت نام تموم شده و با این معدل هم اصلا ثبت نام نداریم، از اونی که شده بودم بدتر شدم،. ضعف اعصاب گرفته بودم، دستام میلرزید، افسرده شده بودم، اینبار واقعا دلشون به حالم میسوخت، با هزار بدبختی و بعد از رفتن به آموزش و پرورش بلاخره در همون دبیرستان نزدیک خونه ثبت نام کردم، شاگرد اول تمام دوران راهنمایی موقع ثبت نام در چشم مسئولین مدرسه یک شاگرد بدقلق تنبل بود. کلی موقع ثبت نام تعهد ازم گرفتند و به مامانم گفتند اگر وضعیت تحصیلی‌ همون شکلی باشه پرونده ام رو میدن زیر بغلم. مامانی که هربار میومد دنبالم مدرسه کلی ازم تعریف می‌کردند حالا سال تحصیلی نشده داشتند براش خط و نشون می‌کشیدند، بعد از ثبت نام رفتیم و کلی وسائل تحریر گرفتیم، کتاب ثبت نام نکرده بودیم رفتیم از انقلاب به دو برابر قیمت کتاب ها رو گرفتیم،. مانتو مدرسه و مقنعه و کیف و کفش و کفش ورزشی گرفتیم، اما حال هممون بد بود، حداقل اینبار خودشون هم  از کاری که کرده بودند، مدرسه شروع شد، و  خدا رو شکر متوجه شدیم کل کادر مدرسه عوض شده، اونقدر عوض شده بود که در پایان سال تحصیلی اون دبیرستان با اون مدیریت بی‌نظیرش شد مدرسه نمونه منطقه، با شروع درس و مدرسه کمتر به رفتارهاشون واکنش نشون میدادم، همون سال در مسابقات خوارزمی دانش آموزی شرکت کردم و رتبه اول منطقه  ای و استانی رو کسب کردم، اما به خاطر اینکه نتونستم بصورت عملی طرحم رو پیاده کنم در کشوری فقط تقدیر نامه گرفتم،. گیر دادن ها کمتر شد اما هیچ وقت نخواستند باور کنند که اونا اشتباه کردند

دیشب خونه مامانم اینا بودیم. موقع برگشت اتفاقی افتاد که دقیقا به اندازه همون سال ها عذاب کشیدم، سنگ با آینه رفتند پارکینگ و من اومدم سوار آسانسور بشم که بابام هم اومد، و چقدر طولانی بود چهار طبقه پایین اومدن و شنیدن حرف هایی که فقط زاییده فکر باباست و هیچ رقمه نمی‌خواست قبول کنه که من با گفتن فلان حرف، اون منظوری که اون میگه رو نداشتم

عجبا

دیروز صبح زود در خونمون رو زدند . همسایه ها بودند . گفتند دزد اومده و کفش ها رو برده . از جاکفشی کا کتونی من و سنگ و متاسفانه کفش کوه هر دومون رو برده . خدا لعنتش کنه . رفتیم دوربین ها رو چک کردیم ساعت 6 صبح یک موتوری با دو سوار اومدند واستادند جلوی در . یکی شون پیاده شد در پارکینگ رو با چیزی مثل ریموت زد . قفل باز شد  در کمی باز شد . با دست هل داد و با زحمت اومد داخل . در ورودی رو باز کرد . متاسفانه شب قبلش همسایه بالایی مهمون داشت و قفل نکرده بود . بعد اومد داخل ساختمون و حتی چراغ راه پله رو زد . 4 دقیقه داخل ساختمان بود . بعد با کلی کفش اومد پایین . گذاشت داخل پارکینگ و داخل دو ال کیسه که همراهش بود گذاشت . چرخی داخل پارکینگ زد . دوچرخه های ما رو دید . خواست برداره  دید قفله . یکم باهاش ور رفت . خدا رو شکر پشت ماشین ها نرفت . دوچرخه بچه های همسایه بدون قفل اونجا بود . بعدهم رفت . چیزی نزدیک 8 دقیقه از زمان ورود تا خروج زمن برد . جالب بود انگار از قبل خونه رو انتخاب کرده بودند خیلی راحت و بدون استرس اون وقت صبح حتی بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازه اومد . همه دچار شوک بودند . همه داخل ساختمان مالک هستند . یعنی کی میتونه ریموت رو  داشته باشه . ما دوچرخه هامون رو  برداشتیم بردیم خونه مادرم . چون همه معتقد بودند که به هوای دوچرخه ها بر میگردن . البته امروز قرار بود با فیلم برن به کلانتری خبر بدن .

از دیروز ترس برم داشته . خدای ناکرده اگر بچه ها موقع بازی داخل حیاط حواسمون نباشه و کسی بیاد و راحت در رو باز کنه و بچه ها رو برداره و بپره رو موتور چه خاکی رو سرمون باید بریزیم . خدایا خودت مواظب همه کوچولوها باش

بازار

وضعیت بازار سرمایه اونقدر کاذب خوب شده که هذ آن احتمال اصلاح شاخص میره ولی از اونجایی که تحلیل خودم اینه که دولت با کاهش سود بانکی و اینکه می خواد دیگه زیاد با قیمت ارز و سکه و طلا بازی نکنه پول ها رو به سمت بازار سرمایه هدایت میکنه . پول هایی که اکثریت نه تنها هوشمند نیستند بلکه با هیجانی عمل کردن عده ای ممکنه اتفاق سال های 92 و 93 باز تکرار بشه . 

کلا تک سهم شدم . البته به جز عرضه اولیه ها که فعلا باهاشون هستم ولی کلا تک سهم ( ومهان ) شدم . یکی دوباری ازش نوسان گرفتم اما چون دیگه ضلع مثلث رو با قدرت شکوند با ذوب تعویضش کردم . ذوب سهم خوبی بود و هست  و تا الان سود خوبی به سرمایه گذار های میان مدتی داده بود . انشالله فعلا تا 2000 با ومهان هستم  تا ببینم بعد چی پیش میاد .

اگر احتمالا به تازگی وارد این بازار شدید حواستون به شاخص باشه . نوسانگیری های الکی نکنید . با علم و آگاهی خرید و فروش کنید . روند سهم و گروه و بازار رو بشناسید تا از منفی ها نترسید که چه بسا فرصت ورود باشه . البته نه همیشه . به حمایت و مقاومت ها دقت کنید . قوانین اولیه رو حداقل مطالعه کنید . اگر بلد نیستید از کارشناسان این حوزه مشاوره بگیرید . از صندوق های سرمایه گذاری خرید کنید . ریسک تک سهم شدن رو انجام ندید . به حد ضرر خودتون پایبند باشید و حتما اگر با تحلیل هست بهش عمل کنید . سبد متنوع از سهام با ارزش داشته باشید . اخبار مربوطه رو دنبال کنید . حتما تحلیل یاد بگیرید . صورت های مالی رو نگاهی بندازید . برای اینکار وقت بذارید .

من سال 92 به خاطر نادیده گرفتن اصلاح شاخص 80 درصد سرمایه ام رو از دست دادم و با بسته شدن پالایشگاهی ها تقریبا همه سرمایه ام . دوست ندارم این اتفاق دیگه نه برای من و نه برای کسی تکرار بشه . پس در تحلیل هاتون تحلیل شاخص یادتون نره