لبخند خدا

این هفته هوا دقیقا باب میل ما بود . پاییز برای ما زیباترین فصله . تو پاییز با هم آشنا شدیم .یک روز داستان آشناییمون رو می نویسم . البته آشنایی ما از طریق خانوده ها صورت گرفت . از اول پاییز هر سال صبح ها یکبار شعر "پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر " رو میشنویم . و مثل بچه ها هرجا که ببینیم چندتا برگ رنگی خشک شده از درختا افتاده ، میدویم و صدای خرد شدنشون رو زیر پاهامون  میشنویم . این چند روز خدا بیشتر از قبل داره بهمون لبخند میزنه . مشکلاتمون رو داره خودش به بهترین شکل ممکنه مدیریت میکنه و ما فقط ایستادیم یه گوشه و داریم لذت میبریم . اولین جلسه دادگاه کاریمون با حضور وکیلمون تشکیل شد و هنوز نتیجه ای نداده . مادر بزرگ جاریمون فوت کرد که در مراسمش شرکت کردیم . از خدا برای تمامی اموات طلب بخشش و آمرزش می کنم . چند روز پیش هم ساعت 7 شب سنگ زنگ زد گفت افطار کردی ؟ بیرون بودم گفتم نه . گفت بیا سمت سهروردی . اونجا یه کباب بناب هست . اولین بار بود که میرفتیم . نان داغ کباب داغ . من کباب سفارش دادم ولی سنگ چلو کباب . نانوا وقتی دید که ما زن و شوهریم سریع برامون یه نون به شکل قلب درست کرد و آورد . کارش بسیار زیبا  بود . هی من نون قلبی ها رو خوردم هی ایشون درست کرد آورد.  غذاش حرف نداشت . کباب ساطوریش انصافا بزرگ و خوشمزه بود . دیروز هم در مسیر برگشت از دانشگاه ، سنگ تماس گرفت و گفت میدون فردوسی از مترو بیا بالا کارت دارم . وقتی بهش رسیدم دیدم کنار مترو یه دستفروش واستاده و دستکش های قشنگی داره . برام یکی خرید . اونجا هم یک اتفاق زیبا افتاد . اتفاقی که منجر شد این اس ام اس ها بهم ارسال بشه .کتاب کشکول شیخ بهایی بسیار بسیار زیباست . عکس هایی که قرار دادم بسیار بسیار بی کیفیت هستند . چون با گوشی قدیمی سونی ارکسون  عکس انداختم دیدم نمیشه منقل کرد تو کامپیوتر . مجبور شدم با دوربین از گوشی موبایلم عکس بندازم که باز رم دوربین رو کامپیوتر نخوند تا بلاخره مجبور شدم با گوشی نوکیا عکس از رو گوشیم بندازم و بذارم اینجا . کلا در حال حاضر تکنولوژی با من مشکل داره .

دفتر کار

اکثر روزهای هفته رو در حال بدو بدو هستیم . و هفته گذشته این بدو بدو ها به اوج خودش رسیده بود . خب دفتر کار داره آماده میشه . این چند روز پارتیشن ها و میز کنفرانس نصب شد و برای آشپزخونه هم رفتیم وسایل خریدیم . البته یه یخچال کوچیک هم لازم داریم که داریم دنبال دست دومش میگردیم . البته قسمتی از کارها باقی مونده و باید این هفته تمومش کنیم . از طرفی برادر سنگ رو هم عمل کردند و کمی هم فکرمون مشغول اون بود که خدا رو شکر الان حالش خیلی خیلی خوبه . اونقدر سرمون شلوغ بود که نتونستم در کل این هفته غذا درست کنم و با چیزهای ساده خودمون رو سیر میکردیم . تا اینکه دیشب دیدیم مادرم لوبیا پلو درست کرده و آوردند برامون . ما شب ها اکثرا شطرنج بازی میکنیم . بازی سنگ اوایل تعریفی نداشت ولی اونقدر بازی کردیم که دیگه برای خودش یلی شده.

سنگ بصورت خیلی عجیب و دلنشینی از درس خوندن من خوشش میاد و در اغلب جلسات من رو خانم مهندس صدا میزنه . همیشه میگه : شیشه تو باید تا دکترا بخونی . بعد کمی فکر میکنه و با تمام خوشحالی بغلم میکنه و میگه اون موقع بجای خانم مهندس بهت میگم خانم دکتر . عاشق اینه که بیاد و من رو تو این حالت ببینه . و البته ناگفته نماند که خودش اکثرا در خونه این حالت رو داره . خیلی وقت ها سکوتی که تو خونمون حاکمه رو دوست دارم . تو این سکوت ها معمولا سنگ داره کارهای طراحی انجام میده و من هم کتاب میخونم .دو ماه پیش داشتم رو یک کار آموزشی کار میکردم و نیاز داشتم چیزی شبیه تخته هوشمندهای مدارس داشته باشم که بهم زنگ زد و گفت شیشه سریع بیا دفتر . سریع آماده شدم و بعد از کلی تو ترافیک موندن رسیدم پیشش که بهم گفت برات چیزی خریدم ، گفتم الان بهت بدم . که دیدم برام یک قلم نوری خریده . با ذوق و شوق نرم افزارش رو نصب کردیم و از اون روز اکثر کارها رو داریم باهاش انجام میدیم . البته برای منی که اولین بار بود ازش استفاده میکردم تعادل داشتن و مرتب نوشتن کار خیلی سختی بود که تازه تازه تونستم کمی تسلط در خط داشته باشم . از امشب کتاب کشکول شیخ بهایی رو برای خوندن موقع خواب انتخاب کردم .

"عکس ها رو تا شب اضافه میکنم "

شادی کم خرج

یکی از علاقه مندی های مشترک من و سنگ رفتن به پارک و غذا دادن به حیواناته . اگه جایی بریم که قفس هایی برای خرگوش داشته باشه معمولا با خودمون کاهو و هویج میبریم و برای پرنده ها هم گندم یا ارزن . یه مدته که گربه ها هم تو نظرمون رو جلب کردند . میریم پارک و یه تن ماهی می خریم و میدیم گربه ها بخورن . حس قشنگی داره . دیشب هم از اون شب ها بود . سنگ اومد و گفت شیشه سریع شامو بیار بخوریم ، بریم کمی بگردیم . شام زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم . خوردیم و آماده شدیم و رفتیم . اول رفتیم امام زاده صالح برای زیارت و بعد رفتیم سمت پارک شریعتی . تو راه سنگ رفت برای من بستنی و چیپس خرید و یه تن ماهی برای گربه . حالا تو پارک ، تو اون سرما مگه گربه ای پیدا میشد . سه تا گربه پیدا کردیم و دادیم خوردند . خیلی وقت ها برای شاد بودن نیازی نیست که حتما هزینه زیادی کرد . میشه با یه بستنی عروسکی 500 تومنی هم در حالیکه دست تو دست هم داریم و داریم قدم میزنیم شاد باشیم .الان هم تازه از دانشگاه رسیدم . سنگ گفته دیر میاد . من هم یه کاسه انار دون کردم و یه شیر کاکائو درست کردم و منتظرم . برای شام قارچ شکم پر و کوکو سیب زمینی درست کردم . 

تولد

تولد امسال من زیباتر از تمامی سالها برگزار شد . 8/8 سنگ با یه دسته گل خیلی خوشگل اومد خونه و تولدم رو تبریک گفت . کلی ازش تشکر کردم و گفتم امروز تولدم نیست . گفت من یادمه یه 8 تو تولدت بود . گفتم روزش رو یادت رفته فقط یادت مونده که در 8امین ماه سال تولدمه . خندید و گفت الان یادم افتاد 10/8 تولدته . سریع بلند شدم و یک کیک شکلاتی  و دو فنجان کاپوچینو درست کردم و سنگ هم رفت بستنی خرید . خب از قبل قرار بود که سنگ برای هدیه تولدم گوشی مبایل بخره . که هدیه موکول شد به یک روز در همین ماه . شب خوبی بود . با هم صحبت کردیم و تنقلات خوردیم و فیلم نگاه کردیم و بعدش مثل هر شب هرکسی کتابی بدستش گرفت و سکوت معنادار شب حکمفرما شد . 9/8 ساعت حدود 12 مادر سنگ اومد خونمون و ما رو برای شام دعوت کرد . برای شام رفتیم اونجا و دیدم که اونا هم برام تولد گرفتند و خواهر سنگ برام یه کیک بسیار بسیار زیبا و خوشمزه درست کرده . اونجا هم کلی بهمون خوش گذشت و در پایان خانواده سنگ هدیه نقدی دادند و برادر و همسر برادرش یک شلوار بسیار زیبا . اما خب اونجا هم بعد از تموم شدن جشن تولد گفتم امروز تولدم نبود و فرداست . ساعت حدود 11 بود که برگشتیم خونه و از شدت سرمای هوا سریع دمنوش  سیب ترش و دارچین درست کردم و با یک برش دیگه از کیک تولدم خوردیم . 10/8 روز تولدم . دانشگاه نرفتم . البته دلیل دانشگاه نرفتنم داشتن یک قرار کاری بود . از صبح منتظر موندم که شاید کسی بجز بانک و همراه اول و چندتا موسسه ای که کلاس رفتم برام پیام تبریکی  بفرستند که چشممان خیره به موبایل و تلفن خشک شد . حتی مادر و پدرم هم که همیشه صبح زود زنگ میزدند هم خبری ازشون نبود . ساعت 12 آماده شدم و رفتم سمت چهارراه پاسداران . یک قرار کاری مهم داشتم  . با چه شوق و انگیزه ای هم میرفتم . اما وقتی رسیدم و صحبت های اولیه زده شد کاملا منصرف شدم . می خواستم یک طرح پژوهشی براشون کار کنم اما اونا میگفتند ما طرح پژوهشی در قالب پایان نامه می خواهیم و اگه آخر سر هم ما ازش خوشمون اومد و تصویب شد حمایت مالی میکنیم . که خب اولا من رشته تحصیلیم با پایان نامه درخواستی اونا همراستا نبود و ثانیا اگه قرار بود شاید حمایت مالی بشه اون هم با شرط و شروط آنها ، همین الان دانشگاه بدون هیچ شرط و شروطی و بدون هیچ محدودیتی از نظر موضوع مقاله و پایان نامه ، داره حمایت مالی از مقالات و پایان نامه هایی میکنه که به اسم دانشگاه ارسال بشه . سر چهارراه پاسداران یه فست فود هست بنام مکث . سالاد سزارهاش بینظیره و موقع رفت تصمیم گرفتم که برگشتنی بیام و به خودم جایزه بدم و یه سالاد سزار بخورم . اما خب اونقدر اعصابم بهم ریخت که یادم رفت . سریع سوار تاکسی شدم که دیدم سنگ بهم پیام داده که باهاش تماس بگیرم . تا زنگ زدم گفت شیشه کجا بودی . سریع بیا دفتر پیش من . حرکت کردم به سمت هفت تیر .  تا رسیدم سریع برام یه نسکافه آورد و در مورد طرح و اتفاقش صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره به جای این کار خودم یک مقاله در این زمینه بنویسم  و در مجلات علمی منشر کنم و یک نسخه از اون مجله رو برای اون شخص بفرستیم . ساعت 5 شده بود و سنگ جایی جلسه داشت و باید میرفت . گفت میمونی دفتر . گفتم نه می خوام برم انقلاب  کتاب بخرم . بارون بصورت  نم نم  می بارید و هوا حسابی سرد بود . همه اینها یه طرف کسی هم بهم یه تبریک نگفته بود . رفتم میدون انقلاب و تا چهاراه ولیعصر پیاده اومدم بالا . رسما منجمد شده بودم . کتابی رو هم که می خواستم پیدا نکردم . دیگه تو دستام حسی نمونده بود که سر چهارراه ولیعصر رفتم داخل کافه گپ . سریع یک چای با یک برش کیک گردویی سفارش دادم و شروع کردم به برنامه ریزی برای یک سال آینده ام . هر سال روز تولدم این کار رو میکنم که دیدم اولین پیام تبریک رسید . از طرف دوست دوران کودکی تا به امروز. خیلی خوشحال شدم . ساعت نزدیک 7:30 بود که سنگ زنگ زد که شیشه کجایی ؟ گفتم برای خودم تنهایی تولد گرفتم . شما رو هم دعوت میکنم بیا . بنده خدا خودش رو تا ساعت 8 رسوند به من . خیس آب شده بود . سریع یه هات چاکلت سفارش داد و خوردیم و کمی صحبت کردیم و برگشتیم خونمون . و من همچنان در عجب بودم که چرا خبری از خانواده ام نشده . البته قبلش باهاشون تلفنی صحبت کرده بودم اما اصلا به روی خودشون نیاوردند که تولدته . 11/8 صبح با صدای بارونی که می خورد به شیرونی بالای در ورودی  حیاط از خواب بیدار شدیم . خب قرار بود برم خونه مادرم . وقتی دیدم داره بارون میاد سنگ زنگ زد به آژانس و گفت اگه پیاده بریم سرما می خوریم . اول خودش در مسیر پیاده شد و بعد من سر خیابون پیاده شدم و رفتم یه نون بربری داغ داغ تازه از تنور دراومده خریدم و وقتی زنگ خونه مامان اینا رو زدم ساعت تازه  7:40 بود . رفتم داخل و دیدم مامان قشنگ یه سفره دو نفره انداخته . تا منو دید اومد منو بوسید و تولدم رو تبریک گفت . گفتم امروز تولدم نیست دیروز بود که به تعجب پرسید مگه امروزدهم نیست . بنده خداها تاریخ رو اشتباهی دیده بودند . دیدم هدیه ام هم بصورت نقدی آورد داد و گفت برای شب هم بابا قراره کیک بگیره . گفتم کار دارم و نمی تونم بمونم که باز هم پول کیک ر آورد و گذاشت رو هدیه . ظهر بابا اومد و اون هم تبریک گفت و پرسید هدیه ات رو گرفتی گفتم بله . گفت پس باز از طرف من برای فردا بلیط فیلم محمد رسول الله رو بگیر تا باهم بریم ببینیم . تا ساعت 6  اوجا بودم که سنگ تماس گرفت گفت شیشه بیا سر خیابون نجات الهی کارت دارم . اول فکر کردم که می خواد ببره و هدیه ام رو بگیره  ولی خب از طرفی هم می دونستم آخر ماه این امکان وجود داره . به سرعت برق و بادی که یک ساعت و ربع طول کشید خودم رو رسوندم بهش . با لبخند همیشگیش  بهم گفت فکر کردی یادم رفته شام تولدت رو بهت بدم . خب یکی از سنت های 6 ساله ما ، خوردن شام تولد در یک رستوران جدیده . یعنی تجربه های اولین بار ها در تولدها و سالگردها اتفاق میوفته و بعد از اون میشیم مشتری اون رستوران . گفت یه رستوران با غذاهای مکزیکی اینجا پیدا کردم . رفتیم محیط قشنگی داشت . اسم رستوران رو دقت نکردم . از خیابون انقلاب که وارد نجات الهی شدیم چند متر که جلو رفتیم کنار یه آجیل فروشی بود . البته طبقه پایین . حالت زیر زمین . منو رو برامون آوردند . یعنی تا به دیروز اسم اون غذاها رو هم نشنیده بودم . ازشون راهنمایی خواستم و توضیح دادند که بیس اولیه همه غذاهاشون لوبیاست . راستش بر خلاف دفعات قبل ریسک نکردیم . لوبیا نفاخه و پدر معده رو در میاره . من پیتزا و سنگ هم استیک مرغ و سوپ جو سفارش داد . سریع سوپ جو رو آوردند با آب لوبیا پخته بودند . خوشمزه بود . بعد پیتزا رو آوردند که به جرات میگم خوشمزه ترین پیتزایی بود که در تمام عمرم خوردم . استیک مرغش هم خیلی خیلی خوشمزه بود . ادویه هایی زده بودند که تا بحال نخورده بودیم . اندازه استیک هم بزرگ بود طوری که دو نفره  خوردیم  . یه سس دست ساز هم کنار استیک بود که یه چیزی مثل خیارشور توش رنده شده بود مزه شور و شیرین و ملسی داشت . یک سیب زمینی تنوری با پنیر هم خودشون برامون آورد . غذاهاش عالی بود . بلاخص غذاهای مکزیکیش که میزهای دیگه سفارش داده بودند و هر قاشق و چنگالی که میذاشتند تو دهنشون ابراز علاقه با صدای بلند میکردند . به هر حال شب خیلی خیلی خوبی بود . سریه برگشتیم خونه . هوا ناجوانمردانه سرد بود . خدا رو شکر صبح رفتنی تشک رو جمع نکرده بودم . سنگ ولو شد رو تشک و  گفت شیشه یه چایی بزار بخوریم . اما نه دیگه جونی در من باقی بود که بلند شم چایی درست کنم و نه در سنگ . ترجیح دادیم که پتو رو بکشیم رو سرمون و بخوابیم . امروز 12/8 با صدای زنگ اس ام اس گوشیم از خواب بیدار شدم . ساعت 5:45 . دیدم برادرمه که برام پیام تبریک فرستاده و نوشته من اولین کسی هستم که بهت تبریک میگم حتی زودتر از همراه اول . ساعت 8 باهاش تماس گرفتم و گفتم پسر خوب تولد من دو روز پیش بود با تعجب میپرسه مگه 12 بدنیا نیومدی ؟؟؟؟؟؟؟؟  

یعنی ما یه همچین خانواده ای هستیم .