شب سخت

جمعه سنگ جلسه داشت و 6 صبح رفت منم بلند شدم دستی به سر و روی خونه کشیدم و گفتم تا ساعت 8 که آینه بیدار بشه کارهای مقاله ام رو تموم کنم . طبق عادت شصت پامو بردم جلو تا پاور کیس رو بزنم دیدم نیست خم شدم دیدم اصلا کیس کامپیوتر نیست . من کارهای مهم خودمو برای اینکه سنگ بهشون دست نزنه و احیانا پاک نشه با کامپیوتر دسکتاپ می کنم و با لب تاپ هر دومون کار میکنیم . سنگ اصلا به اون کامپیوتر کاری نداره.با سنگ تماس گرفتم گفت چند روز پیش برای بخش حسابداری دفتر کامپیوتر کم داشتند منم اومدم خونه اونو بردم . گفتم می تونی الان برام از رو اون فولدرهایی که می خوام یک کپی بگیری که گفت بچه ها ویندوزش رو عوض کردند و این یعنی همه چیز پرید هوا . داشتم سکته میکردم . مقاله ام ، پایان نامه ام ، اون پروژه اقتصاد سنجی، منابع بیمه و حتی بروشورهای تبلیغاتی که برای کار خودم زده بودم همه اونجا بودند . از شدت عصبانیت و ناراحتی با صدای بلند  زار زار گریه میکردم . از اون روز دچار اسپاسم عضلانی گردن و کتف و شانه شدم . ظهر برگشت خونه . آروم انگار نه انگار که زحمات چهار ماه گذشته ام رو در کسری از ثانیه هدر داده . گفت منم ناراحتم اما الان نمیشه کاری کرد و تمام . رفت دوش گرفت و آماده شد تا ناهار بریم خونه مادرش. هنوز طلبکار هم بود که تو چقدر بی مسئولیتی که یک کپی از کارهات تو هارد نریختی . تا شب باهاش حتی یک کلام صحبت نکردم . هر چقدر شوخی کرد رفت بستنی مورد علاقه ام رو گرفت برام فیلم گذاشت باهاش حتی به ضرورت هم حرف نزدم . ساعت  بود که آینه رو خوابوندم و خودم کتاب جز از کل رو برداشتم و رفتم داخل اتاق آینه که دیدم اومد . گفت بیا بریم اتاق خودمون می خوام باهات صحبت کنم . جواب ندادم . دستم رو گرفت و گفت بچه بازی در نیار کارت دارم . رفتم . تا نشستم رو تخت ، سرم رو بوسید و گفت ببخشید باید قبلش بهت می گفتم . از صبح خودمم ناراحتم . می دونم و به چشم دیدم که چقدر براشون زحمت کشیدی. اما حواسم نبود . دسستم خالی بود نمی تونستم یک سیستم جدید بخرم گفتم اینو ببرم . اما می دونم باید بهت میگفتم یا اینکه خودم قبلش اطلاعات رو بر میداشتم . گفت و گفت و گفت و منم اشک هام همینجوری سرازیر میشد . این اولین بار نبود آخرین بار هم نیست که وسایل خونه یا شخصی منو راحت میبره و یگه نمیاره .یک سال پیش هم یک روز دیدم پلوپزم نیست .ازش پرسیدم گفت بردم دفتر .باز خدا رو شکر من ازون خانم هایی نیستم که چند شب برم خونه مادرم بمونم وگرنه خونه رو بار میزد میبرد . متاسفانه پدر خودمم همین اخلاق بد رو داشت . این سنگ چرا به بابای خودش نرفته از شانس رفتارهای هم خوبش  و هم بدش به بابای من رفته .به هر حال اگر یک روز دیگه اینجا طولانی مدت ننوشتم به احتما زیاد از دستش سکته کردم.

دیروز واکسن شش ماهگی آینه رو زدیم و مثل اون دو تا واکسن قبل ،تا ساعت 10شب همه چیز خوب و خوش بود و از ساعت 10شب به بعد چنان تبی کرد که ثانیه ای از کنارش تکون نمی خوردم . تبش تا 38.2 اومد بالا و اجازه نمیداد رو پیشونیش دستمال نمدار بزارم . پاهاش رو مرتب پاشویه میکردم تا اینکه بلاخره ساعت 12 خوابش برد . اما کل خواب به ده دقیقه نرسید که باز تب بالا رفت و رسما تا ساعت 5 صبح بچه در خواب ناله  و گریه میکرد و دور خودش می چرخید . خدا رو شکر ساعت 5 صبح باز تبش کاملا پایین اومد و شیر خورد و خوابید . باز 7 بیدار شد اما سرحال و بشاش . کمی بازی کرد و صبحانه خورد و باز شیر خورد و 10 خوابش برد . خدا همه کوچولو ها رو سلامت نگه داره و هیچ کوچولویی رو بیمار نکنه .

امروز قراره کار مهمی انجام بدیم .انشالله که خدا کمکمون کنه و خیر باشه

آبان داره تموم میشه

این مدت هر چند دقیقه یکبار صدای گریه تو خونه می پیچه و کار من این شده که برم آینه رو بغل کنم و بگم هیچی نیست و کلی بوس کنم و مبل و میز رو کتک بزنم .این چرخه بارها و بارها اتفاق میفته و عملا من حتی یک دستشویی راحت هم نمی تونم برم,پایان این ماه واکسن شش ماهگی رو میزنیم و انشالله تا یکسالگی راحت میشم.سرعت چهار دست و پا رفتنش زیاد شده و الان یک هفته ای میشه که سعی میکنه از مبل و میز بگیره و بلند بشه,میز جلو مبلی پاف هستش و قد کوتاهی داره,بلند میشه و وامیسته و بعد از چند ثانیه میوفته و گریه و همون داستان اول,امروز بقدری بد افتاد و نزدیک بود سرش به قرنیز بخوره که بلاخره از این محافظ های سر که بصورت کوله پشتی ,پشت بچه بسته میشه سفارش دادم,همه میگن سوسول بازیه اما برای سلامتی بچه ام ترجیح میدم استفاده کنم,خواب روزش کم شده ,بهتر از قبل غذا می خوره,از فرنی و حریره گذشتیم و به سوپ ,جو دوسر و پوره ها رسیدیم, همچنان لثه هاش ملتهب و دردناکه اما خبری از دندان نیست،اصلا از قاشق خوشش نمیاد و به جای قاشق از نان سنگگ استفاده می کنم.انشالله که همه دوستانم این حس قشنگ رو تجربه کنند و یک نی نی بیاد تو زندگیشون و هی تو دست و پاشون وول بخوره . الهی آمین

یکی از دوستانم ناخواسته باردار شده . دو تا بچه داره . یکی 10 ساله یکی 2 ساله . الان ناخواسته باردار شده . باهاش صحبت میکردم گفت وقتی متوجه شدیم اصلا باور نکردیم همش میگفتیم با این شرایط اقتصادی چه کنیم اما در این مدت خدا چنان در رحمتش رو به رومون باز کرد که خودمون در عجبیم . الان 18 هفته است و آخر هفته قراره بره سونو آنومالی. انشالله که اون هم به سلامتی کوچولوش رو به دنیا بیاره .

اتفاق های زیادی در این مدت برامون افتاده . خونه ای که قبل از عید خریده بودیم فروختیم و به جاش زمین خریدیم . وقتی که رفتیم و زمین رو دیدیم کلی خوش خوشانمون شد . یک باغ بزرگ با کلی درخت گردو و ازگیل و آلو و توت . تا اینکه بعد از چند روز وقتی سند رو به یکی از دوستان نشون دادیم گفت مشکل داره و حالا افتادیم دنبال حل اون مشکل. البته فروشنده خودش هم در جریان نبود و همین شکلی چند تا زمین رو خریده بود . سند زمین های دیگه اش رو هم داد و اون دوستمون بررسی کرد و گفت همشون مشکل دارن . حالا هم ما و هم اون فروشنده افتادیم دنبال کار تا مشکل برطرف بشه . انشالله که خیر باشه .

اوضاع دستم بهتر شده بود که دو هفته ای هست که باز به همون شکل درد گرفت . دردم شبا بیشتره و حتی قادر نیستم آینه رو بغل کنم . مجددا رفتم پیش دکتر گفت تنگی کانالش بیشتر شده باید عمل بشه  حداقل دو هفته بعد از عمل هم نباید هیچ چیز برداری، اما همچنان مخالفت کردم گفتم بچه ام کوچک هست و نیاز به مراقبت داره . گفت پس باید مرتب بری فیزیوتراپی .اما نهایتا همونطور که گفتم عمل . سنگ نوار عصب و عکس رادیولوژی رو به یکی از دوستاش نشون داده اونا هم گفتند میزان تنگی ا ز40% به 60% رسیده باید خیلی مراقبت کنه .

مادرانه : غذاهایی که برای آیه درست میکنم :

آینه هیچ علاقه ای به شکر و نبات نداره . چند باری که داخل فرنی و حریره بادوم ریختم اصلا نخورد .از طرفی غذاهای آبکی و شل رو هم دوست نداره .در ضمن به دستور پزشک از شیر پاستوریزه براای تهیه غذاهاش استفاده میکنم .

1- فرنی: با آرد برنج خانگی درست میکنم  و برای شیرین شدنش موز یا سیب رنده میکنم و میزارم حسابی بپزه . هم شیرین میشه و هم از حالت رقیقی خارج میشه

2- حریره بادام : یکی دو مرتبه بادوم رو با صافی چایی رنده کردم اما بعدش با یک وسیله ا که گردو رو پودر میکنیم وکمی درشت هست رنده کردم و گذاشتم داخل فریزر و هر موقع می خوام یک قاشق داخل غذاش میریزم . باز باید با سیب یا موز شیرینش کنم .

3-سوپ مرغ و ماهیچه : یک تکه ماهیچه یا ران مرغ یا فیله مرغ رو با پیاز رنده شده و کمی کره تفت میدم و آب میریزم و حسابی میپزم و بعد بهش هویج و سیب زمینی و یک قاشق برنج نیم دونه ای که از تهیه آرد برنجم باقی مونده میریزم و بعد از پخت چند شاخه جعفری اضافه میکنم و میکس میکنم . نمک اصلا اضافه نمی کنم . طعم شیرینی داره  هر چند که سنگ معتقده مزه گوشت کوبیده میده .

4- پوره سیب زمینی: سیب زمینی رو میپزم و بعد از گرفتن پوستش با چنگال له میکنم بهش کمی کره و شیر اضافه میکنم تا به صورت پوره شل در بیاد . هرزگاهی هم بهش کمی بادام پدر شده اضافه میکنم

5- پوره هویج: مثل پوره سیب زمینی درست می کنم اما متاسفانه تنها چیزی هست که پسرم چند دقیقه بعد از خوردنش بالا میاره . البته اگر هویج در غذاهای دیگه اش باشه مشکلی نداره

6- ترکیب جو دو سر با موز یا سیب زمینی یا سیب : جو دو سر رو با مقداری آب می پزم و بعد موز یا سیب یا سیب زمینی اضافه میکنم و برای شل شدنش از شیر پاستوریزه استفاده می کنم . با ترکیب موز و سیب رو بیشتر صبحانه میدم و ترکیب سیب زمینی رو به عنوان ناهار یا شام

7- پوره سیب: یک سیب رو کمی بخار پز یا آب پز میکنم تا نرم بشه بعد له میکنم و از آب خودش برای پوره کردن استفاده میکنم

8- پوره موز: رنده میکنم یا با قاشق کوچولو کوچولو از کنار موز بر میدارم یا با چنگال له میکنم

9- آوواکادو : من طعمش رو دوست ندارم .یه چیزی شبیه زرده تخم مرغ هست و خیلی خیلی چرب اما آینه خیلی دوست داره و جالبه از زمانی که بهش دادم تقریبا از شر یبوست راحت شده . با چنگال له میکنم . به همین راحتی

10- ترکیب آوواکادو با سیب یا موز : خودمم دوست دارم و باب میل آینه

غذاهای مجازی که این ماه می تونم بدم فعلا همینا هستند البته پوره کدو حلوایی هم می تونم بدم که تا الان کدو حلوایی نخریدیم .

اگر کسی غذای دیگه ای میدونه که ماه اول میشه به نی نی داد خوشحال میشم بیان کنه .

34/1

سی و چهار سال و یک روز.

دیروز تولدم بود,اصلا با سنم حال نمی کنم,من الان باید نهایتا 29 ساله میبودم.تا قبل از این اصلا به این عدد هم فکر نکرده بودم.اما الان دارم فکر میکنم .یک پسر پنج ماه و نیمه دارم و یک همسر مهربون که هیچ مناسبتی براش کوچک ترین اهمیتی نداره.دیروز صبح داشتم رانندگی میکردم که صدای گوشیم در اومد منتظر پیغام از کسی بودم,سنگ نگاه کرد و گفت بانک تولدت رو تبریک گفته مگه امروز تولدته و تمام. نه تبریکی نه واکنشی نه احساسی.سنگ رو رسوندم دفتر و  با آینه دو تایی مادر پسری رفتیم شهر کتاب کلاته و گشتی زدیم و از طرف آینه برای خودم یک.کتاب(جزء از کل) رو برای تولدم هدیه خریدم و صفحه اولش رو نوشتم مامان شیشه مهربون تولدت مبارک از طرف آینه. و یک کتاب پارچه ای هم برای آینه خریدم و  دادم همونجا کادوی تولدم رو  کادو  کرد و یک چایی هم خودم رو مهمون کردم و در فرصتی که در کافه نشسته بودم برای آینه کتاب عروسکی خوندم که خیلی خوشش اومد(اینبار از این کتاب ها براش می خرم) و بعد رفتم آینه رو گذاشتم خونه مادرم و رفتم چندتا کارم رو انجام دادم و رفتم آرایشگاه,شبیه کوپلای خان مغول شده بودم,وسوسه شدم و موهام رو تا سر شونه هام زدم و بعد از مدتی دوباری چتری زدم قرار شد در هفته آینده هم برم موهامو رنگ کنم,عصر بابا اومد و گفت حاضر شو بریم بیرون,من و بابا و آینه سه تایی رفتیم و کمی خرید کردیم و بعد بابا رفت شیرینی فروشی مورد علاقه ام و گفت پیاده شو بریم کیک بگیریم,خودش هم آینه رو بغل کرد و رفتیم من یک کیک کوچولو انتخاب کردم و رفتم سری به قیمت آجیل ها زدم و بابا پولش رو حساب کرد و برگشتیم خونه,کیک رو با جعبه گذاشتم داخل یخچال و چای دم کردم و میوه چیدم و داشتم کتلت سرخ میکردم که سنگ هم رسید,چایی ریختم و میوه رو آوردم و گفتم پس کیک نخریدی,گفت به چه مناست ,مامانم گفت تولد شیشه است گفت نه یادم نبود اگه می خوای برم بخرم,بابا گفت بله و سنگ هم بلند شد و جوراب پوشید و داشت از در میرفت بیرون که بابا گفت شوخی کردیم خریدیم.کیک.رو که از داخل جعبه درآوردم چشام از خوشحالی این شکلی شداون تایمی که من رفته بودم آجیل ها رو ببینم بابا گفته بود  و کیک بنویسید مامان شیشه تولدت مبارک.هدیه هم مامان اینا نقدی دادند و بعد از شام برگشتیم  خونه ,صبح امروز رفتیم خرید ماهیانه,راستش ما تقریبا هر سه ماه یکبار میریم خرید کلی و امروز یکی از اون سه ماه بود,برای ناهار هم قرار بود ماهی درست کنم,قبل رفتن برنج خیس کردم و از اونجا هم ماهی پاک شده و سبزی پلو خریدیم و سنگ ما رو گذاشت خونه و خودش رفت دفتر,ساعت دو بود که مادر سنگ اومد خونمون و تولدم رو تبریک گفت و گفت دلم برای آینه تنگ شده بود,دختر عمو اولی سرخک گرفته و چون خونه مادر سنگ هستند ما فعلا از رفتن به اونجا منع شدیم,گفت ناهار خوردیم و اونا رفتند خونشون و من هم رفتم دوش گرفتم گفتم اول بیام یک سر به شماها بزنم,ایشون هم کادوی تولدم رو نقدی دادند و کلی هم تشکر کردم و گفت کیک تولدت بمونه برای بعد از خوب شدن اون بچه که همه دور هم باشیم و منم گفتم بمونه بعد از پایان ماه صفر,سنگ اومد و ناهار خوردیم و کمی با مامانش گپ زدیم و من ظرف ها رو شستم و دستی به آشپزخونه کشیدم و سنگ مجددا رفت دفتر و مادر هم رفت خونه و من ماندم و پسرم,آینه رو خوابوندم و یک کیک دارچینی هم درست کردم و منتظرم تا سنگ برگرده تا با چایی بخوریمش.

برای اولین بار از ماهی تابه رژیمی برای درست کردن ماهی استفاده کردم,بدون زدن یک قطره روغن,عالی بود,البته یک چاشنی ماهی از فروشگاه خریدیم که توش روغن زیتون داره اما در کل فقط یک قاشق چای خوری ازش استفاده کردم,تجربه بینظیری بود

دوست قدیمی

طعم ریشه فرش چطوریه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشمزه است؟؟؟؟؟یعنی ریشه نمونده که این بچه نخورده باشه . با اینکه ما ریشه فرش رو تا میکنم زیر فرش ، اما بزرگوار سینه خیز کنان میرن و بلندش می کنند و ریشه رو می کنند داخل دهانش . الان هم رفتند زیر ناهار خوری و یک دسته ریشه جدید پیدا کردند و مشغول صرفش هستند . از این چسب های پهن زدیم بعد از سه روز اونقدر آب دهن به چسب زد که ور اومد و تونست چسب رو بلند کنه و به ریشه خوریش ادامه بده . آشپزخونه رو فتح کرده و میره جلوی گاز و خودش رو تماشا میکنه . کار کم داشتم دستمال کشیدن هر روزه آشپزخونه و سرامیک ها هم اضافه شد . سیم هم زیاد دوست داره بخوره . سیم لپ تاب و گل سر سبد سیم ها، جارو برقی.اما با گذشت ده روز از شروع غذای کمکی هنوز هیچ پیشرفتی نداشتیم . بعضی روزها عالی می خوره و بعضی روزها جفت لباشو محکم میبنده و لب نمیزنه . براش آواکادو خریدیم که به طور عجیبی مورد استقبال قرار گرفت . البته بیشتر با موز دوست داره . در مورد مصرف موز و سیب و آواکادو تلفنی از دکترشون پرسیدم گفت موردی نداره . البته باید هر کدوم رو سه روز بدی و اگر حساسیتی نشون نداد بعدی رو شروع کنی و در نهایت می تونی میکس کنی. حریره بادوم رو بهتر از فرنی می خوره .

خونه ای رو که قبل از عید خریده بودیم فروختیم . مبارک خریدارش باشه . انشالله که اون هم سود کنه و به دل خوشی ازش استفاده کنه . در حال خرید یک جای دیگه هستیم . انشالله که بشه . البته کمی هم برای رهن یک دفتر برای کار بیمه کنار گذاشتیم . اول قرار بود که در یکی از اتاق های دفتر سنگ کار بیمه رو شروع کنم اما بنا به دلایلی تصمیم بر این شد که کار شخصی خودمون رو در فضای مستقلی شروع کنیم. رو تک تک شما دوستای خوب حساب باز کردم . بیمه مسئولیت ، اموال ، آتش سوزی،بدنه ، شخص ثالث ،عمر و ... بصورت نقد و اقساط خدمت رسانی خواهم کرد .

پنجشنبه مثل همیشه رفتیم خونه مادرم . البته قبلش رفتیم و کارهای عقب افتاده مون رو انجام دادیم . عصر هم آینه رو گذاشتیم پیش پدر و مادرم و خودمون رفتیم برای سنگ کت شلوار خریدیم . جمعه ناهار خونه مادر سنگ دعوت بودیم و برای شام خونه عموش. هر دو جا هم خیلی خوش گذشت . راستش از اونجایی که آینه همیشه لب خندون داره و در اوج گریه هاش کافیه کسی اسمش رو صدا بزنه و این هم با لبخند جواب میده باعث میشه هر کسی که میبینتش کلی ازش تعریف کنه و همین یعنی کلی حال خوب برای ما . تلاش آینه برای نشستن بینظیره و الان بصورت خود جوش بصورت تخمه خوری میشینه(دقیقا شبیه حالتی که جلوی تلویزیون رو زمین کسی به حالت درازکش رو دستش لم داده و داره تخمه میشکنه)

الان اومدند کنار من و می خوان چند کلمه ای تایپ کنند . این شما و این هم نوشته های آینه :

ودهمخکمم ااااااااااااااااون0ذئ تووو..وسبریس

دوستی دارم که دندان پزشکه.قدمت دوستیمون به خیلی سال ها قبل بر ومیگرده ، شاید به همون زمانی که من سه ساله بودم و رفتیم اون محل. تمام دوران کودکی با هم یا تو حیاط ما بازی میکردیم یا حیاط اونا . دبستان و راهنمایی و دبیرستان هم با هم بودیم . من ریاضی خوندم و اون تجربی. اما هر روز صبح با هم میرفتیم مدرسه و بر میگشتیم تا اینکه در پیش دانشگاهی مدرسه هامون عوض شد و نهایتا هر کدوم رفتیم یک دانشگاه و اون دندانپزشکی قبول شد و از همون ابتدا هم مامانش هر جا نشست گفت خانم دکتر خانم دکتر.ارتباطمون کمتر شد و هرزگاهی تو کوچه همدیگرو میدیدم و سلام و احوال پرسی و بعد از یه مدت هم از اون محل رفتند و خبری نشد . سال 93 بود یک شب کسی بهم اس ام اس زد و کلی حرف عاشقانه نوشته بود. پرسیدم شما. گفت یک آشنای قدیمی. اونقدر در مورد بعضی از رخدادهای نوجوانی خوب نشانی میداد که خودمم شک کرده بودم . تا اینکه بلاخره خودش رو معرفی کرد و گفت شماره ات رو از مامانت گرفتم و گفتم به شیشه چیزی نگو . فردای اون روز با همدیگه قرار گذاشتیم و بعد از نزدیک10 سال همدیگرو دیدیم . من متاهل و اون مجرد. گفت به خاطر درس و کار و مشغله وقت ازدواج نداره.بعد از اون با هم در ارتباط بودیم . یکی دوبار در سال میومد خونه من و منم هرزگاهی که اون تایمش آزاد بود میرفتم خونه مادرش یا میرفتیم بیرون .با اینکه خیلی صمیمی بودیم اما به حریم همدیگه احترام میزاشتیم و سوالات خصوصی از هم نمی پرسیدیم . می دونستم در زندگیش کسی رو داره اما هیچ وقت نه اون به زبون آورد و نه من چیزی پرسیدم .   آخرین بار قبل از بدنیا اومدن آینه دیده بودمش. هفته پیش زنگ زد و گفت می خوام شنبه بیام دیدن آینه . همسرت کی میره  سرکار . ساعتش رو گفتم گفت پس من ساعت 8 نون می خرم میام . ناهار هم میمونم . گفتم عالیه . مامان بهم کوفته داده ، بی زحمت سبزی خوردن هم بگیر. گفت باشه . ساعت 8 بود که گفت سبزی خریدم چیز دیگه ای لازم داری منم از خدا خواسته گفتم یک کیلو پیاز و سیب زمینی هم بگیر. اومد و دیدم خامه هم خریده . تا من بساط صبحانه رو آماده کنم رفت کمی قربون صدقه آینه رفت و باهاش مشغول شد . صبحانه رو خوردیم و تا من استکان ها رو بشورم و به آینه شیر بدم و بخوابونمش سبزی رو پاک کرد و شست  و اومد نشستیم به حرف زدن از هر دری.ازش پرسیدم هنوز نمی خوای ازدواج کنی.لبخند تلخی زد. از اون لبخندایی که من وقتی کسی ازم می پرسید نمی خوای بچه دار بشی میزدم.عذرخواهی کردم و چند دقیقه ای سکوت کرد. بعد گفت مادرم اجازه نمیده . میگه باید حتما با یک پزشک ازدواج کنی . من دختر دکترم رو به هر کسی نمیدم . راستش الان نزدیک 8 ساله که با یک آقایی آشنا شدم و در ارتباط هستیم . یک بار اومد خواستگاریم اما مامان مخالفت کرد . میگه در شان تو نیست . اسمش علیرضا بود . گفت علیرضا ارشد بازرگانی داره و خودش هم در یک شرکت بازرگانی مشغوله . در این سالها یک خونه کوچک خریده و ماشینش رو ارتقا داده و حتی بعد از جواب منفی مامان هنوز ازدواج نکرده و الان هم همدیگرو می بینیم و منتظر روزی هستیم که بلاخره بتونیم ازدواج کنیم . گفت ایکاش اصلا درس نمی خوندم . ایکاش چیز دیگه ای می خوندم . ایکاش با علیرضا آشنا نمی شدم . ایکاش مامانم جوگیر نبود . عکس پسره رو نشونم داد و معقول و آقا بود . کمی حرف زد . عملا نمی دونستم باید چی بگم . گفت دعا کن مامان رضایت بده . قراره بعد از ماه صفر مجددا بیاد خواستگاریم . گفت این بار با پدرم صحبت کردم و حتی یکبار اومد مطب و علیرضا اومد و اونجا کلی با هم صحبت کردند . این بار پدرم موافقه . حتی در جریان دیدارهای ما هست . قراره مامانم رو ببره سفر و اونجا باهاش صحبت کنه . دعا کن . گفتم چنان دعایی کنم که آخر هفته باید برم لباس برای جشن نامزدیت بخرم . خندید و بلند شد و گفت راستی یادم رفت کادوی آینه رو بدم . یک کت خوشگل کتان آبی آسمانی و یک شلوار و پیراهن مردانه سفید و یک پاپیون زرد آورده بود . گفت منحصرا آوردم که عروسی خالش اینا رو تنش کنه . کلی تشکر کردم و ناهار خوردیم و نماز خوند و رفت . و از دیروز همش از خودم سوال می پرسم که چرا بعضی از خانواده ها با آینده بچه هاشون بی دلیل بازی می کنند .

و اینک آبان

آبان یعنی تولد، آبان یعنی بزرگ تر شدن پسرم ، آبان یعنی خود خود خود خودم

آینه با پایان 5 ماهگی به پیشنهاد دکتر غذای کمکی رو شروع کرد . ده روز فرنی و بعدش حریره بادام و در صورت نیاز سرلاک برنج . دو روز اول اصلا استقبالی نکرد . دکتر گفت چون خودت شیر پاستوریزه می خوری و آینه هم حساسیتی به پروتین گاوی نداره میتونی فرنی رو با شیر کم چرب پاستوریزه درست کنی. یک قاشق چای خوری آرد برنجی که خودم درست کردم رو با نیم لیوان آب میزارم رو حرارت کم و مرتب هم میزنم و تقریبا یک زمان ده دقیقه ای می پزم بعدش  یک استکان شیر بهش اضافه میکنم و باز با حرارت کم میزارم تا به قوام مورد نظرم برسه . فقط باید مرتب هم بزنم و این یعنی کار کشیدن به صورت یکنواخت از دست راستم و همین یعنی شروع مجدد درد . بعد از دو روز هم چیزهای مجاز برای این سنش رو اضافه کردم . یک روز برای شیرین شدن فرنیش سیب زرد رو پوست کندم و دو تکه انداختم داخلش ، عطر خوبی داشت اما زیاد شیرین نبود . بهتر از قبل خورد اما باز هم به سختی قبول کرد . یک روز نبات انداختم که اصلا دهنش رو باز نکردو نهایتا دیروز نصف موز رو رنده کردم و قبل از اضافه کردن شیر به فرنی اضافه کردم و گذاشتم حسابی بپزه . طعم شیرین زیادی نداشت اما عطرش بی نظیر بود و عالی استقبال کرد و در روز پنجم غذای کمکیش پنج قاشقش رو بدون کم و کاست خورد . دکتر گفت احتمالا اجابت مزاجش یک روز در میان یا دو روز در میان بشه که جای نگرانی نداره و به خاطر هماهنگ شدن سیستم گوارشش ممکنه بوجود بیاد . سیب ، موز و آواکادو میوه هایی هستند که از همون روزهای اول شروع غذای کمکی میشه برای نی نی شروع کرد البته در حجم کم . من تا آخر این ماه فقطز می خوام بصورت بخار پز یا به همراه فرنی این ها رو استفاده کنم . مشکل بعدی با آینه عدم علاقه به آب بود . با لیوان که بلد نیست و آب می پرید داخل گلوش. با شیشه چون مزه شیر نمی داد به جای مکیدن سر شیشه رو با لثه هاش می جوید و آب رو تف میکرد بیرون . با قطره چکان هم فکر میکرد دارم دارو میدم چنان گریه هایی میکنه که پشیمون میشم . رفتیم و براش یک لیوان ضد چکه خریدیم .و خدا رو شکر به خاطر سفت بودن سرش خیلی خوب قبولش کرد و مشکل آب خوردن هم حل شد .

دیروز برای ثبت نام کلاس های بیمه رفتم . یک ماه کلاس آنلاین و دو هفته کارورزی در خود بیمه دارم . سنگ گفت این ماه کارش کمه و خودش آینه رو نگه میداره . البته کارورزی هم روزانه چهار ساعت هست و همین ساعت کم دیگه جای نگرانی برام باقی نذاشته .

دختر عمو جدیده ، زردی داره و تا امروز زردیش همش در رنج 13 و 14 بوده و در خانه براش دستگاه گرفتند . انشالله که زود زود این نی نی خوب بشه . چند روز پیش بغلم گرفته بودم به سنگ میگم یعنی آینه هم این قدی بود . اصلا ذهنیتی از اون روزها انگار ندارم . سنگ میگه چون همه روزها رو باهاش عشق کردی و از تک تک روزهاش لذت بردی این حالت برات ایجاد شده . به خاطر همینه که امروزش رو بیشتر از دیروزش دوست داری. یک دفتر خاطرات هم دارم که هر روز یک جمله از بهترین رخداد اون روز رو  برای آینه داخلش می نویسم تا در بزرگی بخونه .

متاسفانه ما تنبلی کردیم و شنوایی سنجی سه ماهگی رو نبردیم که بسیار بسیار مورد سرزنش دکتر قرار گرفتیم و گفت هر چه زودتر ببریدش. حالا هر چقدر میرم بهداشت میگن چون دو ماه از زمانش گذشته دیگه ما انجام نمیدیم و اینچنین شد که الان دارم در مراکز طرف قراردادمون دنبال ادیومتری میگردم . امان از دست پدر تنبل. خدایی تقصیر سنگ بود .