خاطرات قدیم - قسمت اول- دندان

 سال 88 که زندگیمون رو خواستیم شروع کنیم مجموعه ای که همسرم توش کار میکرد منحل شد . خب قبل از اون هم تمام پس انداز همسرم صرف خرید خونه شده بود . یادمه قرار بود تلویزیون رو همسرم بخره . جهیزیه چیده شده بود و هنوز نه میز تلویزیونی بود و نه تلویزیونی . پیش پدرو مادر گله کردم گفتند حالا اگه چند وقت تلویزیون نبینید اتفاق خاصی نمیوفته . باید یاد بگیرید که با هم زندگی رو بسازید . زمان عقد و عروسی هدیه های زیادی در تالار دریافت کردم . تمام فامیل پدر و مادری من سکه دادند و فامیل های سنگ پول. از اونجایی که فامیل ما رسمی بابت گرفتن و دادن شاباش موقع رقص عروس و داماد نداشتند ولی وقتی دیدند که خانواده داماد دارن شاباش میدن اونا هم دست بکار شده و خب باز مبلغ قابل توجهی در همون نگاه اول جمع شد . کادوهای سر عقد رو مادر سنگ همون لحظه آورد و داد به مادرم و گفت اینجا مهمون زیاده پیش شما باشه و بعد بدید به بچه ها ولی پول های شاباش رو چون دوست نداشتم تو دستم جمع کنم همونجا میدادم به دست خواهر سنگ . پدر سنگ همون شب به سنگ گفت که بعد از تالار قراره در خونه هم مراسمی گرفته بشه و جوون ها بزنن و برقصن و باید هزینه اینا رو نقدا پرداخت کنیم و اینچنین بود پول های شاباشی که برای ما حکم باآورده رو داشت و وقتی تو سالن زنونه کنار هم نشسته بودیم و داشتم یواشکی برای ماه عسلی که با این پول ها نصیبمون شده نقشه میکشیدیم ، باد برد و صرف  کاری شد که شدیدا هر دو مخالف بودیم . مامانم قبل از اینکه ما برسیم خونمون با مادر همسرم اومده بودن خونه و طلاها و هدیه های عقد رو در کشوی پاتختیم گذاشته بودند . شب بعد از اینکه همه رفتند سریع رفتیم سمت اون هدایا و شروع کردیم به شمارششون . میزان سکه ها و طلاها که مشخص بود و قابل توجه . شروع کردیم پول ها رو شمردن . حالا باید برای اون پول ها و هدایا برنامه ریزی میکردیم . اولش گفتیم با مقداری از این پول ها ماه عسل اما بعدش به خاطر شرایط کاری که برای سنگ پیش اومده بود پشیمون شدیم واقعا معلوم نبود که چقدر قراره اوضاع کاری سنگ به اون شکل باقی بمونه . تصور کنید ساعت دو نصف شب یک عروس و داماد داشتند در مورد نحوه سرمایه گذاری صحبت میکردند که سنگ گفت : شیشه فلان دوستم رو که تو عروسی بود و اومد باهامون صحبت کرد رو یادته . گفتم آره . گفت پدرش در کار تولید کاغذ هست و چند وقت پیش میگفت اگه پولی داری برای سرمایه گذاری بیار. قرار شد فردا صبح باهاش تماس بگیریم و پول ها رو سرمایه گذاری کنیم. یادمه به مناسبت این تصمیم مهم سنگ رفت و دو لیوان شربت درست کرد و  آورد گفت بیا اینجا بشین . نشستم رو کاناپه درست مقابل جای خالی تلویزیون . نمیدونم چرا چشم هر دو فقط و فقط یک جا رو نگاه میکرد . بعد از چند دقیقه سنگ گفت: شیشه من شرمنده شدم اما فکرش رو نمیکردم اوضاع کارم اینطوری بشه  و حتی قادر نباشم یک سفر خانمم رو ببرم و یا حتی یک تلویزیون کوچولو بخرم . چیزی برای گفتن نداشتم . سکوت کرده بودم . ادامه داد میخوام حرفی بزنم که اگر موافق باشی  خیلی خوب میشه . موافقی یک و نیم از این پول ها رو برداریم و فردا صبح قبل از اینکه پاتختی شروع بشه و فضول های فامیل بیان خونمون و دید بزنن و ایراد بگیرن بریم تلویزیون بخریم . بدون ثانیه ای فکر گفتم باشه . اما یک تلویزیون خوب با قیمت مناسب . اون یک و نیم هزینه مخارج ما باید تا پایان تابستون بشه . از تصمیم که گرفته بودیم راضی بودیم و منتظر فردا موندیم . فردا صبح با صدای در از خواب بیدار شدیم . پدر سنگ با یک نون بربری ساعت 6 صبح جلوی در واستاده بود . تعارف کردم اومد داخل. هر چند که تا خود صبح فکر کنم بیست باری اومد بالا . یکبار گفت تو یخچال پایین جا نیست میخوام قابلمه ها رو بچینم . یکبار گفت بستنی های اضافه رو آوردیم . یکبار کیک عقد رو آورد ، یکبار همینطوری اومد بهمون سر بزنه . اونقدر اومد که بلاخره ما کلید رو گذاشتیم پشت در گفتیم ما میریم بخوابیم کاری داشتید خودتون وارد بشید . اون زمان در آپارتمان به جزء ما و خانواده سنگ هنوز کس دیگه ای اسباب کشی نکرده بود .تا کتری به جوش بیاد و بساط صبحانه آماده بشه تصمیمون رو به پدر سنگ گفتیم ، البته خرید تلویزیون رو . انصافا در مورد میزان هدایا و اینکه چیکارشون کردید تا به امروز هیچ سوالی ازمون نپرسیدند . که گفت اگر تصمیم هر دوی شماست باشه بریم . فقط شیشه رو اول بزاریم آرایشگاه بعد دوتایی بریم جمهوری و اینچنین بود که که ما یک تلویزیون 32 اینچ سونی به قیمت 670 هزار تومان خریدیم . از آرایشگاه ساعت 1 رسیدم خونه  و با دیدن تلویزیون کلی خوشحالی کردم  .اما یک چیزی عجیب تو چشم بود . نداشتن میز. اول یکی از عسلی ها رو گذاشتیم اما خب خیلی زشت بود . تلویزیون رو هم نمیشد همینطوری رو زمین گذاشت . با ناراحتی رفتیم پایین تا ناهار بخوریم . پدر سنگ گفت شیشه خانم برو پارکینگ رو ببین چقدر قشنگ بادکنک کاری کردم برای پاتختی امروز . رفتم پایین و چشمم به میز شیشه ای میوه ها افتاد . از اون میز شیشه ای هایی که احتمالا همه یه زمانی خونه مادرشون یا مادربزرگشون دیدند . از اون دو طبقه ای ها . بدون توجه به دکوراسیون واقعا خوشگل پارکینگ میوه ها رو ریختم تو سبدی که اونجا بود و سنگ رو صدا کردم و میز و زدیم زیر بغلمون و آوردمیش خونمون . اول حسابی پاکش کردم و بعد برای اینکه رنگ رفتگی های میکله های میز مشخص نشه یک ترمه خوشگل انداختم روش و تلویزیون رو گذاشتیم روش. فردای پاتختی هم رفتیم یافت آباد و یک میز تلویزون خریدیم به قیمت 240 تومان . قیمت ها رو میگم چون آخر سر کار دارم . خب اون روز باید یک رسم دیگه رو هم به جا میاوردیم . یعنی مادرزن سلام . از اونجایی که مخالف بردن هدیه از داخل خونه بودم و سنگ میگفت سکه بخریم ، رفتیم و دو تا ربع سکه برای هر کدوم از مادرها خریدیم . سنگ معتقد بود که اگر مادر شما زحمت کشیده مادر من هم زحمت کشیده و نباید فرقی بینشون بزاریم و الحق و انصاف که تا به امروز هیچ تفاوتی بابت هدیه دادن بینشون نذاشتیم . و اگر اشتباه نکنم برای دو تا سکه ربع 120 پرداخت کردیم . در ضمن ما سکه ها رو هم فروختیم و به همراه پول ها ، پیش پدر دوست سنگ سرمایه گذاری کردیم . که در صورت سود ده بودن اون ماه مجموعه بهمون چیزی بین 90 تا 120 هزار تومان سود پرداخت میکرد . البته این میزان به نسبت فروش بیشتر و یا کمتر هم میشد . یک چک ضمانت هم بابت اصل پول ازش گرفتیم . مرداد تموم شد و اواخر شهریور ماه در حالی که وضعیت کاری سنگ هنوز نا مشخص بود من دندان درد گرفتم . گفتم میرم درمانگاهی که اینجا هست ولی قبول نکرد و گفت یکی از اقوام دورمون دندانپزشکه بریم پیش اون . کل موجودی اون زمان ما 110 هزار تومان بود . رفتیم و 10 هزار بابت معاینه گرفت و گفت سه روز دیگه بیا برای عصب کشی. پرسیدیم هزینه اش چقدر میشه .گفت چون شما آشنا هستید و کلی منت 94 هزار تومان . سه روز تمام التماس کردم که نریم اصلا درد دندونم خوب شد اما گوشش بدهکار نبود . میگفت وظیفه مرد که راحتی زن و بچه اش رو فراهم کنه . خدا مشکل ما رو هم حل میکنه . یادمه اون روز سوار تاکسی شدیم . در مسیر تلفنش زنگ خورد و گفت دایی بعدا باهات تماس میگرم . رفتیم داخل و کار روی دندون من شروع شد . وقتی اومدم بیرون دیدم نیشش تا بناگوش بازه . گفتم چی شده . گفت چقدر پول مخفی داری. حندیدم گفتم هیچی. گفت جون من . گفتم پنجاه . رفتیم سمت ولیعصر، کافه ای که اون زمان بعضی وقت ها میرفتیم . تا نشستم گفت دیدی گفتم خدا همه چیز رو درست میکنه . گفتم چی شده . گفت دایی زنگ زد گفت امروز یکی از دوستانم اومد پیشم  و گفت در کارم دچار مشکل شدم نیاز به یک مدیر داخلی جوون و کاربلد دارم . منم ناخودآگاه یاد تو افتادم . گفتم خواهر زاده من کارش اینه و تحصیلاتش در این زمینه است . اون هم خوشش اومد و گفته فرا بیاد دفتر ببینمش . فردا صبح سنگ ساعت 8 صبح رفت دفتر اون مجموعه و ساعت 8:30 تماس گرفت و گفت با سمت مدیر طرح و برنامه استخدام شدم . دیدی گفتم اگر آدم به زن و بچه اش سخت نگیره خدا درهای بسته رو به روش باز میکنه

همیشه این خاطره نقطه عطفی در زندگی ماست .سختی های زندگی دیر یا زود تموم میشن . چیزی که در یادها میمونه فداکاری و گذشت و ایثار و محبته . امروز یکی از دوستانم در مورد همسرش گله کرد . خنده ام گرفت که چرا طاقتمون این همه کمه . داستان زندگی ما آدم ها با سختی ها و راحتی هاش ادامه داره مهم اینه که ما کدوم قسمت این زندگی رو به تماشا بشینیم

معجزه

معجزه یعنی به جای یک قلب دو تا قلب در وجودت د رحال تپیدن باشه

انشالله که به زودی زود بسیار راحت تر و آسان تر دامن همه منتظران سبز بشه .

اوایل هفته 6 متاسفانه باز دچار خونریزی شدم . این بار بیشتر ولی در زمان کوتاه تر . به پزشکم پیام دادم گفت فردا بیا مطب. دو روزی بود که آمپول پروژسترون رو قطع کرده بودم ، مجددا تزریق کردم و رفتم خونه و استراحت کردم که خدا رو شکر فردا صبحش دیگه مشکلی نبود . با آغاز هفته 7 رفتیم برای دیدن قلب جوجو . واقعا دلهره آور و پر از استرس بود . اما خدا رو صدها هزار بار شکر همه چیز خوب بود . دکتر در مانیتور همه چیز رو بهم نشون داد و توضیح داد .اون روز اتفاق بدی در مطب دکتر افتاد . وقتی من داخل اتاق سونو بودم دکتر نفر بعدی رو که یک زن و شوهر همسن و سال خودمون بودن رو  ویزیت کرد . من که از اتاق سونو اومدم بیرون  و رفتم داخل اتاق ویزیت ، اون خانم رفت داخل اتاق سونو ولی شوهرش نشست همونجا . دو بار سر بسته و یک بار خیلی واضح دکتر به اون آقا گفت دارم با یک خانم صحبت میکنم بفرمایید بیرون ، اما طرف سرش و انداخته بود پایین و عین خیالش هم نبود . به خاطر همین بنده خدا دکتر و حتی خودم خیلی معذب بودیم . نتونستم سوالاتی که دارم ازش بپرسم . اون بنده خدا هم با کمترین ولوم صدا داشت در مورد یک موضوع بهم میگفت . واقعا چرا یک عده اینقدر بیشعور تشریف دارن . همسر من هم داخل میاد ، اما به محض اینکه تلفن دکتر زنگ بخوره (که فقط یکبار برای ما اتفاق افتاده) یا من برم اتاق دیگه برای سونو یا هرکاری از اتاق ویزیت بیرون میاد . میگه درست نیست شماها خانم هستید و سوالاتتون در حیطه زنان . شاید کسی جلوی من معذب باشه .

بلاخره به خانواده ها اطلاع دادیم . هر دو خیلی خیلی خوشحال شدند . خدا رو شکر. انشالله که این مسیر تا انتها برای همه راحت و بی دردسر و شیرین و پر و از خاطره باشه .

بعد از نزدیک 23 سال یکی از دوستان دوران راهنمایی رو دیدم . اونقدر چهره اش عوض شده بود که اگر بیرون میدیدمش عمرا" نمیشناختم . بطوری که وقتی به سنگ عکسش رو نشون دادم گفت مطمئنی همسن و سال هستید . در عکس به 46-47 میخورد . چندبار خواستم بگم این سبک آرایش سنت رو بد میبره بالا ، تو دلم گفتم به من چه ؟؟؟؟ الان میگه بعد این همه سال بهش پیام دادم به جای خوشحالی داره ایراد میگیره . اما خانم های عزیز خواهش میکنم وقتی پوست خشن و صورت بزرگ دارید مداد زیر چشم نکشید و ریمل مژه پایین نزنید و ابروهاتون رو تا سر حد مرگ با مداد پررنگ نکنید .

هفته گذشته رفتیم خیابان بنی هاشم برای دیدن توالت فرنگی و خریدش. آقا چرا قیمت ها اینقدر بالا بود . از 400 شروع میشد تا 4 میلیون ، فقط خود فرنگی. اون 4 میلیونی ، برقی بود و دمای آب رو کنترل میکرد و برنامه شستشو داشت . یعنی دوست دارم روزها برم بشینم اونجا ببینم کی و با چه شخصیتی میاد اون رو میخره . من به شخصه اگر اونقدر پول بادآورده داشتم که اون رو بخرم دلم نمیومد در داخل دستشویی نصبش کنم میذاشتمش یه گوشه خونه مهمونا ببیننش چیزی که سنگ انتخاب کرد مبلغش 800 هزار بود که اونقدر رفتم رو مخش که پشیمون شد و گفت راست میگی چرا هزینه الکی برای چیزی که شبیه هم هستند بکنیم . آدم به جای هزینه الکی و زیاد برای یک کاسه ، سرامیک کف و دیوار رو عوض میکنه و یا روشویی رو از این جدیدا نصب میکنه . به هر حال باز قراره از آخر پاییز بنایی داشته باشیم . اول تعویض wc ایرانی با فرنگی(داریم دچار تهاجم فرهنگی میشیم)بعدش ساخت کمد دیواری در اتاق خواب خودمون و انتقال تمامی وسایل اون یکی کمد به کمد جدید. بعدش انتقال کتابخانه ها و میز تحریر و کلی چیز دیگه از اتاق مطالعه به دفتر کارمون  و سفارش ساخت یک کتابخانه با ابعاد بزرگتر با جادادن این همه کتاب در داخلش. و کلی کار دیگه . این کارها هزینه برتر از سال گذشته هستند ولی در عوض کثیف کاری سال پیش رو ندارن .

پاییز و تصیمات جدید

پاییز خود را چگونه شروع کردید؟؟؟؟؟

با کلی دلهره ، یعنی مردم و زنده شدم .

اول مهر برای من روز نسبتا پرکاری محسوب میشه ، حالا همزمان شدن اول مهر با شنبه این ترافیک کاری رو دو چندان میکرد . از ساعت 7 صبح استارت کارم زده شد . چندین بار مجبور شدم پله های زیادی رو بالا و پایین کنم . کمی درد داشتم زیاد اهمیت ندادم . تا اینکه ساعت 11 رفتم دستشویی دیدم لباس زیرم کمی خونی شده . یعنی دنیا رو سرم خراب شد . کمی استراحت کردم و نسبتا بهتر شدم . ساعت 2 برگشتم خونه و خوابیدم . وقتی بیدار شدم دیدم باز کمی لک بینی دارم . این بار با شدت کمتر ولی جریان دار. سنگ اومد و رفتیم آمپول زدم و چندتا کار بیرون انجام دادیم و شام گفتیم بیرون بخوریم . سنگ غذا رو سفارش داد و من رفتم سرویس بهداشتی که دیدم باز شرایطم خوب نیست . رفتیم بیمارستان. اونجا ماما معاینه کرد گفت خونریزی نداری. جالب بود وقتی با دستمال پاک میکردم دستمال کثیف میشد ولی در معاینه چیزی وجود نداشت . سونو نوشت که باید بیرون انجام میدادم و بعد میبردم بیمارستان به دکتر خودم نشون میدادم .یعنی شاخ درآوردم . بیمارستان خصوصی سونو نداشت . قیدش رو زدم . برگشتیم خونه و البته کلی سرزنش از سنگ شنیدم که تو مواظب نیستی و ... کمی هم با هم حرفمون شد . خیلی حساس شده .معتقده من اصلا به فکر بچه هاش نیستم . چنان هم با قطعیت میگه بچه هام که هرزگاهی خنده ام میگیره .

هفته گذشته هفته پر کاری برای من بود . باید تصمیمات مهمی میگرفتم . مثل هر سال از مدرسه تماس گرفتند و گفتند اگر موافقی قرارداد رو ببندیم که بعد از مشورت گفتم نه . راستش الان دو سالی هست که دیگه مدرسه نمیرم . البته به چند دلیل. اول اینکه علیرغم درخواستم مبنی بر اینکه من فقط یک روز در هفته میتونم بیام اونا در پنج روز هفته برام یک کلاس میزارن و این یعنی صبح تا ساعت 12 من به خاطر 1:15 هدر رفتن . دوم معلمین رسمی رابطه دوستانه ای با معلمین قراردادی ندارن و خیلی راحت جلوی چشمت زیرآبت رو میزنن که با روحیه من سازگار نیست .در مورد کار بیشتر ترجیح میدم کارهای تحلیلم رو انجام بدم و اگر خدا خواست در برنامه ام هست که یک کلاس تحلیل بزارم تا خودم رو محک بزنم . از طرفی به جد به فکر دکترا افتادم . اما تصمیم گرفتم اول آزمون زبان رو بدم . به خاطر همین می خوام بیشتر وقتم رو صرف زبان بکنم .

سنگ هفته گذشته حسابی غافلگیرم کرد . استاد پیانو دو ماهی میشه که نمیاد خونه . خونه اومدن هم خوب بود هم بد . خوب بود چون همه محیط در اختیار خودت بود و بد بود برای اینکه علاوه بر خودم ، سنگ هم معطل میشد . تصمیم گرفتیم بریم آموزشگاه . کلی گشتیم و یک استاد خوب پیدا کردیم در یک آموزشگاه خوب . ساعتی 70 میگفت و پول 10 جلسه رو موقع ثبت نام میگرفت . فقط یک ایراد کوچولو داشت و اون اینکه سمت صادقیه بود و رفت و آمد برای من سخت . داشتیم در مورد این موضوع تصمیم میگرفتیم که هفته گذشته سنگ اومد دنبالم و رفتیم آمپول رو زدیم و دیدم داره میره سمت تالار وحدت . گفت با مرکز بنیاد هنری رودکی تماس گرفتم و در مورد استاد مورد نظرمون پرسیدم که گفتند اینجا هم تدریس میکنه بیا ثبت نام کنیم . رفتیم و ثبت نام کردیم . یازده جلسه 430 هزار تومان . و حالا قراره کلاس پیانو از دو هفته رسما شروع بشه .

اوایل که گوشی هوشمند خریده بودم و با این دنیای بی رحم مجازی آشنا شده بودم عجیب وقتم رو تلف میکردم . در اوج بیکاری حتی فرصت نمیکردم غذا بپزم . چه بماند به مطالعه و درس و کار و کارهایی که دوست داشتم . یک روز به خودم اومدم دیدم داره زمانم به بدترین شکل ممکن هدر میره . پناه بردم به دفتر یادداشت محبوبم و شروع کردم در مورد مزایا و معایب فضای مجازی برای خودم نوشتن . تنها مزیتی که فضای مجازی داشت ارتباط با دوستانم بود و در مقابل کلی معایب تونستم براش بنویسم . وقتی به همون مزیت هم نگاه کردم دیدم اون هم مالی نیست . در حقیقت برای من اون ارتباط زیاد هم خوشایند تموم نشده بود . برای مثال با صمیمی ترین دوستم (حداقل خودم اینطوری فکر میکنم ) که قدمت دوستیمون به 15 سال میرسه ، دیدم عکس بچه گذاشته . باز کردم دیدم عکس تولد بچه خودشه . بهش تبریک گفتم و گفتم چرا نگفتی بچه دار شدی و الان بچه ات دو سالشه . گفت راستش گفتم شاید ناراحت بشی که تو از من زودتر ازدواج کردی و نتونستی هنوز بچه دار بشی و سریع برام آدرس یک دکتر نازایی رو فرستاد و گفت دکتر خوبیه برو پیشش منم برات دعا میکنم . (یک بیشعور به تمام معنا).و وقتی گفتم این چه کاریه ،گفت داری حسادت میکنه به من و بچه ام و زندگیم  و بلاکم کرد . به همین راحتی . و یا خیلی اتفاق های مشابه دیگه . اما خب، خوبی هم داشت . باعث شد چند تا ازبچه های دوران کارشناسی رو پیدا کنم و هرزگاهی از حال و هوای هم با خبر بشیم . در یک حرکت زمان مراجعه به تلگرام رو که واقعا زیاد بود به نیم ساعت در روز رسوندم . و اما اینستاگرام . از اولش مجذوبم کرد . اما بصورت عجیبی ا ز همون ابتدا تونستم مدیریتش کنم . بطوری که در روز بیشتر از 15 دقیقه از قتم رو نمیگرفت . وقتی این فضاها رو محدود کردم کلی زمان بدست آوردم . برای اینکه بتونم به خوبی ازش استفاده کنم برنامه روزانه ام رو ریز به ریز نوشتم . حتی چیزی مثل صبحانه خوردن و یا نماز خواندن . هر کاری که انجام میدادم یه تیک میزدم و کلی خوشحال میشدم . اون موقع بود که خیلی راحت تونستم به کارهای دانشگاه ، کار بورس، مطالعه ، ورزش و پیانو برسم و غذام به موقع آماده باشه و خونم تمییز و مرتب . الان همون آدمی که موبایل از دستش زمین گذاشته نمیشد شاید دو سه روزی حتی بهش سر نزنم و یا کمتر از 5 دقیقه باهاش کار کنم و اون هم منحصرا کارهای شخصی .

تصمیم گرفتم برای آزمون CFAسال آینده خودم رو آماده کنم . دیروز استادم میگفت : خانم  شیشه خیلی دل به کار نمیدی . سست شدی. قولت که یادت نرفته . گفتم نه استاد انشالله اولین آزمون رو سال دیگه شرکت میکنم . برام دعا کنید