مادرم تولدت مبارک

باورم نمیشه اما بلاخره  وقت کردم و رفتم جلسه اول پاکسازی صورت,  از نتیجه  رضایت نسبی دارم,  حداقلش دو روز اول کاملا احساس میکردم که منافذ پوستم کاملا باز شده و داره هوا واردش میشه.  فقط باید بعد از امتحانات برم و یه سری ماسک مناسب تهیه کنم و حداقل هفته ای دو روز خودم این کارها رو انجام بدم.  

7 دی تولد مادرم بود.  شبی خوب و بیاد ماندنی.  بابا کیک خرید و من و زهرا هم رفتیم یه گل کوچولو خریدیم.  اوج خوشحالی مادرم زمانی بود که زهرا گل رو داد به مامانم و دستش رو انداخت دور گردنش و بوسید و گفت مامان جون تولدت مبارک. وسط تولد یادمون افتاد که سال 86 در چنین شبی بله برون ما بود,  اگه اشتباه نکنم عید غدیر بود.  کمی خاطرات اون زمان رو مرور کردیم و لبخندی به بلندای شب یلدا روی صورتمون پیدا شد.  

این مدت اونقدر گرفتاری کاری زیاد بود که وقت نمیشد خونه غذا خورد و سه روز آخر هفته رو رسما بیرون بودیم.  یه روز ناهار کباب بناب خوردیم.  همون کبابی که نون های قلبی درست میکنه و خیلی خیلی با سلیقه است.  یه شب ساعت 10:30 شب خسته و کوفته وقتی داشتیم بر میگشتیم خونه اتوبوس وسط راه نگه داشت و گفت من از این جلوتر نمیرم.  اون وقت شب,  با کلی خستگی,  ماشین پیدا نمیشد,  از گرسنگی هم ضعف داشتیم که,چشممون به یه بریونی فروشی افتاد. جای همگی خالی , بریونی یه طرف, دو شیشه دوغ آبعلی خوردیم که کل خاطراتم رو جلوی چشام زنده کرد,.خیلی خیلی چسبید. 

زمان امتحاناتم شروع شده,  از طرفی 20 دی تولد سنگه و همزمان شده با اولین امتحانم , سعی میکنم برای اون شب یه کیک کوچولو بخرم و یه تولد دو نفره بگیرم.    

کلاس هایی که خودمون داشتیم برگزار میکردیم تموم شد . خدا رو شکر . تجربه اول بود . کم و کاستی زیاد داشت اما خب نکات مثبتی هم از توش استخراج شد . با افراد خوبی آشنا شدیم و امیدوارم این کلاس ها به مرور زمان تکمیل بشه .   

این روزها اگرچه در ظاهر اکثر اوقات با هم هستیم اما به خاطر مشغله زیاد کاری ذهنامون از هم دور شده ، طوری که پیش اومده  ، شیشه دل سنگ رو خونی کنه و سنگ دل شیشه رو بشکنه  . تو زندگی واقعی آدم ها این اتفاقات طبیعیه و اگه وجود نداشته باشه یه جای زندگی میلنگه . شاید این روال زندگی برای ما تا پایان خرداد ماه 95 ادامه داشته باشه . خرداد 95 قراره فصل جدیدی از زندگی ما رقم بخوره .

 

جشن دو نفره زمستان

پاییز با همه زیباییش تموم شد و زمستان رسید . خب هر چقدر که پاییز فصل من و آشنایی ماست ، زمستان فصل سنگ و رسمیت پیدا کردن رابطمونه . به خاطر همین همیشه یکی از روزهای دی رو جشن میگیریم . فرقی هم نداره چه روزی باشه . مهم بهانه ایست که برای با هم بودن بیشتر و خوشحال کردن هم داریم. 3 دی بعد از یک روز کاری پر مشغله ، یهویی تصمیم به گرفتن جشنمون کردیم . خیلی سریع برنامه ریزی شد . رفتن به سینما چارسو ، دیدن فیلم شاهزاده رم ، خوردن شام ، عکس گرفتن ، کلی پیاده روی کردن و بلاخره  حدالامکان با اتوبوس به خونه برگشتن .  پنجشنبه ها و جمعه ها کار مشترکی رو انجام میدیم و همین یعنی می تونیم با هم بریم و با هم برگردیم . ساعت 7 کارمون تموم شد و پیاده به سمت خیابون فردوسی حرکت کردیم . اول نگاهی به تمام مغازه های چرم فروشی انداختیم و یکی دو مدل کفش و کیف دیدم که نشون کردم بیام بخرم و همونطور که داشتیم مغازه ها رو میدیدم پیاده رفتیم به سمت چارسو  . تو چارسو اول رفتیم سری به مغازه های طبقه پایین انداختیم و لب تاپ قیمت کردیم که دیدیم نسبت به پایتخت خیلی گرون تر میگفت . کمی تو طبقات گشتیم و رفتیم بسمت فودکورت . برنامه سینما رو چک کردیم که دیدم این فیلم از رو پرده برداشته شده . انیمیشن آستریکس 2015 رو داشت که سانسش تموم شده بود . قید سینما رو زدیم وتصمیم گرفتیم شام رو همینجا بخوریم . رفتیم شام رو سفارش دادیم .من نون سیر با اسفناج و پنیر سفارش دادم و سنگ پیتزا . رفتم دست هام رو شستم . وقتی برگشتم دیدم دو تا لیوان شیک شکلات رو میزه . گفت چون خیلی دوست داری به خاطر شما گرفتم . خب خیلی خوشحال شدم . همین که میدونه من عاشق شیک هستم اون هم از نوع شکلاتی برام خیلی ارزشمند بود . رفته بود سفارش شام رو هم نیم ساعت به تاخیر انداخته بود . شروع کردیم به صحبت کردن و برنامه ریز برای آینده . ازم بابت مشکلاتی که تو این مدت پیش اومده و سختی هایی که داریم میکشیم عذرخواهی کرد و تشکر کرد از صبوریم ، و مثل هر مرد دیگه ای وعده جبران داد . بعد خندید و گفت این شیک شکلات ، جایزه ارائه خوبت تو دانشگاهه . خب روز قبلش یه ارائه سنگین داشتم ، قرار بود خودش بیاد اما نتونست و ازم خواست صدام رو ضبط کنم  که وقتی شنید کلی ذوق کرد و نقاط ضعف و قوت رو بهم گوشزد کرد . شام هم بعد نیم ساعت آماده شد که خوردیم . ساعت نردیک ده بود که اومدیم بیرون . خب جلوی چارسو دقیقا ایستگاه اتوبوسه . واستادیم تو ایستگاه تا با آخرین اتوبوس برگردیم .سوار اتوبوسی شدیم که تنها مسافراش فقط ما دوتا بودیم و از شانس خوبمون تا سر کوچمون ما رو آورد .

قرار بود برای شب یلدا مهمون داشته باشم که به روزجمعه موکول شد . روز جمعه پدر سنگ رفت ماموریت و مهمونی موند برای بعد از امتحان های من . ما هم به رسم هر سال شب یلدا رفتیم خونه مادرم و فرداش رفتیم خونه مادر سنگ ، که هر دو جا حسابی بهمون خوش گذشت . امسال هم به رسم هر سال پدر و مادرم برامون آجیل و شیرینی خریده بودند .

یه روز هم داشتم میرفتم خونه مادرم که وسط راه گل فروشی دیدم و رفتم یه دسته گل برای مامان خریدم . کلی خوشحال شد . لبخند مادرم زیباترین دارایی منه . خدایا ممنون . حالا برنامه ریختم یه روز هم برای مادرسنگ گل بخرم ، کار قشنگیه که هرزگاهی به کسانی که دوسشون داریم نشون بدیم که واقعا دوسشون داریم و به یادشون هستیم .

برادر سنگ هم اینبار که رفته بود چین برام سوغاتی آورد . چند هفته قبلش هم ازتایلند برامون یه بسته شکلات آورد . مهماندار هواپیماست و این موقعیت رو داره که تو پروازهایی که ساعت پروازی بالایی داره 24 ساعت بمونند تو اون کشور . به هر حال دستش در نکنه ، واقعا ازش توقعی نداریم .

داره اتفاق های خوبی میوفته . خدایا ممنون . دستمون رو همینطوری محکم تو دستت نگه دار و نذار بیفتیم

به رسم هر سال ، خونه تکونی زمستانیمون رو انجام دادیم  تا زمستون هم مثل پاییز پر از پاکی و تمیزی برامون باشه

محبتی از جنس پدر

سرما ، سرما ، سرما  . این تنها چیزیه که از روزهای قبل در ذهنم مونده . هوا ناجوانمردانه سرد بود و برای رادیاتور ها و پکیج ما مشکلی پیش اومده بود . خدایا شاید تن خیلی ها تو این روزهای سرد بی لباس و شکم هاشون گرسنه باشه ، به همه ما فهم و درک و شعور و دید بده تا  دیده از کنار کسی بی تفاوت رد نشیم . الهی آمین  

چند شب پیش به شدت خسته بودم . ساعت 8:30 تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه و فکرم درگیر بود که سنگ تماس گرفت و از لحن صدام متوجه خستگیم شد . قرار بود دیر بیاد . ساعت 10 دیدم که با یه دسته گل خوشگل وارد خونه شد . با دیدنش کل خستگیم فروکش کرد .  چند روز تعطیلی آخر هفته خیلی خوب بود  و تونستیم به تمام کارهای عقب افتاده برسیم . یک روز ناهار قیمه پختم و یک روز هم سبزی پلو با ماهی . شب ها هم اغلب کیک درست میکردم و با یک فنجان شیر کاکائوی داغ یا چای ، در حال تماشای فیلم می خوردیم .  یک روز هم دیدم که پدر سنگ با کلی میوه اومد خونمون . گفت برای خودمون خریده بودم گفتم برای شما و  اون یکی پسرم هم بخرم . به هر حال کلی تشکر کردم و خوشحال شدم . ایشون هم داره محبتش رو به این شکل نشون میده . یاد شعر مولانا افتادم .( هرکسی را سیرتی بنهاده ام - هر کسی را اصطلاحی داده ام )باز هفته آینده باز کارهای آخر هفته ای من و سنگ شروع میشه و پنجشنبه و جمعه ها از ساعت 7  صبح تا 8 شب سر کلاسیم . برگزاری این کلاس ها تجربه جالبی بود . بهمون برنامه ریزی و زمانبندی  کلاسی و درسی یاد داد . واقعا سر و کله زدن با اساتید و پیدا کردن بهترین گزینه برای تدریس سخت بود .  درسته عملا این دوره هیچ منفعت مالی برامون به همراه نداشت و خیلی از هزینه ها رو خودمون پرداخت کردیم اما تجربه خوبی بود و امیدوارم در ادامه راه موفق بشیم .  

کارهای دانشگاه هم خیلی خیلی زیاد شده و تقریبا تمام وقتمو میگیره و این باعث شده که کمتر بتونم به کارهای مشترکمون برسم  .

آخر هفته توپ

چند روز آخر هفته به زیارت و گردش در طبیعت و دیدار با دوستان قدیمی سپری شد . روز اربعین صبح زود رفتیم زیارت حضرت شاه عبدالعظیم . خیلی خیلی عالی بود و حس قشنگی داشت داستامون رو دادیم بهم و رو به ضریح برای همه دعا کردیم . یه جورایی هوای عاشقیمون عوض شده بود . دیگه سنگ و شیشه ای در میون نبود ما بودیم و خدا . ما بودیم و نجوا با خدا . هرزگاهی باید دل کند و به معبود رسید .

یک روز هم برای ناهار یک قرار دوستانه با بچه های دوران کارشناسی داشتم . 6 سالی میشد که همدیگرو ندیده بودیم . قرارمون تو کاخ گلستان بود . اولین بار بود که کاخ گلستان رو میدیدم . خیلی خیلی زیبا بود . با دوستان هم تا جاییکه میشد گفتیم و خندیدیم و قرار گذاشتیم که هر 6 ماه یکبار حداقل همدیگرو ببینیم . بعد از بازدید از کاخ , رفتیم برای خوردن ناهار . ناهار هم تو رستوران نایب بازار خوردیم و اونجا هم کلی بهمون خوش گذشت و عاقبت ساعت 5 از همدیگه جدا شدیم . خب شام هم مهمون بودیم و از طرفی سنگ هم خونه تنها بود . سریع خودم رو رسوندم خونه . می خواستم براش گل بخرم که یادم رفت . رسیدم ، دیدم قشنگ چایی دم کرده و منتظره تا با هم بخوریم . کلی از باغ گلستان براش تعریف کردم . عکس ها و فیلم ها رو نشون دادم . سنگ هم گفت خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته ، خوبه که هرزگاهی با دوستات بیرون بری . راستش یکی دو بار اوایل ازدواج من یا سنگ با دوستامون مجردی رفتیم بیرون ، تا اینکه یک روز سنگ پیشنهاد داد که با خانواده ها بریم و با همدیگه آشنا بشیم . الان ممکنه سالی یکبار با جمع دوستامون بصورت خانوادگی بریم بیرون . اما خب واقعا 6 سالی میشد که مجردی نرفته بودم و کلی حال و هوام رو عوض کرد . ازش عذرخواهی کردم و اون هم کلی ازم بابت گلی که نیتش رو کرده بودم تا بخرم و فراموش کردم تشکر کرد و بعد از خوندن نماز و جمع کردن خونه رفتیم مهمونی.

یک روز هم به تمییز کردن خونه و خرید و کارهای شخصی و کاریمون گذشت و این چنین بود که یک آخر هفته خوب و خوش رو سپری کردیم.

الوعده وفا

30 آبان ماه سنگ ، کادوی تولدم رو خرید . خب خیلی وقت بود که گوشی می خواستم . چندباری هم رفته بودیم بازار موبایل و حتی گوشی رو انتخاب کرده بودم اون زمان یک HTC مدل +820 می خواستم . روزی که خواستیم خرید کنیم نظرم عوض شد . خب خیلی مردونه بود و من اصلا راحت نبودم . چشمم خورد به HUAWEI مدل P8 . گلدش رو خریدم و این چنین بود که ما هم به جمع گوشیدارهای هوشمند پیوستیم . از همینجا از سنگ عزیزم تشکر میکنم که یادش موند و به وعدش عمل کرد . چند روز قبل ازم میپرسه شیشه چیزی لازم داری ؟ گفتم بلهههههههههههههه . لب تاپ همایونیمون دیگه با صلوات روشن میشه و بالا میاد . البته حق هم داره فکر کنم رفیق 8 سالمه و اونقدری که من از این بخت برگشته کار کشیدم کشاورز از تراکتورش کار نکشیده باشه . راستش اگه بخوام باز لب تاپ بخرم چیز خوبی می خرم که با توجه به نصب برنامه های سنگین گرافیکی مثل مایا و تری دی و برنامه های ریاضی مثل متلب که اکثرا متاسفانه همشون با هم باز هستند بشه کارایی خوبی ازش متصور شد .

پنجشنبه و جمعه گذشته پدر مهربانم برامون بلیط کنسرت گرفت . تماس گرفت گفت دارن با تخفیف خوبی بهمون میدن میرید براتون بگیرم که من هم بدون درنگ گفتم بله . پنج تا برای پنچشنبه گرفت و دو تا برای جمعه . ارکستر سمفونیک تهران با رهبری علی رهبر و اجرای برنامه های شهرزاد و علمدار . پنجشنبه به اتفاق خواهر و مادر سنگ رفتیم (پدرشون نیومدند) و جمعه دو تایی . بسیار بسیار بسیار زیبا بود . بار اول بود که یک برنامه رو از ارکستر سمفونیک تهران میدیدم . روز پنجشنبه تماشاگران خیلی حرفه ای برخورد میکردند . به موقع تشویق صورت میگرفت . به موقع به احترام اجرا کنندگان بلند میشدند اما جمعه کار به جایی کشیده شد که صدای استاد علی رهبر دراومد . که در همه جای دنیا به احترام یک کار فرهنگی توسط عده ای جوان که حتی بعضی هاشون نوجوان بودند می ایستند و تشویق میکنند . من انتظاری ندارم که شما بایستید اما حداقل تشویق کنید . ما داریم یک کار فرهنگی میکنیم . دور از شخصیت ایرانی هاست که ادب و احترام رو فراموش کنند . بعد از اون تماشاگرها به خودشون اومدند و تقریبا رفتار حرفه ای نشون دادند و تشویق ها به موقع و زیبا شد .

برای خودم در اینستاگرام یک page ساختم . بر خلاف اکثر دوستانی که میگفتند تلگرام خیلی جذابه ، معتقدم فقط داره وقت میگیره و محتوای خاصی ایجاد نمیکنه فقط تکرار و تکرار و تکراره . اینستاگرام رو خوشم اومد چون میشه مطالب کوتاه دلی نوشت . من هم در صفحه اینستاگرامم کوتاه می نویسم و بیشتر شکر خدا میکنم .

دارم برنامه ریزی می کنم که برای فردای شب یلدا خانواده سنگ رو دعوت کنم تا در کنار هم باشیم . البته  شب یلدا قطعا ما در کنار خانواده ام هستیم و به رسم هر سال مامان و بابام  لطف میکنند و برای من و برادرم آجیل و شیرینی و میوه می فرستند . رسم و رسوم ایرانی ها بلاخص اقوام مختلف کشورم رو دوست دارم . راستی قراره برای بار سوم این هفته بریم سینما برای دیدن فیلم محمد رسول الله .