سفر کنسل شد

بعد از عمری خواستیم بریم مسافرت ، چنان بارون رحمت الهی شروع به باریدن کرد که پشیمون شدیم و در اون لحظات هیچ چیز به اندازه باز کردن چمدون برام سخت و ملال آور نبود . واقعا بصورت موقت دچار افسردگی شدم و هیچ چیز حتی پینهاد رفتن به مشهد هم  نتونست منو از اون حال و هوا خارج کنه . به هر حال قسمت نبود . چهارشنبه صبح سنگ رفت و کید ویلا رو برگردوند .من هم چمدون رو خالی کردم و کتابم رو گرفتم دستم و رفتم زیر پتو . تا شب حالم بهتر شد و شب رفتیم تو هوای نیمه ابری کمی گشتیم و پیاده روی کردیم . پنجشنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدم پیشنهاد دادم که بریم باغ گیاه شناسی که مورد استقبال قرارگرفت . سریع آماده شدیم و راه افتادیم به سمت باغ گیاه شناسی . تو پیکان شهره . واقعا بهشت بود . دو ساعت پیاده روی در طبیعت ساخت بشر داشتیم . در طول مسیر هم برای استراحت به کافه باغ رفتیم که چون پول نقد همراهمون نبود نتونستیم ازش استفاده کنیم  . گفتند بهترین زمان اینجا اردیبهشت و آبانه . برای ناهار هم رفتیم به یاد شمال نرفتمون یک سبزی پلو با ماهی خوردیم و برگشتیم که متاسفانه در مسیر برگشت یه تصادف کوچولو کردیم . راننده 206 بدون توجه به پشت سرش اومد و زد به ماشین ما . ماشین ما هم ماشین پدر سنگ بود . سنگ پیاده شد دید چیز خاصی نشده احتیاج به صافکاری داره اما خب در اون حدی نیست که بخواییم منتظر پلیس بشیم . از طرفی راننده 206 یک جوون مودب بود و معلوم بود خیلی عجله داره کلی عذرخواهی کرد و شماره تلفنش رو داد و گفت شما تعمیر کنید تماس بگیرید من هزینه اش رو براتون واریز کنم . اومدیم خونه و عصر رفتیم و ماجرا رو به پدر سنگ گفتیم که بهتره فقط بگم مسلمان نشنود کافر نبیند شد . به بی عرضگی و پپه گلابی بودن ارتقاء درجه پیدا کردیم و برگشتیم خونه خودمون . جمعه هم بردیم به یکی از دوستان ماشین رو نشون دادیم که گفت هزینه اش میشه 60 تومان و قراره امروز راننده 206 به حساب واریز کنه .

طبق برنامه فروردین ماه باید خونه رو برای شروع اردیبهشت حسابی تمییز می کردم . جمعه دست بکار شدم و خونه رو برق انداختم . اردیبهشتی که خیلی وقت بود منتظرش بودیم داره از راه میرسه . دو تا سررسید دارم که تو یکی برنامه کلی سالانه و ماهانه ام رو توش می نویسم و تو یکی برنامه های روزانه ام رو . اینکار خیلی باعث نظم فکریم میشه . حالا باید بشینم و برای اردیبهشت ماه برنامه ریزی کنم .

یکی از کارهایی که باعث میشه سنگ من رو آدم خلاقی بدونه اینه که با کوچکترین چیزها و مسقره ترین چیزها میتونم لبخند به لب اطرافیانم بیارم . من تو خونه یک منوی روزانه غذا دارم . این منو هر روز عوض میشه . واقعا هم پول میگیرم . یک گلدون بزرگ هم داریم که پول ها رو داخل اون میریزیم و با پول اون رستوران میریم . چند سال پیش وقتی سنگ برای اولین بار این منو رو دید از شدت خنده افتاد زمین و خب از اون زمان ما اکثر شب ها منوی غذایی داریم . منویی که فقط خودم با توجه به شرایط اون روزم می نویسم و خب همیشه هم خودم انتخابش میکنم  و پولش رو بزور از سنگ میگیرم .

گل های پشت پنجره ام همه به گل نشستند و در طول روز شده محلی برای استراحت پرنده ها .منم براشون غذا میریزم و ازشون پذیرایی میکنم .

راستی بلاخره سعادت پیدا کردم و به جمع اهدا کنندگان خون پیوستم . تجربه قشنگی بود و حس خوبی رو بهم منتقل کرد .

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

بلاخره بعد از 5 هفته راهی دانشگاه شدم . دید و بازدیدها و تبریکات انجام شد و درس و کار بصورت جدی آغاز . چیزی که این روزها ذهنم رو بشدت درگیر کرده انتخاب موضوع پایان نامه و پیدا کردن استاد راهنماست . می خوام موضوع کاریم در زمینه اقتصادی و بازار سرمایه باشه ولی متاسفانه تنها استاد اقتصاد دانشگاه میگه من در مورد بازار چیزی نمیدونم  .

هفته گذشته بیشتر روزهاشو خونه مادرم بودم . کمر دردش شدیدتر شده ، از کلینیک درد وقت گرفتیم  اونا هم تشخیص اولییشون تنگی نخاع است . فعلا رفته MRI و آزمایش و قراره امروز مجددا بره تشخیص نهایی داده بشه . کمی اضطراب دارم و همین مسئله رو اخلاقم متاسفانه تاثیر بدی گذاشته ، چند روز پیش اونقدر استرس داشتم که بی دلیل گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به سنگ و شروع کردم بهونه گیری کردن و غر زدن  ، شب هم قرار بود دیر بیاد . ساعت 8 بود که دیدم کسی در میزنه ، در و که باز کردم دیدم سنگ با یک دسته گل خوشگل و یک بسته باقلوا وارد خونه شد . کلی خوشحال شدم  . گفت شام نمیخورم و چایی بزار با باقلوا بخوریم . داشتم از تماشای گل لذت میبردم که گفت جا گرفتم تا 25 ام بریم نوشهر  ، یعنی از خوشحالی رو پا بند نبودم .پرسیدم با کی ؟ گفت دوتایی . یعنی دیگه تو آسمون ها داشتم می پریدم . راستش تا به امروز هیچ وقت دو نفری مسافرت نرفتیم . سریع لب تاپ رو گذاشتم جلوم و شروع کردم جاهای دیدنی  رو پیدا کردن و علامت زدن  . یه چک لیست مسافرتی هم نوشتم  و چندتا قانون هم برای سفرمون وضع کردیم . الان هم مشغول جمع کردن وسایل هستم و همزمان هم دارم یکسری آهنگ برای مسیر دانلود میکنم .

امیدوارم اتفاق ناگواری نیفته و بتونیم به این سفر که واقعا نیاز هر دومونه بریم .

بهار رویایی فرا رسید

بلاخره سال نو رسید و همه چیز از اول شروع شد . سال نو مبارک

بدو بدو ها تا آخرین شب ادامه داشت . یکی از مهمترین کارهایی که انجام دادم خریدن گل و گیاه بود . کارم شده بود رفتن به بازار گل و خرید گل و گلدان و بعد رفتن به گل فروشی زعیم و خرید گیاه های خوشگل و ریبا . حسن یوسف و سرخس شد مهمان خونه ما و دو تا شمعدونی و یک گل بهاری هم شد باغچه کوچک پشت پنجره . 28  اسفند هم به رسم هر سال خانواده سنگ رو دعوت کردم و شام میزبان آن ها بودیم . شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت . یکشنبه اول فروردین صبح زود بیدار شدیم و آماده فرا رسیدن سال نو شدیم  که متاسفانه سر موضوعی که اصلا یادم نیست مشاجره کوچکی کردیم و سال در حالی که کدورتی بین ما بود نو شد . اما خب زود تموم شد و سنگ و شیشه باز در کنار هم قرار گرفتند .  بعد از صبحانه اول رفتیم خونه پدر و مادر سنگ و بعد رفتیم خونه مادر من . تو راه سنگ پیشنهاد داد که بریم بازار گل و برای مامان یه دسته گل شب بو بخریم . شب بو بدست راهی شدیم و اولین روز سال جدید رو با دعای خیر خانواده هامون شروع کردیم .

ار روزی که گل ها رو پشت پنجره گذاشتیم یه کفتر کوچولو شد مهمان شب های خونه ما و ما هر روز و شب به عشق دیدنش پرده رو کنار میزدیم و کلی از بودنش لذت میبردیم تا اینکه یک روز رفت و دیگه برنگشت .

در ایام عید دید و بازدیدها یکی از تفریحات ما شده بود و در این بین چند روز میزبان بودم و چند روز مهمان و واقعا لحظات آرامی رو پشت سر گذاشتیم . بیشترین چیزی که برام لذت بخش بود حضور نورا در جمع خانواده بود . یک روز هم رفتم خونه مادرم و دیدم قاب عکس جدیدی به میز عکس ها اضافه شده . وقتی عکس داخل قاب رو دیدم از خوشحالی و تعجب جیغ کشیدم ، عکس شش ماهگی خودم بود . کلی بهم انرژی مثبت داد .  یک رورز هم خونه خاله سنگ جمع شدیم و قهوه خوردیم و فال گرفتیم و تخیل کردیم و گفتیم و خندیدیم . من اصلا به اینجور چیزها اعتقادی ندارم و چون جمع هم نظر من رو داشت برامون تبدیل به یک فان شد و فقط سعی میکردیم از تخیل مثبت شکل ها استفاده کنیم و به زیباترین چیزها تشبیه کنیم . یک روز هم رفتیم به خونه نیمه سازمون سری زدیم و از هوای مطبوع اونجا استفاده کردیم و با دیدن شکوفه درخت ها خدا رو شکر کردیم و از خدا خواستیم تا هر چه سریعتر مشکلات این خونه حل بشه و بتونیم جابجا شویم .

این روزها بسیار خوب بود . استراحت میکردیم ، فیلم میدیدم و کتاب می خوندیم . بیشتر از قبل به هم نزدیک شدیم و آماده شدیم تا از فردا با انرژی به کار و کسب روزی حلال بپردازیم . خدایا بابت تمام داده ها و نداده هایت شکر . خدایا بابت سلامتیمان شکر . خدایا بابت حضور پدر و مادرهایمان شکر  . خدایا بابت همه چیر شکر

94 دوست داشتنی خداحافظ

امروز حسابی بوی عید میومد ، صبح وقتی از در خونه اومدم بیرون حسابی بارون میبارید ، هوا هم خنک و دلچسب بود . کلاهم رو گذاشتم رو سرم و دستام رو کردم تو جیب بارونیم و رفتم تا مراحل خوشگلاسیون رو انجام بدم . برای خودم مردی شده بودم ماشالله . دیگه داشتم به خریدن یه شونه کوچولو و شونه کردن سیبیلام فکر میکردم . به هر حال رفتیم و با تغییر دکوراسیونی  کاملا جدید برگشتیم خونه . خب امشب چهارشنبه سوریه و صداهایی که داره از بیرون میاد گویای اینه که ملت دارن خودشون رو منفجر میکنند . خب دلم می خواست امشب یکم متفاوت تر از شب های دیگه باشه ، کمی فکر کردم و یه چرخی تو کابینت های آشپرخونه زدم و یه میز خوراکی کوچولو درست کردم  و تصمیم گرفتم برای شام فیله سوخاری درست کنم .

پدر و مادرم عیدیمون رو آوردند ، یه لوستر خیلی خیلی خوشگل و خود بابا زحمتش رو کشید و برامون نصبش کرد . خونمون روشن تر و نورانی تر شد . خدا دلشون رو روشن و نورانی کنه . خدا دل همه پدر و مادرها رو نورانی کنه .

و اما یکشنبه 16 اسفند مجددا عمه شدم و نورا خانم ما هم به آغوش خانواده پیوست . تازه رسیده بودم دانشگاه و بعد از سه جلسه غیبت برای اولین بار رفته بودم سر کلاس که دیدم برادر جانمان زنگ زد و گفت خانمم رو آوردم بیمارستان تنها هستم میایی پیش من ؟ گفتم همین الان . بلند شدم و از استادی که بعد از یک ماه برای اولین بار منو دیده بود اجازه گرفتم و البته مجبور به شرح ماجرا شدم و به شرط خریدن شیرینی بعد از عید اجازه خروج داد . نورا ساعت 5:20 دقیقه بعد به دنیا اومد . خب اولین نفر من دیدم . زهرا رو هم من اولین نفری بودم که دیدم . شکل الان زهرا بود . خوشگل و سفید . خدا حفظش کنه . تا ساعت 11 شب موندم پیشش و بعد از اون خواهرش اومد و من برگشتم خونه . البته تا ساعت 11 شب کلی بغلش کردم و چلوندمش  و کلی باهاش سلفی انداختم .

کارهای عیدم تقریبا تموم شده و بعضی از شب ها برای اینکه خستگیمون در بره ، میرفتیم پارک و کمی تو هوایی که واقعا لذت بخش بود قدم میزدیم . یکی از آرزوهامون اینه که خونمون نزدیک یه پارک خوب باشه و هر وقت که خواستیم بریم یه دور بزنیم و راه بریم و دوچرخه سواری کنیم .

این مدت اتفاق های زیادی افتاده ، اتفاق هایی که بالا و پایین زیادی داشت . دارم برای سال آیندم برنامه ریزی میکنم . دارم فکر میکنم که چرا این اتفاق ها افتاد و چطور میشه از تکرارش جلوگیری کرد . در انتهای این سال برای همه عزیزانم و دوستانم آرزوی سلامتی و تندرستی و شادکامی دارم و انشالله که خدا براشون سال پیش رو ، رو سالی پر برکت همراه با خوشی براشون رقم بزنه و گره از مشکلات همه باز کنه و همه رو به خواسته های قلبیشون برسونه .

سال نو پیشاپیش مبارک باد .

دری وری های یک ذهن پریشان

اسفند هم از نیمه گذشت . من هم مثل همه خانم های ایرانی  در تکاپوی سال جدید هستم . تکه تکه خونه رو تمییز میکنم و کلی انرژی مثبت دریافت میکنم . نقاشی راه پله ها و چارچوب پنجره ها بعد از یک هفته تموم شد و بلاخره بافت آپارتمان از مشکی به سفید تبدیل شد . پدر و مادرم مثل هر سال ما رو شرمنده کردند و رفتیم عیدی امسال رو خریدیم . لوستر انتخاب کردم . خیلی خوشگل بود . سفارش دادیم قرار شد هفته جاری برامون بیارن . یواش یواش به روزهای پایانی انتظار عمه شدن مجددم دارم میرسم و همین یعنی یه اتفاق بررگ . متاسفانه با بیماری و کسالتی که به یکباره اومد سراغم هنوز دست به گریبانم . دکترم اصرار به بستری تو بیمارستان داره و من بی خیالانه از کنار حرفاش میگذرم . 24 اسفند مجددا وقت دکتر گرفتم تا در ایام نوروز و تعطیلات دچار مشکل نشم .  طبق برنامه ای که دارم تا اول اردیبهشت می خوام 10 کیلو وزن کم کنم و تا حالا موفق شدم که  4 کیلوش رو عملی کنم . صبح ها قبل از صبحانه اسموتی لیمو و جغفری می خورم . فکرم خیلی بهم ریخته است . شب ها خواب آرامی ندارم . وقتی کارام تموم بشه یک روز میشینم و در مورد همه چیز می نویسم . در مورد اول تا آخر امسال .