پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر ...

بلاخره پاییز اومد . اومدن پاییز یعنی نصف سال طی شده . من عاشق پاییزم . مگر میشه یه دختر پاییزی عاشق پاییز نباشه. داره اتفاق های خوبی به خواست خدا در زندگیمون میفته ، هرچند که سختی هایی هم داره . اما سعی میکنیم دلمون رو آروم کنیم و به کلام خدا ایمان داشته باشیم که فرمودند:بعد از هر سختی،آسایشی هست .

شهریور ماه پر بود از اتفاق های شاد و تغییرات زیاد . اولیش عملم بود  . دومین نقاشی خونه بود . بصورت عجیبی رو دوشمون سنگینی میکرد . واقعا سقفها کثیف شده بودند و نیاز به رنگ داشت . بلاخره طلسم شکست و یه تصمیم کلی گرفتیم . اول مبلمانمون رو با یه قیمت خوب فروختیم و تقریبا خونه خالی شد . فرش ها رو دادیم به قالیشویی و تصمیم گرفتیم که فرش ها رو بعد از شستشو تو اتاق خواب ها بندازیم و برای سالن پذیرایی به جای دو تا شش متری ، یک فرش دوازده متری بخریم که سر فرصت رفتیم شعبه 2 شهر فرش و فرش مورد نظرمون رو با یه تخفیف خوب به همراه یه کناره خریدیم . بعدش در یک اقدام ضربتی کاغذ اتاق خواب خودمون رو کندیم و رفتیم کاغذ خریدیم و دادیم نصاب نصب کرد . خیلی دوست داشتیم که کاغذ دیواری کل خونه رو میتونستیم عوض کنیم اما خب محدودیت مالی تقریبا این امکان رو از ما گرفت و ما در قدم اول تغییرات رو اتاق خواب زوم کردیم . بعدش رفتیم و برای اتاق خواب پرده خریدیم و این چنین بود که یکی از اتاق ها کاملا نو نوار شد . البته سقف تمامی خونه رنگ شد و منم از فرصت استفاده کردم و دیوارها رو شستم تا برای عید حداقل یک قدم جلوتر باشم . مامانم کلی مهمون داشت . اول دختر خالم و خانواده اش ، بعد پسر داییم و خانواده اش و در آخر عمو و خانواده اش چند روزی اومده بودند و مهمون مامان اینا بودند و من هم بلاجبار هر روز صبح میرفتم و برای خواب برمیگشتم خونمون .

سه روز بعد از عملم به دکتری که پزشک خودم معرفی کرده بود مراجعه کردم . جقدر این خانم دکتر هم آروم و مودب بود و چقدر در کارش جدی و دقیق . کامل به تک تک سوالام جواب داد و برام یه سری آزمایش نوشت و گفت یک ماه دیگه با جواب آزمایش بیا . دو هفته بعد جواب آزمایش رو گرفتم و به یکی از دوستانم که پزشک بود نشون دادم .چنان ته دلم رو خالی کرد که تا زمان مراجعه به دکتر خودم در اضطراب بودم . دو روز پیش به پزشک خودم مراجعه کردم . مطبش مثل همیشه شلوغ بود . یک ساعتی نشستم تا نوبتم شد . چقدر گرم و مودبانه سلام و علیک میکنه . ایکاش همه پزشکان اینقدر اخلاق حرفه ای داشتند . جواب آزمایش رو دید و گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه . فقط چون من کم کاری تیرویید دارم و الان نزدیک 6 سالی میشد که دارو مصرف میکردم گفت تیروییدت در اثر مصرف دارم به سمت پرکاری داره میره ، پنجشنبه و جمعه دارو نخور . بعدش یک سونو انجام داد که نمیدونم چرا صدای جیغم تا آسمون رفت . بطوری که فشارم افتاد و مجبور شدم بیست دقیقه ای رو تخت دراز بکشم تا حالم بهتر بشه . بعد از استراحتم مجددا به اتاقشون رفتم و ایشون هم گفت که وضعیتت هم در سونو خدا رو شکر خوبه و فقط یه سری دارو و ویتامین داد و گفت توکل بر خدا برو و با خبرهای خوش بیا . سنگ هم باهام اومده بود و بعد از سونو اون هم بامن وارد اتاق شد تا دکتر رو ببینه . چند تا سوال هم سنگ پرسید و خانم دکتر با متانت و آرامش و احترام جواب داد . از مطب که اومدیم بیرون هوا کاملم پاییزی بود تا هفت تیر قدم زنان اومدیم و داروها رو گرفتیم و یک برنامه ریزی زمانی کردیم .

خیلی به دعا و انرژی مثبت تک تک عزیزانم احتیاج دارم . فکر کنم تا آخر این ماه اتفاق های قشنگی تو زندگیمون بیفته و به خواست خدا گره های زندگیمون یکی یکی باز بشه .

سلام شهریور پر حادثه

مرداد ماه تموم شد و وارد شهریور ماه شدیم . از 20 مرداد تصمیم جدی برای زندگی گرفتیم . خب دیگه تقریبا دو نفره زندگی کردن برامون سخت شده بود و بعد از 7 سال نیاز به نفر سوم داشتیم . خب بهمن ماه رفته بودیم دکتر ولی دکتر اصلا حرف گوش کن نبود . بهش میگفتم که کم کاری تیرویید دارم میگفت مهم نیست . میگفتم به فولیک اسید حساسیت دارم و نمی خورم میگفت مهم نیست . میگفتم تا حالا آزمایش و سونو هم ندادم میگفت مهم نیست . فقط چندتا آزمایش برای سنگ نوشت و گفت همین که آقا سالم و خوب هستند کافیه . عقل سلیم میگفت این دکتر بشدت داره اراجیف میگه . اردیبهشت ماه دیگه نرفتیم و خورد به مریضی مامان و ماه رمضون و ما بی خیال شدیم . اما مرداد ماه تصمیم گرفتیم که یه دکتر خوب پیدا کنیم . دو سه روزی مشغول جستجو بودیم که با خانم دکتری آشنا شدیم . یه search کوچولو در موردش کردم دیدم همه از اخلاق و برخوردش تعریف میکنند . مریض ها رو یکی یکی پذیرش میکنه . وقت کافی برای مریضش میزاره . به دقت و آرامش سوالاتت رو جواب میده .تماس گرفتم  و وقت گرفتم . در اولین دیدار بشدت استرس داشتم . شرح حال دادم و معاینه کرد . در حین معاینه متوجه موضوعی شد که گفت اگه عمل کنی خیلی خوبه . یه مقدار در مورد عمل توضیح داد و اینکه بعد از عمل چی میشه . تقریبا 20 قیقه ای تو اتاق بودم و داشت با لبخند و آرامش صحبت میکرد . یه سری هم آزمایش نوشت و در آخر شماره تلفنش رو داد و گفت اگه سوالی داشتی تماس بگیر . شب با سنگ صحبت کردم و قرار شد مجددا با هم بریم پیشش . در مراجعه دوم فقط در مورد نحوه عمل صحبت کرد و گفت به نظر من اگه قبل از بارداری این اتفاق بیفته براتون بهتره . موافقت خودمون رو اعلام کردیم  و بیمارستان ها رو بهمون معرفی کرد و بعد از انتخاب بیمارستان مورد نظرمون گفت من فردا با شما در مورد روز عمل تماس میگیرم . صبح روز بعد ساعت 7 تماس گرفت و گفت چهارشنبه ساعت 6:30 صبح بیمارستان باشید و یکسری موارد و مدارک مورد نیاز رو یادآوری کرد . خب با سنگ قرار گذاشتیم که در مورد این عمل چیزی به خانواده هامون نگیم . چهارشنبه صبح رفتیم بیمارستان و کارهای پذیرش انجام شد و وارد اتاق شدم . ساعت 7 بود که پرستار اومد و گفت خانم دکتر تو بخش جراحی منتظر شما هستند . بلاجبار سوار ویلچر شدم و بردنم بخش جراحی . وارد که شدم خانم دکتر با یه لبخند اومد سمتم و گفت سلام خانم .... و دستم رو گرفت . بدنم یخ بود . خودش با استفاده از فشارسنجی که اونجا بود فشارم رو چک کرد و کمی شوخی کرد . منتظر بودیم که دکتر بیهوشی بیاد . در مورد نحوه عمل و مدت زمانش گفت . بیهوشی هم خیلی مختصر قرار بود انجام بشه . حال خوبی نداشتم . هر چقدر دکتر خودم و دکتر بیهوشی و تکنسین های اتاق عمل آدم های شاد و پر انرژی بودند من اول صبحی اخمو و عصبی و بداخلاق بودم . رفتارم ارادی نبود .اشک از چشمام جاری بود . تنها چیزی که از اون زمان و اون اتاق یادمه اینه که دکتر بیهوشی یه چیزی درون آنژیوکتم زد .دیگه چیزی یادم نمیاد . فقط یادمه که با صدای گریه خودم ازخواب بیدار شدم . گویا تو ریکاوری بودم . صداهای اطراف و مسئول ریکاوری رو میشنیدم که همش می پرسیدن چی شده ؟ درد داری ؟ اما فقط گریه میکردم و باز یادمه که چیزی وارد آنژیوکتم شد . نمی دونم چند دقیقه یا ساعت بعد اما باز با گریه بیدار شدم . یادمه که باز بالای سرم کسی ایستاده بود و دستش رو به صورتم میکشید و میگفت آخه چرا گریه میکنی؟ و باز همون حس خنکی تو رگهام . بار سوم هم با همون حالت اما هوشیار تر بیدار شدم . اینبار وقتی ازم پرسیدن چرا گریه میکنی گفتم نمی دونم . انگار دست خودم نبود . هیچ دردی نداشتم . فقط شنیدم که گفتند همراهت خیلی نگرانه الان نزدیک 4 ساعته که تو ریکاوری هستی. می خوایم منتقلت کنیم بخش . مجددا تا انتقالم به اتقم چیزی یادم نیست فقط یادمه که آقایی گفت برو رو تخت و وقتی خواست کمکم کنه گفتم خودم می تونم و خیلی راحت از اون تخت اومدم رو تخت خودم . بلافاصله پرستار اومد . ازش یه دستمال مرطوب گرفتم و صورتم رو پاک کردم . پرسیدم پس همسرم کو . گفت بیرون واستاده . می خوام پانسمانت رو ببینم. یه نگاه کرد و بلافاصله با سرعت پانسمان داخلیم رو بیرون کشید . پرسید درد داری گفتم نه . فقط تشنمه . برام کمی شربت ریخت . خدمات اومد و کمک کرد لباسم رو عوض کنم  و دستی به موهای آشفته ام کشید . و بعد از اینکارا سنگ رو صدا کرد و خودش رفت بیرون . سنگ حالم رو پرسید و گفت مامانت چند بار زنگ زده و من گفتم دانشگاهی و گفته شب داره از شهرستان مهمون میاد برامون شما هم بیایید و بعدش از تو جیب ش یه دستبند خوشگل در آورد و داد بهم . در همین حال خانم دکتر اومد داخل اتاق و گفت عملت ساعت 7:28 دقیقه شروع شد و 8:05 تموم شد . بیهوشیت خیلی سبک و در حد یک خواب بود . ولی به خاطر فشار روحی تمام مدت در حال گریه بودی . طوری که تو ریکاوری به خاطر شدت گریه هات منو صدا کردند و خودم اومدم بالا سرت و دستور آرامبخش رو دادم . مدت زمان حضورت در ریکاوری کمی نگران کننده بود . انگار داشتی نسبت به چیزی مقاومت میکردی . بعد از سنگ خواست که بره بیرون و دو سه دقیقه ای بهم نکاتی رو گوشزد کرد و گفت ساعت 2 مرخصی . بعد از رفتن دکتر از سنگ خواستم که لباس های خودم رو بیاره و عوض کردم و سنگ رفت دنبال کارهای ترخیص و دقیقا راس ساعت 2 از بیمارستان اومدیم بیرون . خب از قبل می دونستم که مامان مهمون داره . مشکلی از لحاظ بدنی نداشتم . فقط کمی حالت گیجی و منگی داشتم و البته نمی تونستم خوب بشینم . اول رفتیم خونه و ناهار خوردیم و ساعت 4 رفتیم سمت خونه مامانم .البته ناهار رو هم خونه مادر سنگ خوردیم, خب اونجا متوجه شدند که نمیتونم بشینم که طبق هماهنگی قبلی گفتیم یکی از بخیه هام از داخل باز شده بود رفتم و دوباره بخیه کردند, خونه مادر من هم همین رو گفتیم.  

به هر حال روزهایی رو داریم پشت سر میزاریم که لحظه به لحظه اش برامون پر از شادی و آرامش و تنش و اضطرابه. 


honey moon 1

نهم مرداد ماه هفتمین سالگرد ازدواجمون بود . اولش می خواستیم بریم شام بیرون ولی بعد پشیمون شدیم . روز شهادت امام جعفر صادق (ع) بود . ترجیح دادیم بعد از اذان مغرب یه کیک کوچولو بخریم و یادی کنیم از گذشته . اون شب رفتیم اول شهر کتاب و من یه بازی فکری خریدم(دومینو) و بعدش رفتیم کیک خریدیم و در نهایت سنگ برام یه دسته گل خوشگل خرید . چون خواهر سنگ هم همراهمون بود مستقیم رفتیم خونه پدر و مادر سنگ . گل رو دادیم به مادر شوهرم و کیک رو اونجا بریدیم وخوردیم . شب وقتی اومدیم خونه خودمون گفتم چقدر دلم مسافرت می خواد . سنگ یه نگاهی کرد  و فقط لبخند زد . خب در شرایط این ماه ما تقریبا مسافرت غیر ممکن به نظر میرسید . این ماه جدا از هزینه های دیگه نزدیک 1و300 پول کارشناس داده بودیم و باید 700 هم پرداخت میکردیم . 10 مرداد یکشنبه بود و من اول رفتم دفتر و کاری رو انجام دادم و بعد رفتم خونه مامانم . سنگ زنگ  زد که بمون میام دنبالت .شب ساعت 8 اومد دنبالم رفتیم امامزاده صالح زیارت کردیم و تو راه برگشت گفت شیشه نظرت در مورد یه سفر سه روزه به شمال چیه ؟ گفتم خیلی عالی میشه . گفت پس آماده باش سه شنبه صبح زود حرکت کنیم . فقط فعلا به کسی نگو . دوشنبه ساعت 5 صبح سنگ جلسه کاری داشت رفت من هم سریع خونه رو مرتب کردم . لباس ها رو اتو زدم . لباس شستم و گفتم برم یه رنگی برای موهام بخرم . رفتم خونه مامان . موهامو رنگ کردم و یه سری خرید برای فردا انجام دادم . ساعت 4 بود که سنگ زنگ زد که خودم میام دنبالت در ضمن یکی از دوستام گفته برای چی می خوای جا بگیری . من ویلا دارم و این هفته خالیه با خانمت برو اونجا . این دوست سنگ آقایی تقریبا 48 ساله است . دو تا بچه داره که یکیش دانشجو و یکیش سال سوم دبیرستانه . آقایی اهل خدا و خانواده دار . ویلا تو نوشهر بود . کلی خوشحال شدم . ساعت 11 شب سنگ اومد دنبالم و برگشتیم خونه . سنگ خوابید و من تا ساعت 2 مشغول بستن چمدون و کارهای جانبی بودم

 شروع ماه عسل 1:

سه  شنبه 12 مرداد 95

قبل از هر چیزی بگم که این اولین سفر دو نفره ما بعد از 7 سال زندگی مشترکه

روز اول (سه شنبه): قرار بود که ساعت 6 صبح حرکت کنیم . ساعت 5:30 بیدار شدم و نماز خوندم . دیدم خسته ام . سنگ هم شدیدا خسته بود . گفتم چه کاریه بخوابیم کمی دیرتر حرکت میکینیم . مجددا تا ساعت 7 خوابیدیم . 7 بیدار شدیم . سنگ دوش گرفت و من هم کولمن و فلاکس رو پر کردم . ساعت 8 از خونه با توکل به خدا حرکت کردیم . مسیر رفتمون رو از هراز و برگشت رو از چالوس گذاشته بودیم . در مسیر اونقدر مشغول صحبت شدیم که دو راهی هراز و فیروزکوه رو ندیدم و افتادیم تو مسیر فیروزکوه . اول خواستیم دور بزنیم بعد گفتیم ما که عجله نداریم . رفتیم تا به سواد کوه رسیدیم . اولین بار بود که وارد سواد کوه میشدم . خیلی قشنگ بود . اونجا نون وخامه خریدیم و صبحانه خوردیم . کمی هم تو جنگلش پیاده روی کردیم . هواش به خاطر فاصله ای که با دریا داشت شرجی نبود و همین باعث خنکیش میشد . ساعت نزدیک 1 بود که به محمو آباد رسیدیم و دریا رو از نزدیک دیدیم . طبق برنامه مون بدون معطلی رفتیم سمت نوشهر . برنامه غذایی داشتیم . روز اول کته کبابی . با کمی پرس و جو یه رستوران خیلی خوب پیدا کردیم و من کته کبابی و سنگ میرزا قاسمی با یه پارچ دوغ محلی خوردیم . دوغش بقدری معطر بود که حرف نداشت . ساعت 3 بود که رسیدیم به ویلا . یه خونه دوبلکس خیلی خوشگل . سریع لباس عوض کردیم و تا ساعت 5 خوابیدیم . ساعت 5 بعد از خوردن یک فنجان چای تصمیم گرفتیم به ساحل بریم . تو نوشهر تعریف پلاژ سیترا رو خیلی شنیده بودیم . وقتی رسیدیم دیدم کلی جمعیت اونجاست و دست بیشترشون میوه و سبزی . بعد از 10 دقیقه یه جا پارک مناسب پیدا کردیم . و اونجا بود که فهمیدیم علت ازدحام وجود سه شنبه بازار در ساحله . یه گشتی تو بازار زدیم . فقط میوه و سبزی و کلی سیب زمینی می فروختند . اکثر خریدارها محلی بودند و انصافا قیمت میوه مناسب تر از تهران بود . به سمت ساحل دریا رفتیم که متاسفانه پر از آشغال بود . از پوست تخمه گرفته تا پوشک بچه . بیشتر از 10 دقیقه نتونستیم تحمل کنیم . از هر ماشین 6 تومن ورودی میگرفتند و هیچ امکاناتی ارائه نمیشد . همون یکبار ساحل نوشهر رو دیدم و اومدیم بیرون . کمی داخل شهر رو گشتیم و رفتیم سمت نمک آبرود . یه ساحل خوشگل و تمییز . دو ساعتی اونجا بودیم و رفتیم سمت چالوس  . اول رفتیم یه بستنی خوشمزه خوردیم و برای شام رفتییم پیتزا و همبرگز خریدیم و بردیم تو پارک خوردیم و بلاخره ساعت 12 برگشتیم نوشهر برای خواب .

روز دوم(چهارشنبه): ساعت 6 بیدار شدیم . طبق برناممون امروز روز بازی بود . به سمت رامسر حرکت کردیم . صبحانه رو در ساحل نسبتا زیبا و کاملا خلوت عباس آباد خوردیم و یکم آب بازی کردیم . به سمت رامسر حرکت کردیم . وارد مجتمع تفریحی رامسر شدیم و لباس عوض کردیم . می خواستیم جت اسکی و پاراسلینگ سوار بشیم . متاسفانه مسئول پاراسل هنوز نیومده بود و ما سوار جت اسکی شدیم . 15 دقیقه 60 تومن . تجربه اول هر دومون بود . 10 دقیقه اول مثل لاک پشت حرکت میکردیم و سنگ داشت قلق گیری میکرد ولی 5 دقیقه دوم که به سرعت هم سپری شد کلی کیف کردیم . شاتل هم می خواستیم سوار بشیم که باز مسئولش نبود . و اونجا بود که فهمیدیم اینجور بازی های آبی بیشتر عصرها که هوا خنکتره طرفدار داره و صبح ها اکثرا برای جت اسکی و قایق تندرو ها مراجعه میکنند . سنگ گفت پس حالا که اون دو تا نیستند و ما نمیتونیم مجددا عصر برگردیم یکبار دیگه جت اسکی سوار بشیم که گفتم بزار بریم جای دیگه شاید پیدا کنیم . بعد از جت اسکی و قدم زدن تو محوطه به سمت بازی ها رفتیم که اونا هم اکثرا عصرها مشتری و طرفدار پیدا میکرد . فقط دو مجموعه کارتینگ و موتورهای چهار چرخ فعال بود . مثل یه بچه کوچولو دویدم سمت موتور . 6 دقیقه 20 تومن . دو دور سنگ زد و 5 دور من . دور اول هنوز از گاز دادن و پریدن های موتور میترسیدم اما از دور دوم به بعد کلی از خودم راضی بودم . یعنی به زور پیادم کردند . کارتینگ هم شلوغ بود و دیدم برای سوار شدن کلی باید تو صف واستیم که بی خیالش شدیم . رفتیم سمت تلکابینش .فکر کنم دومین باری بود که سوار تلکابین رامسر میشدم . مسیر قشنگ و بالا از همه قشنگتر . کلی تو جنگل های خوشگل پیاده روی کردیم . بستنی و آبمیوه خوردیم و از بالا به جت اسکی رانانی که مثل ما ناشی بودند و داشتند دقیقا مثل ما حرکت میکردند خندیدیم . چون قرار بود ناهار تو جنگل های دوهزار ماهی بخوریم ساعت 2 اومدیم پایین و از رامسر زیبا تا سفر بعدی خداحافظی کردیم و به سمت جاده زیبای دوهزار رفتیم . قرار بود در یکی از حوضچه های پرورش ماهی ، ماهی بخریم و بدیم برامون کباب کنند و بخوریم . به حوضچه قزل پارک در اواسط جاده دوهزار رسیدیم . خواستیم ماهی بخریم که مدیرشون گفت ما خودمون اینجا رستوران داریم که ماهی تازه رو طبخ میکنیم .وارد رستوران شدیم . پایین زیاد جالب نبود . گفتند سفارش غذا بدید و برین طبقه دوم . من سبزی پلو با ماهی سفارش دادم و سنگ میرزاقاسمی. طبقه دوم نمایی شبیه بهشت داشت . کوه و جنگل و رود خانه . غذای بینظیری رو خوردیم و تا ساعت 5 در خنکی و منظره زیبای رستوران نشستیم و چای خوردیم . بعد پیاده کمی تو رودخونه قدم زدیم و دلمون دریا خواست . به سمت سلمانشهر حرکت کردم . از پلاژ کنار متل قو وارد شدیم . شلوغ بود اما تمییز . تنها نکته بدی که داشت بر خلاف رامسر قسمت بازی های آبی تو دل مردم بود . قیمت جت اسکی همون 15 دقیقه 60 تومن بود که به خاطر نداشتن یه فضای جداگانه سنگ قیدش رو زد . شاتلش هم شاتل ایمن بود . یعنی قرا نبود که بندازنت تو آب . فقط با سرعت زیاد رو آب حرکتت میداد که خب از دیدگاه من هیچ فرقی با قایق تندرو نداشت . مجددا لباس عوض کردیم و تا شب کلی آب بازی کردیم . ساعت 9 شب خسته و خیس به سمت نوشهر حرکت کردیم . اول رفتیم بستنی خوردیم و بعد تصمیم گرفتیم برای شام میوه و شیرینی و شیر بخوریم . خریدیم و اومدیم خونه و بعد از خوندن نماز و خوردن شام از شدت خستگی بیهوش شدیم .

روز سوم(پنجشنبه): طبق برنامه مون قرار بود پنجشنبه ساعت 3 به سمت تهران حرکت کنیم . صبح برای بیدار شدن عجله ای نداشتیم ولی نمیدونم چرا ساعت 5:30 بیدار شدم . رفتم تو حیاط و کمی وسایل ماشین رو مرتب کردم . چمدون رو بستم و بردم داخل ماشین گذاشتم . یکم داخل محله پیاده روی کردم و تازه ساعت 6:30 شده بود . برگشتم خونه دیدم سنگ بیدار شده . برنامه امروز رفتن به بازار محلی و دریا و خرید سوغاتی  بود . سنگ گفت من برم حیاط رو آب بزنم و به گلا آب بدم . من هم خونه رو جارو کشیدم . البته از هیچ وسیله ای جز تلویزیون و کولر استفاده نکرده بودیم . اما ادب حکم میکرد که خونه رو تمییز کنم . معلوم بود که خودشون هم چندهفته ای میشد که نیومده بودند . گردگیری کردم و جارو کشیدم و خونه رو به خدا سپردیم و زدیم به جاده . یه تغییر کوچولو هم تو برنامه دادیم . قرار شد از هراز برگردیم . دلم دوغ آبعلی تو خود آبعلی میخواست . اول نون و پنیر خریدیم و به سمت رویان حرکت کردیم . ساحلش بینظیر بود . صبحانه خوردیم و چون تقریبا تنها بودیم سنگ گفت شیشه بیا بریم کامل داخل آب . دو روز گذشته فقط تا زانو میرفتم داخل آب . دیگه دل به دریا زدم و رفتیم تو آب . به جرات میگم زیباترین ساحلی بود که دیده بودم . دو ساعتی آب تنی کردیم . از مسئول پلاژ پرسیدیم که پاراسلینگ یا شاتل ندارن که گفت نه فقط جت اسکی . ساعت 11 بود که از آب بیرون اومدیم و لباس هامون رو کاملا عوض کردیم و توکل بر خدا به سمت تهران حرکت کردیم . قرار بود بازار محلی محمود آباد بریم که متاسفانه آدرس اشتباهی دادن و نیم ساعتی تو ترافیک موندیم و قیدش رو زدیم . به سمت آمل حرکت کردیم . رفتیم و سوغاتی رو از کاله گرفتیم و کلی هم بستنی برای خوردن خودمون داخل ماشین . ساعت 2 بود که به امامزاده هاشم رسیدیم . استراحت کردیم و نماز خونیم و رفتیم آبعلی برای خریدن دوغ و لواشک . چهار شیشه دوغ آبعلی خوردم و بعد از خوردن دو سیخ کباب با گوشت تازه تازه (همون لحظه گوسفند رو پخ پخ کردند) گازشو گرفتیم و ساعت 4 رسیدیم خونه .

اولین سفر دو نفره ما به خوبی و خوشی تموم شد و از لحظه لحظه کنار هم بودن خوشحال بودیم و لذت بردیم .

دوست دارم فرار کنم از این آخر هفته مسقره

هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاده جز مسقره بازی

سنگ یه خواهر و برادر داره . خواهرش یکسال از من کوچیکتر و مجرده و برادرش 4 سال از من کوچیکتر و 3 سال پیش ازدواج کرده.

خب من 7 ساله(9 مرداد میشه 7 سال) عروس این خانواده ام . با اینکه باهاشون یکجا زندگی میکنم (در یک آپارتمان هستیم همگی) اما تا نگن خونشون نمیرم . البته هرزگاهی به همراه سنگ میرم سر میزنم . پشت سر هیچ کدوم از اقوام صحبت نمیکنم در یک کلام سرم تو زندگی خودمه . اما جدیدا به اندازه جملات بزرگان ازم سخن جمع شده که اگه جمع آوریش کنم میشه کلیات شیشه .

ماه رمضون در حالیکه مادرم بشدت مریض بود به خاطر فشاری که روم بود با سنگ مشورت کردم و تصمیم گرفتم برای عوض شدن شرایط روحیم خانواده اش رو به همراه برادرش و خانمش افطار دعوت کنم . خب به خاطر وضع کاری برادر سنگ همیشه (سالی دوباردعوت میکنم) برنامه مهمونی رو اول با اون هماهنگ میکنم و باشه و بعد دعوت میکنم اما اینبار به خاطر مادرم فقط یک روز میتونستم دعوتش کنم . تماس گرفتم و گفتم یکشنبه  بیایید افطار خونه ما . خانمش گفت : شوهرم سرکاره . گفتم خیلی دوست داشتم اون هم باشه ولی به خاطر شرایط مادرم فقط یکشنبه میتونم خونه باشم . انشالله مهمونی بعدی طبق برنامه اون هماهنگ میکنم باز . روز مهمونی رسید اونا نیومدند ، پدر سنگ اومد با قیافه نشست . بطوری که با اکراه اومد سر سفره . پرسیدم پس خانمش کو . گفتند نیومد . تو دلم گفتم حتما مشکلی پیش اومده . غذا کشیدم و سنگ برد داد به خانم داداشش . چیزی که اون روز خیلی خیلی خیلی خیلی  ناراحتم کرد ، رفتار پدر همسرم بود . یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید . سنگ از مادرش پرسید چرا نیومدند گفت شوهرش اجازه نداده . گذشت تا رسیدیم به عید فطر . جاری چشمش رو عمل کرد و من چندباری تماس گرفتم (در شرایطی بودم که هم مامان خوب نبود و هم دختر عمه ام فوت کرده بود) ولی تلفن رو جواب ندادن . روز عید فطر اول رفتم تو مراسم هفتم دختر عمه ام شرکت کردم و برگشتنی رفتیم یه کیک کوچولو خریدیم . راستش از دست پدر همسرم بابت برخوردش ناراحت بودم و از طرفی بی دلیل مادرش هم تو قیافه بود . طوری که تو مسجد از رو اکراه و اجبار باهام سلام و علیک کرد . هم به مناسبت عید و هم به خاطر اینکه با دور هم جمع شدن کدورت ها از بین بره . رفتیم پایین دیدیم برادر همسرم و خانمش نیستند . گفتند خونه خودشونن . کیک رو خوردیم . من یک برش کیک برداشتم و رفتم بالا . که هم عید رو تبریک بگم و هم حال خانمش رو بپرسم . در زدم برادر سنگ در رو باز کرد . سلام و علیکی کردیم و حال خانمش رو پرسیدم که گفت خانمم تو اتاقه بفرمایید دیدم صدا میاد . گفتم مهمون دارن . گفتم بعدا مزاحم میشم گفت غریبه نیست . فلانیه . یکی از اقوام همسن و سالشون که با هم رفت و آمد زیاد میکنند اونجا بود . وارد شدم سلام و علیکی کردم  . و صحبت کردیم . تو صحبت از برادر شوهر پرسیدم چرا اون روز نیومدید گفت من سر کار بودم خانمم هم حالش خوب نبود ، خانمش رو کرد بهش گفت نه چرا دروغ میگی شوهرم اجازه نداد بیام و اضافه کرد گفته بودم میگم . خندیدم که خود برادر شوهرم گفت من از داداشم انتظار داشتم که به من هماهنگ کنه . و شروع کرد به حرف زدن . گفت :شیشه شما 7 ساله برای ما شناخته شده اید ، من حتی به خاطر شما تو دهن زنمم زدم (که همونجا هم اعتراض کردم و ناراحت شدم) ، من از شما احترام دیدم اما داداشم برامون چیکار کرده . من همیشه تو کارهاش باهاش بودم و همیشه رو من حساب کرده و کمکش کردم  داداشم پدر منو دوست نداره(انگار پدراشون جدا بودند)یه بار نبرده مسافرت ، یه بار نبرده گردش . وبسیار بسیار اراجیف دیگه گفته شد . اون هم جلوی یه فامیل که شاید برای اونا نقش خواهر برادر داشته باشه اما برای ما غریبه بودند . حرفی نمیزدم و با لبخند و سکوت و گاهی دفاع  نشسته بودم . خب تو این 7 سال و بهتره بگم 8 سال برادرش رو خوب شناخته بودم . مثلا در عالم خودش داشت خودش رو جلوی اینا بزرگ نشون میداد . کسی که جلوی مهمونش با افتخار میگه که من از داداشم ماشین خواستم تا برم دختر بازی بهم نداد یا کتک زدن زنش رو میگه انتظار بیشتر از اون رو نمیشد داشت . برگشتم پایین و موضوع رو به سنگ گفتم . و کلی به حرف ها و رفتارش خندیدم و تقریبا تموم شده بود برامون . البته ناگفته نماند که ناراحت هم بودیم ولی خب بزرگی به سن و سال نیست به فهم و شعوره . دو هفته ای تقریبا از اون موضوع گذشته بود و خب اصلا تو این دو هفته من یکبار رفته بودم خونه مادرسنگ که اونا نبودند . پنجشنبه باز برای دختر عمه ام مراسم گرفته بودند . رفتم و برای شام قرار بود بریم خونه مادر بزرگ سنگ . ساعت تقریبا 9:45 بود که رسیدیم . برادر سنگ نبود اما خانمش هم اونجا بود . دست  دادم با همه و نشستم . شام خوردیم کمک کردم ظرفا رو بشوریم و ... موقع برگشتن من و سنگ و پد رو مادر و خواهر و زن برادرش با هم اومدیم پایین . با همه خداحافظی کردم و دست دادم الا این چند نفر . چون داشتیم با هم بر میگشتیم . خونمون هم یک جا هست . با حرفی نبود . اومدیم خوابیدیم . جمعه صبحانه سرحال رفتیم خونه مامانم . کلی با نورا بازی کردیم . برگشتیم برای ناهار خونمون . برای اولین بار رو کباب پز جدیدمون جوجه درست کردیم که عالی شد . بعد از ظهر قرار بود ساعت 6 پدر و مادر سنگ برن دیدن مادرم . ما هم باهاشون رفتیم . ساعت تقریبا 9 بود که برگشتیم خونه . باید پروژه دانشگاه رو تا ساعت 12 تکمیل و ارسال میکردم . سنگ هم طرحی باید کامل میکرد . ساعت 10 بود که دیدم پدر شوهر زنگ زد که بیایید پایین بستنی بخورید . کلی کار داشتیم . رفتیم . خب از قبل میدونستیم برادرش و خانمش اونجا هستند . رفتیم سلام و علیکی کردیم و دست دادیم و بستنی داشتیم می خوردیم  که یک آن مسقره بازی شروع شد . خانم برادر سنگ گفت : شیشه شما با من چه مشکلی داری؟ سرم رو بالا گرفتم و در حالی که می خندیدم نگاش کردم . گفتم من با شما مشکلی ندارم . گفت نه داری. بهم بی احترامی میکنی و شروع کرد حرف زدن که آره اون روز اومدی جلوی مهمونای ما حرفایی زدی که نباید گفته میشد . گفتم من دقیقا چی گفتم ؟ شروع کرد به متوهم شدن . رو کردم به برادر سنگ گفتم مگه اینطوری(بالا توضیح دادم) شروع نشد . من حرفی زدم . چیزی گفتم که دیدم گفت : من و برادرم مشکلی نداریم . شما بین من و داداشم رو بهم زدی(دو هفته پیش برعکس بود . میگفت شما برای ما ثابت شده ای ، داداشم فلان است ) خودشون میگفتند و خودشون عصبانی میشدند و خودشون من رو محکوم میکردند و ..... بگذریم که چطوری تموم شد . خودشون گفتند و گفتند و در عالم خودشون من رو محکوم کردند و آخرش قهر کردند و رفتند . البته آخرش پدر شوهرم گفت بلند شید همدیگرو ببوسید که من بلند شدم و اون یه نیمچه هلی به من داد و با جیغ گفت برو کنارررررررررررررررر. البته تا آخرش لبخند رو لبام بود .

و البته حرفاشون :

1- خانم برادرش میگفت من اومدم در زدم به جای اینکه تو در رو باز کنی شوهرت در رو رو من باز کرد

2- در جواب 1 گفتم امکانش رو نداشتم از حموم اومده بودم لباس مناسبی تنم نبود گفت چرا باید تو خونت لباس نامناسب بپوشی؟(تو خونه ای که فقط من و همسرم زندگی میکنیم و دو نفریم باید با چادر چارقت بگردم؟؟؟؟)

3- چرا دیروز موقع خداحافظی با همه با من که داشتم باهات میومدم دست ندادی؟(یعنی مثلا من و سنگ وقتی از خونه کسی داریم میریم علاوه بر خداحافظی با میزبان و مهمونای دیگه ،باید همدیگرو هم ببوسیم و دست بدیم واز هم خداحافظی کنیم)

4-تو برای من چیکار کردی؟( فقط دو هفته از بارداریش رو میگم ، اومد خونه مادر شوهرم گفت هوس آش دوغ کردم رفتم بالا براش آش درست کردم گفتم بیا بخور، داشت میرفت سونوگرافی در حالیکه که هیچ دسترسی به سنگ نداشتم و کلی کار رو سرم بود بلند شدم رفتم باهاشون، یه شب ساعت 1 بهم اس داد که شوهرم خونه نیست حالم بده بیا خونه ما رفتم دیدم مادرش هم خونشونهگفت دلم نیومد مامانم رو بیدار کنم تا صبح موندم پیشش، روزی که داشت بچه رو سقط میکرد از ساعت 6 صبح باهاشون رفتم بیمارستان ساعت 11 شب برگشتم، شاید راست میگفت من برای کسی کاری نکرده بود. البته منتی سرش نمیزارم . بعضی کارها وظیفه انسانیه و بعضی شعور انسانی.پشیمون هم نیستم)

5- چرا بدون هماهنگی ما مهمون دعوت کردی؟

6-چرا وقتی هر دو خونه های خودشون تنها هستند نمیان پیش هم ؟(میگم شما تو خونت کار نداری ، باور کنید کلی کار دارم ، تنها بودن تو خونه بدلیل بیکار بودن نیست)

7- چرا عید وقتی برادر شوهر نبود خونه خاله سنگ ، وقتی من (جاری) گفتم شوهرم به من گفته با پسر خاله ها(مجردهستند) برو مهمونی سنگ گفت نه من با اونا میام شما و شیشه و خواهرم با بابا برید؟(یعنی درست بود که سنگ با باباش بیاد و زن برادرش با دو تا پسر مجرد جوون؟؟؟؟؟؟)

گفتند و گفتند . خب خیلی کار داشتم . از طرفی هیچکدوم از این حرف ها از دیدگاه من حرف نبود چرت و پرت بود که فقط دو ساعت زمان ما رو گرفت . اما موقع رفتن برادر سنگ حرفی رو که دو هفته پیش خودش از سنگ شروع کرده بود و بعد از دو هفته به من نصبت داده بود در نهایت گفت : من و داداشم مشکلی ندارید شما دو تا جاری مشکل دارید . بگم بهتون شیشه خانم ، .... خانم بزارید سلام و علیک بین من و داداشم باقی بمون . این حرف در حالی بود که روز گذشته اش سنگ پایین سه بار گفت آقا .... سلام داداش سلام و برادرش جوابی نداد . به هر حال کاملا مشخص بود که برادرش فکرش رو نمیکرد که قمپز در کردن و خودش رو بزرگ نشون دادن اون روزش به اینجا ختم بشه . خودشون گفتند و آخرش قهر کردند و رفتند . بیچاره سنگ و بیچاره تر از اون شیشه . خسته شدیم هر دو . خب میدونیم که باید از این خونه بریم . و دیر یا زود حتما میریم .

بعد از رفتن اونا دلم بیشتر از همه برای خانواده سنگ سوخت . خدایی تو 7 سال هیچ وقت نذاشتم کسی از مشکلاتمون با خبر باشه . خودمون بودیم و خودمون و نظر خدا . از طرفی با شناختی که از این دو تا داشتم می دونستم هیچی تو دلشون نیست . منم آدم کینه ای نیستم . از طرفی اعتقاد دارم خدا مملو از زیبایی هاست و موقع خلق انسان از تمام صفاتش تو وجود انسان قرار داده . راستش نمی دونستم بخندم یا ناراحت باشم . می خندیدم چون احمقانه ترین و مسقره آمیزترین حرف ها رو شنیده بودم و ناراحت بودم چون دوست ندارم و نداشتم برام پایین دادگاه محاکمه  ای ابلهانه تشکیل بشه . بعد از رفتنشون پدر شوهرم گفت از دلشون در بیار. نمی دونم اونقدر که منو مقصر میبینه اونا رو هم دید یا نه (پدرش هم حرفش این بود که باید با اونا هماهنگ میکردی و اونقدر گفت و من توضیح دادم و متوجه نشدند که گفتم من غلط کردم مهمون دعوت کردم . من از این به بغد هم غلط کنم دعوتتون کنم، خونه پسرتونه هر وقت خواستید تشریف بیارید). خدایا همه رو برق میگیره ما رو ننه ادیسون . باز هم میگم خسته ام . یکم فکر کردم دیدم از دیدگاه من موضوعی نبوده . توضیح مهمونی هم وقتی بزرگه خانواده شرایط رو متوجه نمیشه از یه الف بچه چه انتظاری میره . گفتم من از دلشون در میارم . دیروز صبح(شنبه) ساعت 9 دیدم که برادر شوهر داره میره سر کار . براش یه پیامک با این مضمون فرستادم.(سلام صبح بخیر.دیشب خیلی ناراحت شدم .البته از ناراحتی شما و خانمت،خواستم بگم اگه من بدی کردم و یا باعث ناراحتی شما و خانمت شدم معذرت میخوام، خیلی از حرفهای دیشبی ناراحتی نبود ، گله بود .خوب نیست حرف خانواده بیرون بره . خوب نیست بین خواهر و برادرا این حرفا باشه.هر چی باشه شما علاوه بر برادر سنگ برادر من هم هستید . نگاه من به شما مثل برادر خودمه . همونطور که ناراحتی برادرم و خانواده اش برام تلخه شما هم همینطور . باز میگم اگه کدورتی از جانب من بوده عذر می خوام .) و البته چون از حواشی این کار آگاه بودم همین پبام رو به سنگ هم فرستادم که گفت خوب کردی اما دیگه تا خودش به خاطر بی احترامی که بهت کرده عذر خواهی نکنه کاریش نداشته باش(به سنگ میگه من زدم تو دهن زنم تو هم باید این کار رو میکردی)و اما جاری . ساعت 2 بود که بعد از انجام کارهام  رفتم خونشون . در رو باز کرد و روش رو برگردوند . رفتم بوسیدمش و گفتم دیروز اون حرفا چی بود میزدی . اصلا حرف بود؟ گفت دیشب فکر کردم دیدم دچار سوء تفاهم شدم در موردت  . تا ساعت 3:30 حرف زد و اومدم پایین و زندگی ادامه داره . الان ته دلم راحته که من کینه ای از کسی ندارم .

اما خدایی از تمام این رفتارها که سه ساله دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم خسته شدم . من برای اینجور حاشیه ها ساخته نشدم . خدایا کارمون رو به سرانجام برسون تا شاید با رفتن از این خونه کمی این جو آروم بشه .خسته ام نه فکری نه روحی نه جسمی ، از دست آدما خسته ام، از دسن بچه بازی های بی در و پیکر خسته ام . خدایا همه رو هدایت کن . خدایا واقعا سنگ بچه ایناست

با تاخیر، عید مبارک

با چند هفته تاخیر عید فطر مبارک. طاعات و عبادات قبول.انشالله که امسال آخرین ماه رمضون عمرمون نباشه.

فوت فرزانه تلنگر شدیدی به همه نوه ها وارد کرد . نوه اول رفت و دیر یا زود خدا اسم ما رو هم صدا میکنه و ما هم میریم .

از تعطیلات عید فطر بیشترین استفاده رو کردیم . تمام کمبود و نامنظمی خواب و خوراکمون رو برطرف کردیم و تقریبا ساعت خواب و بیداریمون به حالت قبل برگشت . تعطیلات عید فطر فقط یک وعده شام رفتیم خونه مامانم و بقیه اش خونه بودیم . سنگ از اول ماه رمضون قول آبگوشت ازم گرفته بود به خاطر همین اولین کاری که کردم آبگوشت بار گذاشتم . سبزی خوردن هم خریدم و سنگ رفت نون سنگگ تازه خرید و بعد از تقریبا یک ماه ناهار خوردیم و حسابی بهمون چسبید و مزه کرد . برای فرداش لازانیا درست کردم و از اونجا که سنگ دوست نداره برای اون آبگوشت گرم کردم که تا من برسم سر میز دیدم نصف لازانیا تموم شده. که تنها دلیل این بود که خوشمزه شده بود . راستش من هیچ وقت تا قبل از این سس بشامل نمی ریختم رو لازانیام ولی اینبار گفتم رژیم رو ولش بزار امتحان کنم که واقعا طعمش رو عالی کرده بود و خب همین باعث شد که در کسری از ثانیه نصف لازانیا محو بشه . یه روز هم به درخواست همسر جانمان بال و کتف سوخاری درست کردم و خب واقعا تو اون سه روز از خجالت شکم و خواب دراومدیم . البته یک نصف روز هم رفتیم پاساژ گردی . اول رفتیم پاساژ تندیس و بعد رفتیم صبا . دنبال شلوار با قیمت مناسب میگشتم . سمت خونه مادرم به تازگی یه نمایندگی lc waikiki باز شده که بعضی از لباس ها رو روزهای سه شنبه حراج میزنه و همه ایام لباس های تک سایزش رو هم در قسمت best sell قرار میده . تخفیف هاش در اون زمان واقعا خوبه . برای مثال برای سنگ شلوار جینی رو که 149  قیمت خورده بود تو قسمت best sell خریدیم 49 تومن و یا شلوار کتان برای من رو که قیمت 119 خورده بود 45 خریدیم . انصافا کیفیت لباس هاش خوبه و اگه در زمان مناسب خرید کنیم میتونیم با قیمت پایین جنس خیلی خوبی بخریم . رفتم و از نمایندگی صبا به جای شلوار دو تا بلوز خوشگل خریدم(البته حراج خورده بود) که فروشنده گفت مرداد ماه یک حراج ویژه داریم .

یکی از کارهایی که تو خونه ما خیلی مرسومه کتاب خوندنه . چند وقتی بود که دنبال کتاب چشم هایش (بزرگ علوی) میگشتم . یه پنجشنبه رفتیم شهر کتاب و کلی گشتیم و بلاخره هم کتاب بابا لنگ دراز رو خریدم و هم کتاب چشم هایش . اونقدر ذوق داشتم که همون شب بابا لنگ دراز تموم شد و فرداش قبل از هر کاری کتاب خونه رو مرتب کردم و کتاب هایی که برای مطالعه در تابستون در نظر گرفته بودم رو کنار گذاشتم .به همه توصیه میکنم کتاب طوبای محبت رو بخونند . واقعا نکته های بینظیری داره .

اکثر روزهای هفته از صبح تا شب مشغول کار هستیم . هرزگاهی میرم دفتر ، ولی نسبت به پارسال خیلی کم شده . بیشتر اوقات خودم رو با نوشتن کتاب و تحلیل و از همه مهمتر جمع بندی مطالب برای چهار موضوع انتخابی پایان نامه ام مشغول میکنم . تو این دو ماه گذشته کارهای دادگاه در مورد خونه به اوج خودش رسیده و بعد از کارشناس دادگستری پرونده به کارشناس ملک ارجاع شده . انشالله که هر چی خیره همون میشه و در پایان (او خشنود و ما رستگار) باشیم .

جمعه هفته گذشته خواهر سنگ اعلام کرد که به مناسبت جشن تولد استادشون پول رو هم گذاشتند و قرار شده سرمشق های استاد رو در گالری به نمایش عموم بزارن و همونجا جشن تولد بگیرن . خب در این مواقع من و سنگ جزو پایه ترین افراد برای رفتن به گالری (البته هیچ علاقه ای نداریم و برای احترام و همراهی خواهر سنگ میریم) هستیم . کسی که نماینده شده بود گفته بود ساعت 4:30 اینجا باشید تا مراسم شروع بشه . ساعت 3:30 من و سنگ و خواهر و مادرش به سمت گالری در خیابان ولنجک حرکت کردیم و 4:10 رسیدیم . نزدیک به 20 تا تابلو سرمشق بود که در عرض 5 دقیقه دیدیم و رفتیم تو حیاط نشستیم و با شربت و شیرینی از خودمون پذیرایی کردیم . مراسمی که قرار بود 4:30 شروع بشه با التماس و خواهش تمنا 6:30 شروع شد . راستش ما هم  برنامه ریخته بودیم که تا اینجا اومدیم بریم یه سر پالادیوم . راستش قصد خرید نداشتیم . خیلی تعریف بوک لندش رو شنیده بودم . از طرفی خیلی ها در مورد خودش تعریف میکردند . بیشتر دوست داشتم بریم و ببینیم . وقتی به خواهر سنگ برناممون رو گفتیم گفت من هم میام . به خاطر همین دقیقا تا 7 منتظر موندیم تا تولد بازی و سورپرایز استادشون تموم بشه و بعد حرکت کردیم . برخلاف تصورم اصلا قشنگ نبود . بزرگ بود و خیلی خیلی خیلی شلوغ . قیمت ها به طور سرسام آوری بالا . البته قیمت غذاهاش مناسب و مثل جاهای دیگه بود . نمایندگی پوشاک قیمت های بهتری داشتند ولی اصلا از حراج و تخفیف خبری نیود . برای مثال بلوزی که من هفته قبل از نمایندگی صبا lc تو تخفیف خریده بودم 32 تومن اینجا بدون تخفیف 75 تومن بود . اما نمایندگی tati تخفیف عالی داشت و خب چون مادر و خواهر سنگ باهامون بودند و خسته شده بودند زیاد نشد بگردیم . ساعت 10 بود که برگشتیم خونه . البته پیشنهاد دادیم که شام بخریم که قبول نکردند و گفتند ما تو خونمون برای خودمون غذا داریم . شنبه قرار بود که پدر و مادر سنگ برای عروسی یکی از اقوام برن زنجان . به خاطر همین  گفتیم که خواهرش بیاد خونه ما . شنبه بیدار شدم و کارام رو کردم  و رفتم خرید . از قبل می خواستم که برای خودمون خوراک لوبیا سبز بزارم . کمی هم عدس پلو درست کردم گفتم شاید خوشش نیاد . شب اومد و خب دور هم نشستیم به حرف زدن و بازی کردن و فیلم دیدن . فردا صبح سنگ ساعت 5:30 رفت و من ساعت 8 رفتم نون خریدم و 8:30 خواهر بیدار شد و صبحانه خوردیم و هر کدوم رفتیم سراغ کار خودمون . البته ازش خواستم که شام هم بیاد پیش ما و با شرط اینکه غذا درست نکنم و عدس پلوی دیشب رو که هیچکس بهش دست نزده بود رو بخوریم موافقت کرد . مامان مهمون داشت سریع حاضر شدم و تو راه هم کمی از وسایلی که می خواست رو خریدم . رفتم دیدم بنده خدا مهمونا دارن خودشون آشپزی میکنند . من هم سریع سالاد درست کردم و میز رو چیدم و میوه و شیرینی آوردم و پریدم یه دوش گرفتم . خیلی بهمون خوش گذشت . عصر هم موقع برگشت یه قابلمه آش با خودم آوردم و به همراه عدس پلو خوردیم . ساعت 12 شب هم پدر و مادر سنگ از زنجان برگشتند و خواهر شوهرمان رفت خونشون .

دیروز روز مهمی برای شیشه و سنگ بود . کارشناس ملک نظرش رو اعلام کرد . متوجه شدیم در کاری که در حال انجامش بودیم یکی از دوستان دورمون زده و طرحمون رو لو داده . وکیلمون رفته ترکیه و هیچ دسترسی بهش نداریم  . و کلی خبر خوب و بد دیگه بهمون رسید . که منجر شد آرامشم رو از دست بدم و خب به اولین موجود جانداری که نزدیکم بود(سنگ) گیر بدم . البته واقعا بی دلیل نبود . نصف مشکلات ما به دلیل تصمیم های یهویی ایشونه . متاسفانه همسر من خیلی به دیگران اعتماد میکنه و این اصلا خوب نیست . همین اعتماد بیجا مشکلات ایجاد کرده . دیروز ناهار اومد خونه . کمی با هم جدی صحبت کردیم . بحث کردیم . ساعت  2 رفت دفتر. ساعت 7 تماس گرفت که شام درست نکن . ناهار خوردیم میل ندارم . ساعت 10 دیدم با یه دسته گل اومد خونه و گفت آماده شو بریم پارک . تو راه رفت فلافل خرید و رفتیم تا 12 نشستیم و حرف زدیم و برگشتیم . هر دو میدونیم باید زمان بگذره تا یه چیزایی به حالت اولش برگرده اما خب با گذشت زمان برای یه سری چیزها خیلی دیر میشه ، خیلی