تو کی بود

دختر 14 - 15 ساله بودم که منم مثل خیلی از همکلاسی هام از اون دفترهای عشق درست کردم . با قلم و خودکار و مداد چندین چند مدل عشق میتوشتم و مطالب احساسی مینوشتم . نمیدونم بچه های الان دارن یا نه اما اون زمان زیاد بود . برای مثال مینوشتم تو رادیدم و محو نگاهت شدم و عاشقانه در خیالم به آغوش کشیدمت . برای منی که از 10 سالگی داستان مینوشتم و دفتر خاطرات داشتم سرهم کردن این خزعبلات کار آنچنان سختی نبود . از ترس خانواده هم تو صدتا سوراخ قایم میکردمش . یه روز که از مدرسه اومدم با دیدن قیافه بابام فهمیدم دفتر لو رفته، خرداد ماه بود و زمان امتحانای مدرسه اما بدون درک دادگاهی شدن من در کمترین زمان ممکن شروع شد، دنبال (تو) می‌گشت، کل دفتر کتابام رو بهم ریخت صفحه به صفحه گشت هرچقدر گریه میکردم و توضیح میدادم اصلا گوش نمی‌داد، اون زمان خواننده امید تازه شروع کرده بود به خوندن و آلبوم حضرت عشق رو داده بود. منم متن آهنگ حضرت عشق رو در یک گوشه یک کتاب نوشته بودم و زیرش نوشته بودم امید، بابا هم که مغزش قفل کرده بود دنبال یک اسم پسر می‌گشت تا حکم قطعی رو برام بده و اجرا کنه، چشمش که خورد به اون اسم به جای امید،. امیر خواند و گفت امیر کیه، گفتم به خدا نمیدونم، اولین چک رو که زد کتاب رو گرفت جلوی صورتم و گفت میگم این عوضی کیه، گفتم این خواننده امیده اینم متن آهنگش هست،. نوار کاست حضرت عشق رو داشتیم هر چقدر گفتم اصلا گوشاش نمیشنید، اون دقایق و ساعت ها بدبخت بودم بدبخت تر شدم، اینبار به جای امیر، دنبال امیر و امید می‌گشت،  بعد نشست اون دفتر عشق رو با دقت بیشتری خوند و چک دوم رو بابت در آرزوی در آغوش کشیدن تو خیالی  خوردم، هیچی از امتحانای سوم راهنماییم یادم نیست، با بدترین معدل عمرم راهنمایی رو تموم کردم و رویای ثبت نام در اون دبیرستانی که داشتم  برای همیشه بر باد رفت، فرداش از شدت ناراحتی تمام دفتر خاطراتم رو پاره کردم و همین حرکت شد شروع دور تازه بدبختی های جدیدم. نشئت با چسب صفحه به صفحه چسبوند و دنبال مدرک گشت و گفت از این به بعد باید تمام خاطرات روزانه رو بنویسی و شب ها بلند بخونی، چقدر سخت بود، کافی بود یک وعده دستشویی رفتن رو ذکر نمیکردم توبیخ میشدم، اجازه از خونه بیرون رفتن نداشتم، اجازه تلفن جواب دادن نداشتم،. اجازه تنها تو خونه موندن نداشتم، یادمه کارنامه ها رو می‌خواستند بدن مامان میخواست بره کارنامه رو بگیره، بابا هم جایی کار داشت، به زور  من رو با خودشون بردند مامان رفت کارنامه رو گرفت و گفت مدیر مدرسه گفته بمونید باید باهاتون صحبت کنم، بابام خط و نشون می‌کشید و میگف معلوم نیست چیکار کردی که الان میخوان بهمون بگن و آبروم رو بردی و.... مامان رفت داخل مدرسه من و بابا رفتیم جایی که کار داشت، اون پیاده شد و گفت می‌شینی تا من بیام سرت رو هم بالا نمیگیری اینور اونور رو ببینی، پیاده هم نمیشی، نزدیک به چهار ساعت تو گرمای تیر ماه داخل ماشینی که شیشه هاش بالا بود و کولر خاموش نشستم و گریه کردم، عصر که رفتیم خونه بابا منتظر بود که مامان خبر مچ گیری من توسط کادر مدرسه رو بشنوه که مامان گفت مدیر مدرسه میگه چرا این بچه در عرض یک ماه امتحانات این همه افت تحصیلی داشته، و کلی صحبت کرده که آیا در خانواده مشکلی دارید و مامان هم گفته نه و ما خودمون پیگیری میکنیم و اون شب مضحکانه ترین جواب رو بابا داد که اون مدرسه نمیدونه این به جای درس دنبال چه کارایی هست ، واقعا من دنبال کاری بودم یا تفکر بیمار بابا، بابا با این کاراش درس منو بهم ریخت و حالا من محکوم بودم، مامانم هم در تیم بابا بود و معتقد بود کار بابا درست هست،. به داداشم هیچی نمیتونستم بگم، سرباز بود و شهرستان، طول سه ماه تابستون با سختگیری های دور از عقل بابا گذشت،. اون زمان تلفن ها شماره رو نشون نمی‌دادند کافی بود تلفن زنگ بزنه و مزاحم باشه یا اشتباه باشه من متهم میشدم،. بعصی وقت ها تلفن که زنگ می‌خورد بدون گفت الو گوشی رو بر می‌داشت و ساکت میموند تا ببینه صدای پشت خط کیه، دوران سختی بود، مرداد ماه شروع شد و زمان ثبت نام مدرسه، اعلام کرد دیگه لازم نیست این درس بخونه و به مامانم هم گفت ثبت نام نمی‌کنیم،. گریه کردم التماسش کردم اما  فایده نداشت، برادرم مرخصی که میومد از دیدن من ترسید، 10 کیلو از خرداد ماه تا اول شهریور وزن کم کرده بودم،. رسما مرده متحرک بودم، هر چقدر می‌پرسید هیچکس جواب نمی‌داد،. یادمه رفت و کلی برام شکلات و عروسک و هر چیزی که فکر می‌کرد خرید،  کلی باهام بازی می‌کرد اما نه اون میدونست و تا الان میدونه داستان چه بود نه ماها گفتیم. حالم روحیم اونقدر بد بود که دوست داشتم یک شب دارو بخورم و صبح دیگه بیدار نشم، بعد از رفتن برادرم تازه انگار مامانم بیشتر اوصاع من رو دید، هنوز تو جبهه بابا بود. اون هم دنبال تو می‌گشت، شهریور شده بود ثبت نام مدارس تموم شده بود و من هنوز ثبت نام نشده بودم، یک روز صبح با مامان رفتیم استخر، استخر شلوغ بود و رفتیم سونا، اونجا کلی گریه کردم و برای مامان حرف زدم، من که خطایی نکرده بودم گیریم حتی در عالم نوجوانی خطایی کرده باشم حقم این نبود نهایت یه تشر و یک نصیحت کافی بود، بهش گفتم آرزومه خودم رو از بالای پل بندازم پایین، نمیدونم ترسید یا دلش سوخت، اون شب  بعد از خوابیدن با صداشون بیدار شدم، اون شب ساعت ها صداشون میومد، فردا صبحش اولین بار بود که بعد از چند ماه انگار بابام منو دید، نمیدونم از قیافه داغونم بود یا حرف های مامان، منو گرفت بغلم و صورتم رو بوسید، گفت شب میام شام بریم بیرون و بعدش خرید، اون شب  رفتیم پیتزا خوردیم  و بعدش برام مانتو و کیف و شال خرید، بعد هم پرسید کی آب طالبی میخوره گفتم من، مامان گفت من نمی‌خورم، گفت پس بیا دوتایی بریم اونجا بشینیم و بخوریم، رفتیم  سفارش دادیم و نشستیم چند دقیقه بعد از تو جیبش یک کارت پستال قشنگ درآورد و گفت اینو برای تو گرفتم که یادت باشه همیشه حواسمون بهت هست و اگر کاری میکنیم برای خودت و سلامتی خودت هست، حالا من تو رو بخشیدم اما به شرط اینکه دیگه دنبال این کارها نری،. قول، خواستم بهش توضیح بدم گفتم این که باور نمیکنه گفتم قول،. ببخشید اشتباه کردم. اما باز جرات نکردم در مورد مدرسه جیزی بگم،  اون شب اون نگاه و حرف ها تموم شد ولی قانون اینکه نمیتونم از خونه تنهایی بیرون برم و وقتی هم خونه تنها هستم تلفن باید در کمد قفل دار باشه همچنان پا برجا بود، شده بود 10 شهریور ، دلمو به دریا زدم و گفتم مدرسه چی میشه، انگار یادشون رفته بود و اون لحظه تلنگر محکمی بهشون خورد، هیچی نگفتند، اما فرداش مامان بابا رفتند همون دبیرستانی که آرزوم بود، گفتند نه تنها دیر اومدید  با این معدل و نمرات ثلث سوم ما به هیچ عنوان ثبت نام نمی‌کنیم، خودشون بهم ریخته بودند  رفتند مدرسه راهنمایی سابقم درخواست دادند که یک معرفی نامه بدن و یک توضیح در مورد من که درسم خوب بود ولی مدیر زیر بار نرفت، با آشنا و پارتی رو انداختند اما هیچی به هیچی،. از فکر اون مدرسه اومدند بیرون و به مدرسه دولتی نزدیک خونمون رفتند، اونجا هم ثبت نام نکردند، به آشغال ترین دبیرستان غیر انتفاعی رفتند اونجا هم گفتند تایم ثبت نام تموم شده و با این معدل هم اصلا ثبت نام نداریم، از اونی که شده بودم بدتر شدم،. ضعف اعصاب گرفته بودم، دستام میلرزید، افسرده شده بودم، اینبار واقعا دلشون به حالم میسوخت، با هزار بدبختی و بعد از رفتن به آموزش و پرورش بلاخره در همون دبیرستان نزدیک خونه ثبت نام کردم، شاگرد اول تمام دوران راهنمایی موقع ثبت نام در چشم مسئولین مدرسه یک شاگرد بدقلق تنبل بود. کلی موقع ثبت نام تعهد ازم گرفتند و به مامانم گفتند اگر وضعیت تحصیلی‌ همون شکلی باشه پرونده ام رو میدن زیر بغلم. مامانی که هربار میومد دنبالم مدرسه کلی ازم تعریف می‌کردند حالا سال تحصیلی نشده داشتند براش خط و نشون می‌کشیدند، بعد از ثبت نام رفتیم و کلی وسائل تحریر گرفتیم، کتاب ثبت نام نکرده بودیم رفتیم از انقلاب به دو برابر قیمت کتاب ها رو گرفتیم،. مانتو مدرسه و مقنعه و کیف و کفش و کفش ورزشی گرفتیم، اما حال هممون بد بود، حداقل اینبار خودشون هم  از کاری که کرده بودند، مدرسه شروع شد، و  خدا رو شکر متوجه شدیم کل کادر مدرسه عوض شده، اونقدر عوض شده بود که در پایان سال تحصیلی اون دبیرستان با اون مدیریت بی‌نظیرش شد مدرسه نمونه منطقه، با شروع درس و مدرسه کمتر به رفتارهاشون واکنش نشون میدادم، همون سال در مسابقات خوارزمی دانش آموزی شرکت کردم و رتبه اول منطقه  ای و استانی رو کسب کردم، اما به خاطر اینکه نتونستم بصورت عملی طرحم رو پیاده کنم در کشوری فقط تقدیر نامه گرفتم،. گیر دادن ها کمتر شد اما هیچ وقت نخواستند باور کنند که اونا اشتباه کردند

دیشب خونه مامانم اینا بودیم. موقع برگشت اتفاقی افتاد که دقیقا به اندازه همون سال ها عذاب کشیدم، سنگ با آینه رفتند پارکینگ و من اومدم سوار آسانسور بشم که بابام هم اومد، و چقدر طولانی بود چهار طبقه پایین اومدن و شنیدن حرف هایی که فقط زاییده فکر باباست و هیچ رقمه نمی‌خواست قبول کنه که من با گفتن فلان حرف، اون منظوری که اون میگه رو نداشتم

عجبا

دیروز صبح زود در خونمون رو زدند . همسایه ها بودند . گفتند دزد اومده و کفش ها رو برده . از جاکفشی کا کتونی من و سنگ و متاسفانه کفش کوه هر دومون رو برده . خدا لعنتش کنه . رفتیم دوربین ها رو چک کردیم ساعت 6 صبح یک موتوری با دو سوار اومدند واستادند جلوی در . یکی شون پیاده شد در پارکینگ رو با چیزی مثل ریموت زد . قفل باز شد  در کمی باز شد . با دست هل داد و با زحمت اومد داخل . در ورودی رو باز کرد . متاسفانه شب قبلش همسایه بالایی مهمون داشت و قفل نکرده بود . بعد اومد داخل ساختمون و حتی چراغ راه پله رو زد . 4 دقیقه داخل ساختمان بود . بعد با کلی کفش اومد پایین . گذاشت داخل پارکینگ و داخل دو ال کیسه که همراهش بود گذاشت . چرخی داخل پارکینگ زد . دوچرخه های ما رو دید . خواست برداره  دید قفله . یکم باهاش ور رفت . خدا رو شکر پشت ماشین ها نرفت . دوچرخه بچه های همسایه بدون قفل اونجا بود . بعدهم رفت . چیزی نزدیک 8 دقیقه از زمان ورود تا خروج زمن برد . جالب بود انگار از قبل خونه رو انتخاب کرده بودند خیلی راحت و بدون استرس اون وقت صبح حتی بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازه اومد . همه دچار شوک بودند . همه داخل ساختمان مالک هستند . یعنی کی میتونه ریموت رو  داشته باشه . ما دوچرخه هامون رو  برداشتیم بردیم خونه مادرم . چون همه معتقد بودند که به هوای دوچرخه ها بر میگردن . البته امروز قرار بود با فیلم برن به کلانتری خبر بدن .

از دیروز ترس برم داشته . خدای ناکرده اگر بچه ها موقع بازی داخل حیاط حواسمون نباشه و کسی بیاد و راحت در رو باز کنه و بچه ها رو برداره و بپره رو موتور چه خاکی رو سرمون باید بریزیم . خدایا خودت مواظب همه کوچولوها باش

بازار

وضعیت بازار سرمایه اونقدر کاذب خوب شده که هذ آن احتمال اصلاح شاخص میره ولی از اونجایی که تحلیل خودم اینه که دولت با کاهش سود بانکی و اینکه می خواد دیگه زیاد با قیمت ارز و سکه و طلا بازی نکنه پول ها رو به سمت بازار سرمایه هدایت میکنه . پول هایی که اکثریت نه تنها هوشمند نیستند بلکه با هیجانی عمل کردن عده ای ممکنه اتفاق سال های 92 و 93 باز تکرار بشه . 

کلا تک سهم شدم . البته به جز عرضه اولیه ها که فعلا باهاشون هستم ولی کلا تک سهم ( ومهان ) شدم . یکی دوباری ازش نوسان گرفتم اما چون دیگه ضلع مثلث رو با قدرت شکوند با ذوب تعویضش کردم . ذوب سهم خوبی بود و هست  و تا الان سود خوبی به سرمایه گذار های میان مدتی داده بود . انشالله فعلا تا 2000 با ومهان هستم  تا ببینم بعد چی پیش میاد .

اگر احتمالا به تازگی وارد این بازار شدید حواستون به شاخص باشه . نوسانگیری های الکی نکنید . با علم و آگاهی خرید و فروش کنید . روند سهم و گروه و بازار رو بشناسید تا از منفی ها نترسید که چه بسا فرصت ورود باشه . البته نه همیشه . به حمایت و مقاومت ها دقت کنید . قوانین اولیه رو حداقل مطالعه کنید . اگر بلد نیستید از کارشناسان این حوزه مشاوره بگیرید . از صندوق های سرمایه گذاری خرید کنید . ریسک تک سهم شدن رو انجام ندید . به حد ضرر خودتون پایبند باشید و حتما اگر با تحلیل هست بهش عمل کنید . سبد متنوع از سهام با ارزش داشته باشید . اخبار مربوطه رو دنبال کنید . حتما تحلیل یاد بگیرید . صورت های مالی رو نگاهی بندازید . برای اینکار وقت بذارید .

من سال 92 به خاطر نادیده گرفتن اصلاح شاخص 80 درصد سرمایه ام رو از دست دادم و با بسته شدن پالایشگاهی ها تقریبا همه سرمایه ام . دوست ندارم این اتفاق دیگه نه برای من و نه برای کسی تکرار بشه . پس در تحلیل هاتون تحلیل شاخص یادتون نره

رمضان مبارک

انشالله که نماز عید فطر  رو در صحت و سلامتی کامل و تمام شدن کرونا در کنار هم بخونیم . آمین

امسال تنها روزه میگیرم . سنگ دو هفته اول رو نمیتونه بگیره . کلا اعلام کردند اونایی که کرونا داشتند و درمان شدند 4 تا 6 هفته بعد از درمان روزه نگیرند . اما خب سحری  آینه و سنگ بیدار میشه و گویا به آینه هم خیلی خوش میگذره . تا صدای دعای سحر از تلویزیون پخش میشه سریع میاد پیشمون . افطار هم فقط خونه خودمون هستیم   و طبق قرارمون تا تموم شدن کرونا خونه پدر و مادرهامون برای ناهار و شام نمیریم .

صحبت کردن آینه خوب شده و تقریبا دیگه قابل فهم صحبت میکنه . پارک نرفتن بشدت کلافه اش کرده و روزی نیست که تاب تاب و سرسر نگه . به خاطر همین جمعه ساعت 7 صبح رفتیم پارک . البته نه قسمت بازی . رفتیم و نیم ساعتی قدم زدیم و دنبال بازی کردیم و به گربه ها و جوجوها سلام کردیم و برگشتیم . به باباش به چشم یک رقیب نگاه میکنه و کافیه سنگ دست من رو بگیره یا کنار من بخوابه شروع میکنه باهاش کشتی گرفتن و همش میگه مامان من مامان من . موهاش هم حسابی بلند شده و بعضی وقت ها با کش میبندمش . اما هنوز یک دست نیست و کامل پشت جمع نمیشه . به محض بیدار شدن میره جلوی یخحال میگه شیر . از اینکه در لیوان نی دار هم بهش شیر بدم دیگه بدش میاد و میگه لیوان و در لیوان معمولی شیر میخوره . بعضی مواقع پی پی اش رو میگه و ما هم سریع میبریم دستشویی و اونجا کارش رو انجام میده اما بعضی وقت ها هم میره یک گوشه و بعد از تموم شدن بلافاصله پشت شلوارش رو میگیره و میگه پی پی و قدم از قدم بر نمیداره تا عوضش کنیم . اما نسبت به جیش هیچ حسی نداره و فکر میکنم حتی بلد هم نیست . در حمام هم هر چقدر بهش میگیم بشین جیش کن نمیدونه یعنی چی  و این نشون میده که هنوز آمادگی نداره .

چند روزه که دارم فکر میکنم من چطور مادری برای آینه هستم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که از دیدگاه خودم من مادر خوبی هستم . بهش آزادی میدم  . قوانین رو تا حد فهم خود آینه پایین میارم جز قوانینی که به خودش یا دیگران ممکنه آسیب و زیان برسونه . براش وقت میزارم . از کثیف کاری هایی که انجام میده (البته از دیدگاه من ) لذت میبرم مثل کیک درست کردن با کمک هم که بعد از تموم شدنش با یک بچه کاملا چرب و چیلی و آشپزخونه ای که رسما ترکیده روبرو میشم . از اینکه بیرون بدوه و بخوره زمین نمیترسم و تا زمانی که احساس کنم به کمک نیازی نداره میزارم خودش بلند بشه ( این کارم دقیقا جهت خلاف کار سنگ هست کافیه آینه بیفته بدو بدو میره بلندش میکنه اما من نه ) . جمعه در پارک دنبال یک گربه  دوید  کنار باغچه آب جمع شده بود افتاد زمین و  لباساش کثیف شد  ما هم پشت سرش داشتیم راه میرفتیم . سنگ دوید بغلش کرد میگه بیا زانوش زخم شده گفتم ولش کن خوب میشه فقط ببریم دستاشو  بشوریم  . سنگ همش میپرسید کجات درد میکنه پات اوف شد . آینه هم تقلا میکرد خودش رو از بغل سنگ بندازه پایین و به کار خودش ادامه بده . کلا در این حد نسبت به اتفاق هایی که روال عادی هست عادی رفتار میکنم .

روبروی کلاس پیانو چند تا مغازه لباس بچه هست . لباس های خوشگلی هم داره . رفتم داخل با دیدن قیمت هاش اومدم بیرون . واقعا کسی هست که بابت یک تیشرت نخی  بچه دو ساله 380 تومن پول بده . من اگر داشتم هم نمیدادم . دو سال پیش که آینه تازه به دنیا اومده بود  رفتیم بهار براش یک رامپر خریدم 48 تومن . دو روز بعد گفتیم بریم آقا بزرگ چند تا وسیله بخریم . همون رامپر برای همون تولیدی داخلی رو گذاشته بود 12 تومان . یعنی چنان سوختم که تا الان هم یادم میوفته حالم بد میشه . باید یه سر به آقا بزرگ بزنم ببینم برای سایز 2 سال به بالا هم لباس داره یا نه .

این روزها داریم بحران دوسالگی رو پشت سر میزاریم . در پست بعدی در مورد بحران دوسالگی که خیلی ها در موردش میگن مینویسم و  تغییرات رفتاری آینه رو میگم

تغییر

صبای عزیز از نکته ای که گفتی و کلی به فکر منو انداختی ممنون . واقعا هیچ وقت از این دید نگاه نکرده بودم . اینکه من میگم خانواده همسر اینکار و کرد و این رو گفت به این معنی نیست که خودم بی عیب و نقص هستم و یا خانواده خودم همه چی تمام هستند .

من الان هم میگم خانواده همسرم به من کمتر از( اسمم+خانم)  چیزی نگفتند . همیشه و همیشه پشت سرم همه جا تعریف کردند . واقعا در کارهای مهمی که بخوان انجام بدن با من هم مشورت کردند و حداقل من رو هم در جریان گذاشتند  و خیلی چیزهای دیگه که واقعا اونقدر انجام دادند کهبیشتر از لطف دیگه برامون عادی شده و شاید به چشم نیاد  اما در مقابل یک نکته متاسفانه منفی دارند و اون این که بین بچه هاشون تا حدودی فرق میزارن . البته خودشون این فرق رو احساس نمیکنند اما واقعا میزارن . بطوری که بعضی وقت ها صدای خواهر سنگ هم در میاد .

چهارشنبه پدر سنگ مهمون داشت و  خواهر سنگ اومد خونه ما .ساعت 7 بود که مادرش هم اومد . خونه اون یکی پسر بودند . کلی نشستیم و صحبت کردیم  . دختر عمو بزرگه  (نوه اولی)مریض شده و متاسفانه به خاطر سهل انگاری ودقت نکردن متوجه نشدن و وقتی متوجه شدن که عفونت به چشم زده و اینا بردن بیمارستان که بیمارستان گفته باید بستری بشه . اینا برگشتن خونه  و وقتی پدر سنگ متوجه شده و صورت بچه رو دیده سریع بردند یک دکتردیگه که گفته با دارو و مراقبت حل میشه . اما متاسفانه بعد از دو روز بلند شدند رفتند سفر و  اونجا بچه بدتر شده . مادر سنگ میگفت بچه رو میبینم دلم براش کباب میشه . و کلی گفت که اصلا مسئولیت پذیر نیستند و اصلا پسر من وقت زن گرفتنش نبود چه بماند دو تا بچه و واقعا همه بابت این موضوع ناراحت بودیم . البته الان بهتر از قبل شده و حالت چشماش به حالت عادی برگشته اما باز هم گلوش چرک داره . شب هم برای شام نگهشون داشتم و صد البته با فاصله نشستیم و در هم باز بود .

همین الان باز به حرف صبا فکر کردم ، حق با شماست اونا دلسوزی من رو حالت خانم معلمی میدونند که همیش داره بهشون میگه اینکار رو بکن یا نکن  اما چرامیگم . چون در پدر  و مادر خودم بلاخص پدرم دیدم که با بالا رفتن سن گویا استدلال منطقی شون کم میشه . برای مثال وقتی به پدرم میگم شیرینی نخور بهش بر میخوره و حتی یادش میره که تا همین ده  پانزده سال پیش خودش هم به پدرش میگفته شیرینی نخور . حتی دعوام میکنه اما من باز کوتاه نمیام چرا . چون اگر بیمار بشن ناراحت میشم عذاب میکشم. نسبت به خانواده همسرم هم همون حالت رو دارم .وقتی بعضی از نکات رو بهشون تذکر میدم نه به این معنی که من بیشتر میفهمم فقط یک تذکر برای اینه که دوستون دارم و سلامتیتون برام خیلی خیلی مهم هست . حالا اونا هم مثل پدر خودم میتونند ناراحت بشن اما من نمیشم . یا اگر بشم سریع فراموش میکنم دقیقا مثل رفتاری که هرکدوم از ما با پدر و مادرهای خودمون داریم . کدوم از ما وقتی میدونیم پدر و مادرمون قند داره فشار خون داره و یا هر مشکل دیگه و با دیدن اینکه سهوا و یا عمدا مراعات نمیکنه بی تفاوت از کنارش رد شدیم . حتی اگر بدونیم با تذکرمون بهمون ممکنه بتوپن باز هم کار خودمون رو انجام میدیم . وقتی سنگ مریض شد و دکتر گفت از پدر و مادرهاتون دوری کنید . نزدیک شدن به پدر و مادر یعنی مرگ اونا . و وقتی به چشم در بیمارستان دختری رو دیدیم که عزیزش رو به خاطر کرونا از دست داده بود اما حتی اجازه نزدیک شدن به آمبولانس رو هم نمیدادند تا خود خونه در سکوت گریه کردیم . اون زمان من اصلا به پدر و مادر خودم فکر نکردم چون چند روزی بود ندیده بودمشون اما پدر و مادر سنگ رو چند ساعت قبلش دیده بودیم و خونشون بودیم . واقعا نگرانشون بودم. وقتی برگشتیم خونه و پدر سنگ خواست بیاد داخل و اجازه ندادم و دستم رو گذاشتم رو چارچوب در و گفتم داخل نشید و برید عقب هیچ وقت فکر نکردم که دارم بی احترامی میکنم  چون دوسشون دارم دقیقا اندازه خانواده خودم . فکر اینکه اگر روزی نباشند دیونه ام میکنه ‌همون اندازه که فکرش در مورد پدر و مادر خودمم زجر آوره  . اما حق با صبا بود اونا من رو شبیه معلم میدونن  که میخوادبهشون بگه من بلدم و شما بلد نیستید . ایکاش میتونستم در باره اظهار نظر درباره سلامتیشون خودم رو تغییر بدم . اماباور کنید هیچ بچه ای از اینکه ببینه پدر و مادرش به فکر سلامتی خودشون نیستند سکوت نمیکنه . باید خودم رو تغییر بدم . یک تغییر اساسی و تمام سعی ام رو میکنم اما تا جایی که احساس نکنم که سلامتی ر فراموش کردند