من دلم سفر میخواد

آینه کمی سرما خورده و بهانه گیر شده . قربون این کوچولوها . انشالله که همیشه سالم وسلامت باشن . هنوز از اینکه تنهایی قدم برداره میترسه اما عاشق اینه که دستاش رو بده به من و باباش و راه بره . یک سفر یک روزه کاری رفتیم قزوین و برگشتیم . متاسفانه با اینکه نزدیک 14 ساعت اونجا بودیم اما حتی نتونستیم از اون شرکت خارج بشیم . برگشتنی هم اونقدر هر سه خسته بودیم که تا آینه رو گذاشتم رو صندلیش تا خود تهران خوابید و من هم تا کرج خوابیدم و از کرج هم جامون رو عوض کردیم و سنگ خوابید . همچنان هر دو مشتاق یک سفر کاملا سیاحتی به قزوین هستیم .

همیشه با توجه به اخلاقی که خانم برادرم داشت فکر میکردم اگر یک روز آینه رو ببینه حتی بغلش هم نمیکنه اما باید اعتراف کنم که خیلی خیلی حتی بیشتر از تصورم دوسش داره و جالبه که آینه هم زن دایی اش رو خیلی دوست داره و وقتی اون رو ببینه حتی بغل مامان و بابام نمیره و خدایی باید بگم وقتی جایی باهم هستیم همه کار آینه رو اون انجام میده .باهاش بازی میکنه . غذا میده . کتاب می خونه . پوشکش رو عوض میکنه. دست و صورتش رو میشوره . یعنی واقعا همون حسی که من نسبت به بچه های برادرم دارم وعاشقانه دوسشون دارم اون هم نسبت به آینه داره . ایکاش رابطه اش با ما هم خوب بود . البته بهتر شده ولی همچنان زیاد تمایلی به برقراری ارتباط با ما نداره . یعنی اونقدر که تا الان با آینه حرف زده در این 15 سال که عروس ما شده با من و مامانم و بابام حرف نزده . دوست ندارم این بچه ها در این فضا بزرگ بشن و بفهمن رابطه سنگین هست . تمام تلاشم رو میکنم که فضا رو شاد نگه دارم و امیدم به خداست .

موضوع جابجایی خیلی مهم و جدی بود و در ایام عید هم در همه فامیل پیچیده بود که ما قراره از این خونه به خونه ای که خریدیم نقل مکان کنیم . هرچند که روح خودمون هم از این موضوع خبردار نبود و ما هر موقع صحبت از جابه جایی بود گفته بودیم اونجا رو میفروشیم یک خونه دیگه میخریم  . و واقعا هم دنبال خونه بودیم . ده روز پیش املاکی تماس گرفت و گفت با یک قیمت خوب مشتری هست و می خواد گفتیم باشه و برای فردا قرار بزار . شب که برگشتیم خونه اول رفتیم خونه مادر سنگ ، تا بهشون بگیم که ما فردا خونه رو میفروشیم و اگر امکانش هست اونا هم طبق حرفشون مبلغ خونه خودمون رو بدن و ما جابه جا بشیم که قبل از اینکه ما حرف بزنیم پدر سنگ گفت عروس کوچیکه اومده گفته شیشه عید که اومد خونه ما عید دیدنی گفت شما برید دنبال خونه بگردید ما جابجا نمیشیم . عصبانی شدم و گفتم غلط کرده زنگ بزنید بگید بیاد ببینم این همه دروغ رو از کجاش در میاره . مادر سنگ گفت ما میدونیم دروغ میگه . گفتم مامان اولین بارش نیست آخرین بارش هم نخواهد بود . خسته شدم . اینبار فکر نکنید مثل دفعات قبل هست . این بار بچه دارم کسی بخواد زر زر کنه پشت سرم بد جوابش رو میدم . دیگه احترام و بچه هست و کوتاه اومدنی در کار نیست . پدر و مادر سنگ کمی آرومم کردند و سنگ هم چند تا چیز که عروس کوچیکه پشت سر اینا جلوی سنگ گفته بود رو بر خلاف میلش گفت و اولتیماتوم داد که اگر تکرار بشه برخورد میکنیم . پرسیدیم قراره چیکار کنید . گفتند قرار شده خونه ای که اونا ساکن هستند و بنام پدر سنگ هست رو بفروشند و پولش رو بدن به اونا تا اونا جابجا بشن . الان هم رفتند خونه پیدا کردند و اون خونه رو هم فروختند  .سنگ هم با اینکه دیر وقت بود تماس گرفت و قرار فردا رو کنسل کرد و کمی هم عصبانی شد که چرا سرخود کار میکنید و از قبل اطلاع نمیدید. اگر من خونه رو می فروختم الان باید چیکار میکردم . خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون و تا صبح صد بار سنگ از شدت عصبانیت بلند شد و راه رفت و حرف زد و هربار من آرومش میکردم و میگفتم ما کار خودمون رو میکینم فقط اضطرار برداشته شد . ما طبق برنامه به جای تا اواسط تابستون تا آخر سال فرصت داریم خونه رو جابه جا کنیم . خدا رو شکر الان اونا هم خونه خریدند و همه شاد و خندان هستیم . هرچند که واقعا  از دست این دروغ گفتن هاش دیگه خسته شدم .

و از همه مهمتر اینکه آینه آبجی دار شدددددددددددددددددددددددددددددد.خانم برادر سنگ می خواست مماخ مبارک رو اصلاح کنه و چون بچه شیر خواره داشت و دختر عمو کوچولو شیر خشک نمیخورد قرار شد من بهش شیر بدم و اینچنین آینه صاحب یک خواهر شیری شد . البته احکام شیردادن در رساله خیلی زیاده و برای من هم مهم هست و خوندم و برای خاطر جمعی میخوام با دفتر تماس بگیرم و مطمئن بشم .اعتراف میکنم که اون شب هم کنارم خوابیده بود تا صبح صدها بار دلم یک آبجی راستکی برای آینه خواست .


نظرات 6 + ارسال نظر
شیرین پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1398 ساعت 10:33 http://khateraha95.blogfa.com/

منم یه داداش رضایی دارم اینقده کیف میدههههههه
خیلی از رفتارهات کاملا منو به خودم میاره تا یکم رفتارهامو اصلاح کنممممم
خیلی صبوری خیلی بخشنده ای و تمام خوشبختیت بخاطر این همه اخلاقهای خوبته
افرین افرین افرین

نظر لطف شماست، خجالتم میدی

نجمه چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ساعت 18:20

سلام
ای جونم.حس خوبی داره به یک بچه دیگه هم شیر بدی.
من پسرم که دنیا آمد،تو بیمارستان یه بچه بود،مامانش شیر نداشت.هفت ماهه هم دنیا بود فینگیل خان
تا یه جایی با شیر من،قد کشید.
عکسشو می بینم حس بچه خودمو داره.
انشالله به زودی یه سفر خوب پیش روتون باشه

آدم آبجی داداش یدکی داشته باشه خوبه، منم مادرم یک برادر شیری داره که ما بهش میگیم دایی و خدایی بیشتر از دایی واقعی دوستمون داره، بچه های اون هم به مامان میگن عمه و مثل یک خواهر برادر رفت و آمد داریم

دل آرام چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ساعت 08:55

اوایل اینطوری بودم ولی وقتی هر جا می شینن پشت سر من حرف می زنن و رفتار خودشون که خوب نیست یه طرف، رفتار بقیه رو هم با حرفایی که می زنن با من بد می کنن عصبی ام می کنن. اوایل می بخشیدم. به روی خودم نمیوردم. از بس این کار رو کردم فکر کردن حق دارن اذیت کنن.
تقریبا دو ساله که کمر بستن و مدام پشت سر من حرف می زنن. من از بچگی ام جواب نمی دادم به حرفا، توان در لحظه جواب دادن ندارم. مجبورم تمرین ذهنی کنم تا بتونم گاهی جواب بدم. چون فهمیدم آدمایی هستن که جواب ندی، محکومی. برای همین ذهنم مدام درگیره.
البته عید که دختره رو نشوندم سر جاش، خیلی سبک شدم. الانم دیگه حتی جرات نداره پشت سرم حرف بزنه. خیلی بهتر شدم. ذهنم سبک شده. همسرمم انگار نمی تونست جواب بده و راحت شد وقتی من جواب حرفاش رو دادم. از اون روز اونم بهتره. اصلا میشه گفت تو ابرا سیر می کنه.
یه دوره باید بگذره تا خیالم راحت بشه و هی با خودم تمرین ذهنی نکنم که چی جواب بدم چی بگم چی نگم.

یه روزی میرسه که به همه این اتفاق ها فقط یک لبخند میزنی سری تکون میدی و نیگی دوره ای بود
یادمون باشه ما خوب باشیم

دل آرام سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1398 ساعت 16:58

راه حل خوبی داری.
پس اون سری حماقت کرده. من نمیفهمم این تیپ مادرا رو. مادر بچه ی شیرخوار رو بذاره بره دماغ عمل کنه؟ واجبه؟

دفعه اولش واجب بود، بینی اش شکسته بود و عوارض زیادی براش داشت و چون دختر اولی شیر خشکی بود راحت رفت ولی برای دومین بار، میتونست صبر کنه، اما خب دکتر اونقدر هزینه اصلاح رو بالا گفته بود که عاقلانه بود بره و شاید اگر من نبودم که به کوچولوش شیر بدم شاید نمی رفت
شما هم زیاد به خانواده همسرت فکر نکن و ذهنت رو درگیر نکن، خیلی داری انرژی خودت رو با فکر کردن بهشون از دست میدی، مامانم همیشه میگه تو خوب باش، به جا جواب بده اما همونجا بعد از جواب هم ببخش و تموم کن و باهاشون بگو بخند، سخت هست اما نشدنی نیست

گندم دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 18:28

خدا نکشت وقتی گفتی آبجی دار شد اینقدر خوشحال شدم که گفتم ،بلا 17- 18 هفته هست هیچی نگفته و حالا که جنسیت مشخص شده میگه . یعنی تمام این فکرها در عرض نیم ثانیه گذشت بقیه متن رو که خوندم بازهم خوشحال شدم .
یک خانم بود تو بخش nicuکه بچه ها بستری بودند شیر زیاد داشت و به همه بچه هایی که شیر می خواستند شیر می داد یعنی تو یک لیوان می دوشید . بچش تو دستگاه بود و شوهرش گفته بود از بس سر این اذیت شدیم دیگه بچه نمی خوام همین جا با شیرت براش دو سه تا خواهر برادر درست کن .


فعلا باید به همین یکدونه خواهر راضی باشیم
احکام شیردادن چقدر جالب و پیچیده است، الان من متوجه شدم با این مدل شیر دادن من به هم محرم نمیشن اما نباید هم ازدواج کنند، قدیما که شیر خشک نبود چقدر مردم اذیت میشدم در مورد احکام شیر

دل آرام دوشنبه 9 اردیبهشت 1398 ساعت 13:20

فرق تو با من اینه کههمونجا گفتی فلانی دروغ گفته و همونجا اتمام حجت کردی. من در اینطور موارد سکوت می کنم. حرفی نمی زنم و میرم. بعد کلی داستان در موردم درست می کنن. نهایتا یه کلمه میگم فلانی دروغ گفته و رد میشم میرم.
البته خانواده ی همسرت هم خوب برخورد می کنن و هوات رو دارن. خانواده ی همسر من عروسشون رو جزئی از خانواده نمی دونن. دشمن می دونن! و حرف همه به حرف من اولویت داره.
کاش منم یاد بگیرم در برابر این آدما طوری رفتار کنم که اذیتم نکنن.
جالبه که مادر یه بچه ی چند ماهه الان یهو یادش اومده دماغ عمل کنه. یه سال صبر می کرد. جاری جالبی داری

من تا یه حدی تحمل میکنم به اوجش که برسه جلوی خودشون میگم و پرونده اش رو می بندم،
یک بار وقتی دختر اولین چندماهه بود عمل کرد الان رفت برای اصلاح و رفع ایراد،دکترش گفته بود اگر الان بیایی چون کار خودم بود ازت هزینه نمی گیرم ولی اگر بمونه برای بعد باید هزینه بدی و اینچنین تقریبا همه راضی بودند بره تا پول الکی هزینه نکنند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.