حالم بد شد

یکشنبه ها روز آینه است . بعد از کلی بالا پایین کردم و سنجیدن شرایط بلاخره کلاس موسیقی ثبت نامش کردیم .  البته تازه دو جلسه رفته و از او هم گفتند بنا به سنش تا دو ترم بیشتر بازی هست و مستقیم آموزشی داده نمیشه . یکشنبه ها زودتر از همیشه بیدار میشم و ناهار درست میکنم ( کتلت - کوکو . هر چیزی که بشه ساندویج باهاش درست کرد و برای ترغیب بیشتر به خوردن داخلش پنیر ورقه ای گذاشت )  و کارها رو انجام میدم و مامان پسری میریم بیرون . یکشنبه ها منم باید  به جایی سر بزنم میریم و کارمون رو انجام میدیم و بعد دنبال سنگ میریم و سه تایی پیش به سوی کلاس  . بعد از کلاس از پشت ماشین آب و صابون رو بر میداریم و دستامون رو میشوریم و همون داخل ماشین ناهارمون رو میخوریم . بعد سنگ رو میرسونیم به کلاسش و ما میریم پارک . حدود یکساعتی  بازی میکنیم و بعد میریم دنبال سنگ و برگشت به خونه و غش کردن آینه  تا ساعت 8 -9 شب و بعد هم شب بیداریش بابت خواب طولانی عصرگاهیش .

دیروز هم مثل همیشه ( از قبل هم یکشنبه ها میبردمش پارک) سنگ رو پیاده کردیم و رفتیم پارک . رفتیم قسمت بازی بچه ها . هیچ کس جز ما نبود . از همون پیاده شدن یک پسر  نهایت 14-15 ساله افتاد دنبالمون . یک حرکت های عجیبی میکرد . همش میومد جلو و انگار میخواد دست درازی کنه با اخم نگاهش میکردم میرفت عقب . آینه رو سوار تاب کردم  و حواسم همش به اون پسر بود که یکی دیگه اضافه شد. اون هم در سن و سال های همون پسر . یکم چرخید و دوید سمت سرسره ها . یک قسمتی داره که خیلی بالاست و حالت پلکانی داره و از یک طرف میرن و از طرف دیگه با پله میان پایین .  بعد احساس کردم صدای خنده و حرف زدن میاد . چون کسی جز ما داخل اون قسمت نبود یکم اینور اونور رو نگاه کردم و چشمم به همون قسمت بالای سرسره ها افتاد که چند تا دختر پسر شاید تازه نوجوون نشسته بودند و همگی یک جایی رو نگاه میکردند که میخندیدند و سیگار میکشیدندو بین حرف هاشون چند تایی هم کلمات بد میشنیدم . حقیقتا ترسیدم . سریع آینه رو با گریه پیاده کردم و با گریه داشتم میبردم سمت ماشین که چشمم به نقطه ای که اون بچه ها از بالا نگاه میکردند افتاد . در بعضی از سرسره ها یک جایی مثل استوانه هست که بچه ها ازش عبور میکنند یک دختر و پسر( فکر نکنم سنشون به 13 -14 برسه ) در وضعیت بد  . یعنی با تمام توان حالت تهوع  گرفتم . سریع اومدم سمت ماشین  و بدون اینکه دستامون رو بشوریم حرکت کردم و رفتیم اون سمت پارک واستادم و  دستامون رو شستم . حالم اونقدر بد بود که دستام میلرزید . داشتم با بطری رو دستای آینه آب میریختم دستام از ترس و حال بد اونقدر میلرزیدن که تمام لباس بچه ام خیس شد . بعد هم چشمم به یکی از این باغبان های پارک افتاد خجالت کشیدم بگم چی دیدم فقط گفتم اگه میشه برید سمت زمین بازی چند تا دختر و پسر اونجان بچه کوچیکا و خانواده ها راحت نیستند  . آینه همش گریه میکرد که چرا نذاشتی بازی کنم . حالم از صحنه ای که دیدم اونقدر بد بود که سنگ هم فهمید چیزی شده . بهش نگفتم چی دیدم فقط گفتم یه پسرمیخواست مزاحمم بشه جلوی آینه ، اعصابم خورد شد. البته شب بهش گفتم چی  دیدم . میگم یادم میاد بچه ها از اون تونل ها با چه ذوقی چهار دست و پا رد میشن و اینا داشتند چه غلطی میکردن و اگر نجس بشه اگه چیزی بندازن اونجا  . اگه اگه .... اصلا کسی وسایل بازی ها رو میشوره .

نظرات 11 + ارسال نظر
حمیده چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 16:39

یا خود خدا! یعنی انقدر بد بوده اوضاع که شما نگران نجس شدن بودید؟؟

کسی که در سن کم و بلوغ در اون وضعیت قرار میگیره احتمال موارد دیگه ای هم هست دیگه . وگرنه به اون مراحل نرسیده بودند و در مراحل ابتدایی بودند

ربولی حسن کور چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 15:49 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
متاسفانه تعداد این نوع نوجوونها درحال افزایشه
خدا به داد بچه هامون برسه

سلام . بله متاسفانه
خدا به داد جامعه ای برسه که قراره بدست اینا اداره بشه

شیرین چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 10:34 http://khateraha95.blogfa.com

حق داشتی واقعا ادم حالش بد میشه

یادآوریش هم ناراحت کننده بود

محدثه چهارشنبه 24 دی 1399 ساعت 10:34

حتی خوندنش هم حالم بد کرد... شاید حرف بیخودی باشه اما من از ترس مسایل مالی نیست که بفکر بچه دوم نیستم شیشه... فقط ترسم همین تربیت بچه و این مسایلش هست... چکار کنیم؟! چقدر باید تربیتمون بی نهایت عالی باشه... این قضیه چرا انقد برای بچه های ما پررنگ شده! برای جامعه ما حتی

یک قسمت به تربیت ربطی نداره ممکنه عوامل محیطی باشه . داستان پس نوح با بدان بنشست هست . ایکاش همون اندازه که مراقب رفتارهای محیطی هستیم مواظب اثرات بیرونی روی بچه هامون هم باشیم

سولماز سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 22:38

وااااااااااااای خدای من یعنی خونواده هاشون از بچه‌ها شون خبر دارن؟
قطعا نه. حالم بد شد چرا مواظب بچه هاشون نیستن فک کن اون بچه هایی که این صحنه هارو می بینن چی به سرشون میاد

جامعه دوستان نقششون بیشتر و پررنگتر هست در دوران نوجوانی . این دوران رفاقت پدر و مادر خیلی اهمیت داره تا بشه تا حدودی جلوی بچه ها رو گرفت

غزل سپید سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 21:42 https://iliata67.blogsky.com/

وای خیلی حس بدیه. خیلی. با همه وجودم درکتون کردم...خوب شد بچه رو از اونجا دور کردین.
دلم کبابه برای پدر و مادرهای اینها...این که کنجکاون یا حتی نیازهای مختلف دارن قابل درکه اما اینکه آموزشی نیست، اینکه خودمراقبتی نیست اینها دیگه داغونتر میکنه وضع رو... وای وای

آموزش آمورش آموزش
واقعا نیست

حوا سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 12:26

خیلی حالم بد شد با خوندن این مطلب
منم همش ترس دارم و استرس... از اینکه آینده ی بچه هامون چی میشه... چرا باید بعضی خانواده ها لاقید باشن نسبت به بچه هاشون
چرا باید بچه ها اینقدر بی پروا بشن و هرکاری رو انجام بدن....
میترسم برای دخترم... برای آینده اش... برای روزی که من نباشم که مراقبت کنم از دخترم...

همه چی بی بند و باری خانواده نیست و عوامل محیطی و بیرونی هم تاثیر گذار هستند

نسترن سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 09:45 http://second-house.blogfa.com/

واااااای حال منم بد شد حتی

یاسی سه‌شنبه 23 دی 1399 ساعت 07:11 https://jasmin2020.blogsky.com/

سلام
وای چقدر چندش آور بود...حالم بهم خورد..آخه توی این سن و سال خجالت نمیکشن؟؟!!خدایا حجب و حیا توی مملکت ما از کی انقدربی ارزش شد؟

این رفتارها بیشتر از کنجکاوی هست

سمانه دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 16:55 https://weronika.blogsky.com/

نمی دونم قراره این وضعیت تا کجا می خواد ادامه پیدا کنه، هر روز از روز قبل بیشتر می ترسم
خدا کمکمون کنه

واقعا خدا کمکمون کنه

مینو دوشنبه 22 دی 1399 ساعت 15:10 http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

ای خدااااچه کسی جوابگوی این حجم از بدبختی و ولنگاری این مردمه
من پارسال با خالم اینا رفتم پارک صحنه ای رو که دیدم باورم نشد اخه رو نیمکت پارک جلوی چشم همه چون لامپ نداشت اون قسمت و واقعا حالم بد شد بعد جلوی هم دیگه ینی چندتا دختر و پسر بودن
آخه داریم به کجا میریم
اون از نسل ما دهه شصتیا اینم از نسل جدید

ما از اون ور بوم افتادیم اینا شدیدا از این ور

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.