یا حسین

عزاداری ها مورد قبول درگاه حق

این مدت  درگیر زندگی بودم . بعد از دو سال با یکی از دوستان دوران دانشگاه تماس مجازی داشتم . البته روزگاری رفیق گرمابه و گلستان هم بودیم . اون هم یک پسر داره .4 ماه از  آینه بزرگتره . متاسفانه متوجه شدند که دارای علایم اوتیسم است و دکتر گفته باید هر چه زودتر کار درمانی رو شروع کنید  که اینا هم از ترس کرونا فعلا درمان رو ول کردند . چند روز پیش زنگ زد و اونقدر گریه کرد  که حالم بد شد . میگم خاله و دایی  و عمو و  عمه ای یا پدر بزرگ مادر بزرگی نداره که بیفته پی درمان این بچه . اما گویا ترس خیلی شدید هست و خود دوست من الان داره داروهای اعصاب  میخوره و دکتر گفته دچار وسواس شدی  .

دوست جان دیگه ام که بلافاصله بعد از عروسیشون باردار شد داره ما های آخر باردای رو میگدرونه . نامرد هر چقدرم بهش میگم کوچولو جنسیتش چیه نمیگه . از بهمن ماه هم ندیدمشون . البته یکی دوباری تصویری صحبت کردیم اما به قول همسرشون جیک تو جیک نشدیم .

در مرداد دو تا تولد داشتیم . اول تولد دختر عمو بزرگه که مثل همیشه هدیه ما نه مورد تشکر قرار گرفت و نه مورد ارزش  ( البته خود دختر کوچولو میگه بابا مامانم ازم گرفتند و بالای کمد قایم کردند تا خرابش نکنم) و یک هفته بعد تولد عمه آینه . مهر ماه هم تولد برادرزاده بزرگه ( دختر دایی بزرگه بهش میگم ) که الان ماشالله خانمی شده  و دختر عمو کوچیکه رو داریم . از طرفی یکی از اقوام بچه دار شده و برای اون باید کادو بگیریم . پسر همسایه روبرویی عروسی کردند و به خاطر کرونا جشن نگرفتند اما شام عروسی رو برامون فرستادند و در ضمن با سنگ،خود داماد دوست هست و باید کادو رو داد . و از همه مهمتر به دنیا اومدن کوچولوی فاطمه ( دوستم ) که اون برای آینه همیشه سنگ تموم گذاشته و هیچ وقت دست خالی با آینه روبرو نشده . کلا ماه های پر خرجی رو داریم سپری میکنیم .

پدر سنگ گوششون رو عمل کردند البته چند ماه بعد باید عمل دیگه ای هم انجام بدن تا شاید شنوایی کمی برگرده . هر چند که اون یکی گوش هم کلا 40% شنوایی داره . از این وضعیت خیلی کلافه است . تا چند ماه هم نمیتونه سمعک بزاره . دیروز اومده بود خونمون و میگفت احساس افسردگی میکنم . به خاطر گوشش دیگه نمیتونه بره سرکار  . بعد از بازنشستگی براش کلاس گذاشته بودند و به عنوان استاد تدریس میکرد که الان با توجه به شرایطش دیگه اون کار رو هم نمیتونه انجام بده و از خونه موندن خسته شده .

در یک حرکت کم نظیر  وتعجب برانگیز بعد از 8 سال برادرم اومد خونمون اون هم ناهار  با خانواده . برای جمعه ناهار به اصرار زیاد پدر  و مادرم رو دعوت کردم به برادرم و خانمش هم گفتم شما هم تشریف بیارید که گفتند باشه . اومدند و کلی خوش گذشت . انشالله که خانمش دیگه به روال سابق برنگرده . واقعا اون زمان دوران سختی بود . چند سال نوه ها رو بی دلیل ندیدن ، چند سال قهر کردن بی دلیل که خودشون هم میگن نمیدونیم چرا ولی خدا رو شکر گذشت . آینه از اینکه دختر دایی کوچیکه داشت میومد خونمون خوشحال بود و از صبح همه اسباب بازی هاش رو چیده بود جلوی در و وقتی اومد هم همش میداد دستش که بازی کنه .

عصر دیروز آینه شروع به بهانه گرفتن کرد و لباس پوشیدو نشست جلوی در که بریم ددر . آماده شدیم و رفتیم سمت پارک شریعتی . همیشه میریم راه میریم و سمت وسایل بازی نمیریم اما انگار دیروز فقط  دنبال تاپ سرسره بود . تا پارک رو دید دست سمگ رو بوس میکرد میگفت بابا سرسر . اونقدر گفت که سنگ گفت ببریم اون سمت تا بازی کنه . خدا رو شکر خلوت بود . رفت بازی یادمون افتاد الکل نداریم البته همیشه داخل ماشین  ژل داریم . سنگ گفت من با این بچه بازی میکنم تو برو الکل بخر . رفتم زیر پل سید خندان و الکل گرفتم و چون یکم نفسم بد بود و اسپری هام همراهم نبودند گفتند سوار تاکسی بشم . هر چقدر واستادم تاکسی نیومد . یک پراید با یک راننده سن بالا اومد و گفتم مستقیم سوار شدم .کل مسیر 3 دقیقه نبود . تا سوار شدم راننده صدای ضبط اش رو زیاد کرد یک آهنگ شاد از معین . از اینه نگاه کرد و گفت خانمی اخماتو وا کن . سرمون آوردم بالا گفتم لطفا خاموش کن شب عاشوراست . گفت بخند برام چشم غره ای براش رفتم که دیدم دست راستش رو آورد عقب تا مثلا از جیب پشتی صندلی چیزی برداره که گفتم نگهدار گفت نرسیدیم گفتم نگه دار کثافت و داد بلندی کشیدم و در رو باز کردم . دو تومن  انداختم داخل ماشینش  و به تمام معنا خودم رو از ماشینش انداختم بیرون . چون میخواستم از خیابون رد بشم و برم سمت پارک همش جلوم حرکت میکرد و جلو عقب میرفت که با عصبانیت با پا کوبیدم به در ماشین که مگه خودت زن و بچه نداری بیشرف  . که به صدای من چند تا پسر جوون که داشتند رد میشدند اومدن جلو و تا خواستند طرف رو از ماشین بکشن پایین گازش رو گرفت و رفت . واقعا دستام داشت میلرزید  یکیشون پرسید مزاحمتون شده بودگفتم بله . گفت به سن و سالش نمی خورد گفتم منم به خاطر سن و سالش اشتباه کردم سوار شدم . زیر لب فحشی تثارش کردند و گفتند کمک میخواین . گفتم نه همسر  و پسرم داخل پارک هستند تشکر  . رفتم به سنگ تعریف میکنم میگه صدبار نگفتم فقط سوار تاکسی شو  . گفتم ببخشید واقعا به سن ش نمی خورد . میگه آدم مریض مریضه سن و سال نمیشناسه . بعد از بازی هم  یکم قدم زدیم که دیدیم  که همون جوون ها در یک نکیه واستادند و ماسک و ژل ضد عفونی کوچیک میدن . شیر بسته بندی هم بود که یکی به آینه دادند و سنگ هم ازشون تشکر کرد و بعد از کمی پیاده روی برگشتیم سمت ماشین . کلا  این مدل بیماری ربطی به سن و سال نداره . یادم باشه که دیگه تحت هیچ شرایطی سوار هیچ ماشینی به جز تاکسی نشم

این روزها سنگ به شدت نگران خواهرش هست . اون آقا رقم مهریه ای که اینا گفته بودند رو نپذیرفته و خودش  گفته نهایتا 10 تا حتی 14  تا هم قبول نداره و گفته تا پایان ماه صفر ارتباط نداشته باشیم تا تصمیم بگبرید و خب متاسفانه مادر  و دختر گویا راضی هستند . متاسفانه پدر سنگ هم مثل سنگ از جانب مادر و دختر محکوم به سکوت شدند . چند روز پیش سنگ مادرش رو صدا کرد و کلی باهاش حرف زد که اصلا رفتارها و حرف هایی که این آقا میزنه هیچ همخوانی باهم ندارند اما گفتند خودش خوبه و کلا در یک کلام به شما ربطی نداره . دو روز پیش هم پدر سنگ شب تومد خونمون و اون هم ابراز نگرانی کرد  و نهایتا تصمیم بر این شد که فعلا  اینا سکوت کنند و اصلا این آقا با خانواده بیاد و سنگ و پدرش بدون اینکه کسی بفهمه برن برای تحقیق  . انشالله که خیر است و ما زیادی شکاک هستیم

نظرات 6 + ارسال نظر
مینو سه‌شنبه 11 شهریور 1399 ساعت 23:38 http://Rozhayetanhaie.blogsky.com

واییی چه حس بدی رو تجربه کردین
دوس داشتم همیشه اینقدر شجاعت و نیرو داشتم که خودم یارو رو حسابی بزنم تا دلم خنک بشه

ما خانم ها باید یادبگیریم در جامعه از خودمون مراقبت کنیم . یه جایی باید داد زد و این افراد رو رسوا کرد هر چند که من هم بعد از ازدواجم و با حرف های همسرم تونستم به این اعتماد به نفس برسم و گرنه در زمان دانشجوییم یکبار در تاکسی مسافری که کنارم نشسته بود اذیتم کرد و من فقط خودم رو به در فشار میدادم که بعد از رسیدن خونه دیدیم بدنم کبود شده از شدت بشکون های اون بیشرف . خدا ازش نگذره . ترسش هنوز که هنوزه در وجودمه اما الان یاد گرفتم اینجور آدم ها رو باید رسوا کرد جامعه نسبت به این افراد حس تنفر داره و مردم برای کمک میان

شیرین دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 20:42 http://khateraha95.blogfa.com

منم همیشه سعی میکنم تاکسی سوار شم چون این چیزارو دیدم و ازشون وحشتناک میترسم
راستی موهاتو چکار کردی؟؟

سلام، نه عزیزم دیگه ایام شهادت شد نتونستم رنگ بزارم، هفته آینده رنگ میکنم

نجمه دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 17:17

سلام عزیزم. این مسیر سید خندان به بالا، کلا تاکسی های کمی داره. اما این اقا هم واقعا بد حال و روان پریش بوده.
اخی، ما هم یه همسایه برامون اومده،صدای نوزادشون میاد. من می میرم برای صدا‌ش.انشالله همه شون به سلامت، زایمان کننن.
برای خواهر هم، چی بگم والا. خدا چشم هاشونو باز کنه. متاسفانه شرایط بدی برای همه شده.

واقعا روان پریش
انشالله همه جوان ها خوشبخت باشن و در یک کلام خدایا آن ده که آن به

سحر دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 12:26 http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

ماشاالله چقدر اتفاق افتاده برات
خوشحالم داداشت اومده خونه تون
انشالله ی روزم رابطه خانواده سعید درست و معقول بشه.
بارداری دوستت مبارک بالاخره دنیا می یاد معلوم می شه.
اون راننده چقدر بد بود برای منم پیش اومده خدا نگزره ازشون .
امیدوارم خواهر سنگ خوشبخت بشه الان طلا گرون شده اما واقعا ۱۴ خیلی کمه که اونم می گید قبول نکردن!
امیدواام پدر سنگ و پسر دوستتونم خوب خوب بشه
این‌کرونا بره بجه هامون راحت ببریم بیرون به خدا خسنه شدن و شدیم

بارداری دوستم رو که از قبل میدونستم نامرد جنسیت رو نمیگه بهم .هر چند که هر چی هست سالم و سلامت باشه .
از این جور راننده ها و آدم ها کلا میترسم یکبار هم در شهرستان برام این اتفاق افتاد . خدا ازشون نگذره
اینا 313 تا اعلام کردند راضی نشده گفته گفته 10 تا . مهریه خوشبختب نمیاره ولی اینکه این همه مخفیکاری در حرفاش هست کمی همسرم رو میترسونه . هنوز کار آدرس خونه رو نداده ، کارش مشخص نیست و ...
من روزی که بتونم با خیال راحت بچه ام رو ببرم گردش و پارک جشن خواهم گرفت

حوا دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 11:43

منم یه بار گول سن و سال و قیافه ی غلط انداز راننده رو خوردم و سوار شدم... بعد از سوار شدن راننده گفت اشکال نداره سر راه اول برم دم در خونمون یه وسیله بردارم بعد برسونمت که با نگاه کردن بهش و دیدن چشمهای قرمزش حسابی ترسیدم و قالب تهی کردم و فقط بهش گفتم نه نگهدارید پیاده میشم که اون اصرار کرد نه میرسونمت و من بلند فقط گفتم نگه دار پشیمون شدم نمیخوام جایی برم...
ولی هیچوقت اون قیافه با چشمهای ترسناکش از جلوی چشمم دور نشد... الان فقط یا تاکسی سوار میشم یا با آژانس میرم...

ان شاء الله که قسمت خیر باشه برای خواهر شوهر... این جناب داماد عجب آدم دندون گردی به نظر میاد... درسته که پول و سکه خوشبختی نمیاره ولی دیگه 10 تا سکه اونم با چک و چونه؟

یا خدا . من اون حالت رسما میمیرم . البته چند باری برام اتفاق افتاده اما کلا این دفعه اصلا فکر نمیکردم با اون سن و سال این رفتار رو داشته باشه
مهریه خوشبختی نمیاره ولی اون آقا واقعا در کلامش مخفی کاری داره که نمیدونم چرا این مادر و دختر حالیشون نمیشه . انشالله که عاقبت به خیر بشن

گندم یکشنبه 9 شهریور 1399 ساعت 18:04 http://40week.blogf.com

سلام عزاداری قبول
دیشب دختر منم لباسهام رو آورده و روی زمین می کشه میگه بریم میگم بابا نیست میگه زنگش کن زنگ زدم گوشی دادم دستش میگه کجایی ..بیا... بی ایم بازا خلاصه باباشو کشوند خونه و رفتیم دور دور
این جور آدما مریض نیستند چون به مریض حرجی نیست اینا خدازده و بی حیا هستند ادمایی با قلبهای سیاه و روان های پریشان

از راننده واقعا ترسیدم، قبول دارم اینطور آدم ها روان پریش هستند، من واقعا جای نوه اون شخص میتونستم باشم، فارغ از ترس یک حس چندش برام ایجاد شده بود
واقعا آرزو دارم کرونا تموم بشه و یک دل سیر پسرم رو ببرم پارک و بدون استرس مشغول تماشای دویدن ها و بازی هاش بشم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.