یلدایت بهاری

ده روز پیش خونه مامان بودم که گفت شیشه یه خبر خوب.گفتم چی شده.گفت دیشب داشتم کار میکردم زنگ آیفون رو زدن .فکر کردم دختر همستیه است و باز کلید نداره بدون نگاه کردن در رو باز کردم. رفتم داخل آشپزخونه دیدم در خونه رو زدند رفتم در رو باز کردم دیدم داداشت و زن و بچه هاش جلوی در هستند. از خوشحالی ناگهان از قلبم دردی گرفت. نزدیک دو سالی بود که زن و بچه اش نمیومدند خونه مامان اینا. و رسما ما از عید 96 دیگه ندیده بودیمشون.مامان میگفت دختر وچولو که الان دو سال و هشت ماهش بود خیلی ناز و شیرین زبون بود و دختر بزرگه به سن بلوغ رسیده و ناز و خانم شده. گفت نیم ساعتی نشستند و گفتند شب یلدا میاییم اینجا. مامان میگفت دختر کوچولو اسباب بازی های آینه رو آورده بود ریخته بود وسط و همش میگفته زنگ بزنید آینه بیاد. اون ده روز خونه مامانم اینا بصورت رویایی داشت میگذشت. بابا همش میگفت آخ جون جمعه سه تا بچه هام(منظورشون نوه ها بود) وسط اتاق با هم بازی میکنند و هر روز و هر ساعت و هر دقیقه مامانم دیالوگ های همون نیم ساعت رو میگفت و ذوق میکرد و من هر لحظه ته دلم بیشتر خالی میشد که مبادا شب یلدا نیان و اون وقت مطمئن بودم که صدای شکستن قلب پدر ومادرم رو خیلی بلند خواهم شنید . اما از حق نباید بگذرم که خودم بیشتر از اونا هیجان داشتم. هیجان دیدن اون دوتا جینگول. هیجان اولین دیدار اونا با آینه. هیجان جمع شدن دوباره هممون خونه مامانم.تا اینکه بلاخره شب یلدا شد. قرار بود شام خونه مامانم باشیم. ناهار مهمون بودیم .ساعت 6:30 از خونمون حرکت کردیم. و بلاخره رسیدیم. خدای من بزرگترین بغل و با دختر بزرگه داشتم. خانم شده بود . دلم برای عمه عمه گفتن هاش تنگ شده بود . کوچیه ماشالله سروزبون دار . نمی دونست کی هستم . بهم میگفت مامان آینه. کلی باهاشون عکس انداختم و از ته دلم از خدا خواستم که هیچ پدر و مادری چشم انتظار دیدن بچه هاشون نباشن . مامان و بابا خوشحال بودند . قبل از رسیدن ما با دختر بزرگه رفته بودند کیک خریده بودند و بابا گفته بود روی کیک اسم هر سه تا نوه هام رو بنویس. کلی با آینه بازی کردند . شب خوبی بود . برگشتنی تو ماشین چشمام  پر از اشک بود . نمی دونم از شادی بود یا از ترس تکرار ندیدن . اما خوشحال بودم . خوشحال از خوشحالی  پدر و مادرم . خدایا شکرت

نظرات 8 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا چهارشنبه 5 دی 1397 ساعت 09:12

ای جانم الهی همیشه همین قدر خوشحال و شاد باشین و حال دلتون خوب باشه

ممنون . شما هم همینطور

شیرین دوشنبه 3 دی 1397 ساعت 09:42 http://khateraha95.blogfa.com/

شیشه تمام متنتو که خوندم فقط اشک ریختم بمیرم برای دل پدر مادرت
خدارو هزاران بار شکرررررررکه اومدن
خدا کنه این رفت و امدها همیشگی باشه انشالههههههههههه

انشالله
تمام ترسم آینه که باز این دو سال تکرار بشه

پرنسا یکشنبه 2 دی 1397 ساعت 15:05

پس این اتفاق مهم شب یلدا بود
خداروشکر دل پدر و مادرت شاد شد

بله
برای من اتفاق خیلی مهمی بود . شادی پدر و مائرم بعد از نزدیک دو سال از دیدن نوه هاش و جمع شدن دوباره هممون دور هم

دل آرام شنبه 1 دی 1397 ساعت 23:16

چه خوب.

ممنون

samira شنبه 1 دی 1397 ساعت 19:51 http://sama92.blogfa.com

عزیزم
می فهمم چقدر خوشحال شدی وذوق کردی
منم برای دعات آمین میگم ودعا می کنم من وخواهرهام وبرادرم هم دوباره بی دغدغه دور هم جمع شیم(به خاطر یه قطع رابطه بی مورد همسر از خانواده خواهر ما تقریبا یه سالی میشه همه دور هم نیستیم همیشه یکی مون غایبه)
حال خوب پدرو مادرت همیشگی باشه ایشاله

انشالله که همه اعضای خانواده شما هم دوباره دور هم جمع بشن

گندم شنبه 1 دی 1397 ساعت 18:12

وای چقدر خوشحال شدم بابت این همه شادی بهتون تبریک میگم همیشه جمعتون جمع باشه

ممنون
انشالله همیشه همه خانواده ها دور هم به خوبی و خوشی جمع بشن

من شنبه 1 دی 1397 ساعت 17:25 http://delgirams.blogfa.com

خدا روشکر واسه این خوشحالی بزرگ

خدا رو شکر

سحر شنبه 1 دی 1397 ساعت 14:44 http://senator

شیشه چقدر پستت قشنگ بود خدارو هزاران بارشکر
چه دعای قشنگی کردی
انشالله سال دیگم خانواده همسر من اینجوری با دل خوش دورهم جمع بشیم و مادرو پدرهمسرم تنها نباشه...

انشالله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.