تولد

تولد امسال من زیباتر از تمامی سالها برگزار شد . 8/8 سنگ با یه دسته گل خیلی خوشگل اومد خونه و تولدم رو تبریک گفت . کلی ازش تشکر کردم و گفتم امروز تولدم نیست . گفت من یادمه یه 8 تو تولدت بود . گفتم روزش رو یادت رفته فقط یادت مونده که در 8امین ماه سال تولدمه . خندید و گفت الان یادم افتاد 10/8 تولدته . سریع بلند شدم و یک کیک شکلاتی  و دو فنجان کاپوچینو درست کردم و سنگ هم رفت بستنی خرید . خب از قبل قرار بود که سنگ برای هدیه تولدم گوشی مبایل بخره . که هدیه موکول شد به یک روز در همین ماه . شب خوبی بود . با هم صحبت کردیم و تنقلات خوردیم و فیلم نگاه کردیم و بعدش مثل هر شب هرکسی کتابی بدستش گرفت و سکوت معنادار شب حکمفرما شد . 9/8 ساعت حدود 12 مادر سنگ اومد خونمون و ما رو برای شام دعوت کرد . برای شام رفتیم اونجا و دیدم که اونا هم برام تولد گرفتند و خواهر سنگ برام یه کیک بسیار بسیار زیبا و خوشمزه درست کرده . اونجا هم کلی بهمون خوش گذشت و در پایان خانواده سنگ هدیه نقدی دادند و برادر و همسر برادرش یک شلوار بسیار زیبا . اما خب اونجا هم بعد از تموم شدن جشن تولد گفتم امروز تولدم نبود و فرداست . ساعت حدود 11 بود که برگشتیم خونه و از شدت سرمای هوا سریع دمنوش  سیب ترش و دارچین درست کردم و با یک برش دیگه از کیک تولدم خوردیم . 10/8 روز تولدم . دانشگاه نرفتم . البته دلیل دانشگاه نرفتنم داشتن یک قرار کاری بود . از صبح منتظر موندم که شاید کسی بجز بانک و همراه اول و چندتا موسسه ای که کلاس رفتم برام پیام تبریکی  بفرستند که چشممان خیره به موبایل و تلفن خشک شد . حتی مادر و پدرم هم که همیشه صبح زود زنگ میزدند هم خبری ازشون نبود . ساعت 12 آماده شدم و رفتم سمت چهارراه پاسداران . یک قرار کاری مهم داشتم  . با چه شوق و انگیزه ای هم میرفتم . اما وقتی رسیدم و صحبت های اولیه زده شد کاملا منصرف شدم . می خواستم یک طرح پژوهشی براشون کار کنم اما اونا میگفتند ما طرح پژوهشی در قالب پایان نامه می خواهیم و اگه آخر سر هم ما ازش خوشمون اومد و تصویب شد حمایت مالی میکنیم . که خب اولا من رشته تحصیلیم با پایان نامه درخواستی اونا همراستا نبود و ثانیا اگه قرار بود شاید حمایت مالی بشه اون هم با شرط و شروط آنها ، همین الان دانشگاه بدون هیچ شرط و شروطی و بدون هیچ محدودیتی از نظر موضوع مقاله و پایان نامه ، داره حمایت مالی از مقالات و پایان نامه هایی میکنه که به اسم دانشگاه ارسال بشه . سر چهارراه پاسداران یه فست فود هست بنام مکث . سالاد سزارهاش بینظیره و موقع رفت تصمیم گرفتم که برگشتنی بیام و به خودم جایزه بدم و یه سالاد سزار بخورم . اما خب اونقدر اعصابم بهم ریخت که یادم رفت . سریع سوار تاکسی شدم که دیدم سنگ بهم پیام داده که باهاش تماس بگیرم . تا زنگ زدم گفت شیشه کجا بودی . سریع بیا دفتر پیش من . حرکت کردم به سمت هفت تیر .  تا رسیدم سریع برام یه نسکافه آورد و در مورد طرح و اتفاقش صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که بهتره به جای این کار خودم یک مقاله در این زمینه بنویسم  و در مجلات علمی منشر کنم و یک نسخه از اون مجله رو برای اون شخص بفرستیم . ساعت 5 شده بود و سنگ جایی جلسه داشت و باید میرفت . گفت میمونی دفتر . گفتم نه می خوام برم انقلاب  کتاب بخرم . بارون بصورت  نم نم  می بارید و هوا حسابی سرد بود . همه اینها یه طرف کسی هم بهم یه تبریک نگفته بود . رفتم میدون انقلاب و تا چهاراه ولیعصر پیاده اومدم بالا . رسما منجمد شده بودم . کتابی رو هم که می خواستم پیدا نکردم . دیگه تو دستام حسی نمونده بود که سر چهارراه ولیعصر رفتم داخل کافه گپ . سریع یک چای با یک برش کیک گردویی سفارش دادم و شروع کردم به برنامه ریزی برای یک سال آینده ام . هر سال روز تولدم این کار رو میکنم که دیدم اولین پیام تبریک رسید . از طرف دوست دوران کودکی تا به امروز. خیلی خوشحال شدم . ساعت نزدیک 7:30 بود که سنگ زنگ زد که شیشه کجایی ؟ گفتم برای خودم تنهایی تولد گرفتم . شما رو هم دعوت میکنم بیا . بنده خدا خودش رو تا ساعت 8 رسوند به من . خیس آب شده بود . سریع یه هات چاکلت سفارش داد و خوردیم و کمی صحبت کردیم و برگشتیم خونمون . و من همچنان در عجب بودم که چرا خبری از خانواده ام نشده . البته قبلش باهاشون تلفنی صحبت کرده بودم اما اصلا به روی خودشون نیاوردند که تولدته . 11/8 صبح با صدای بارونی که می خورد به شیرونی بالای در ورودی  حیاط از خواب بیدار شدیم . خب قرار بود برم خونه مادرم . وقتی دیدم داره بارون میاد سنگ زنگ زد به آژانس و گفت اگه پیاده بریم سرما می خوریم . اول خودش در مسیر پیاده شد و بعد من سر خیابون پیاده شدم و رفتم یه نون بربری داغ داغ تازه از تنور دراومده خریدم و وقتی زنگ خونه مامان اینا رو زدم ساعت تازه  7:40 بود . رفتم داخل و دیدم مامان قشنگ یه سفره دو نفره انداخته . تا منو دید اومد منو بوسید و تولدم رو تبریک گفت . گفتم امروز تولدم نیست دیروز بود که به تعجب پرسید مگه امروزدهم نیست . بنده خداها تاریخ رو اشتباهی دیده بودند . دیدم هدیه ام هم بصورت نقدی آورد داد و گفت برای شب هم بابا قراره کیک بگیره . گفتم کار دارم و نمی تونم بمونم که باز هم پول کیک ر آورد و گذاشت رو هدیه . ظهر بابا اومد و اون هم تبریک گفت و پرسید هدیه ات رو گرفتی گفتم بله . گفت پس باز از طرف من برای فردا بلیط فیلم محمد رسول الله رو بگیر تا باهم بریم ببینیم . تا ساعت 6  اوجا بودم که سنگ تماس گرفت گفت شیشه بیا سر خیابون نجات الهی کارت دارم . اول فکر کردم که می خواد ببره و هدیه ام رو بگیره  ولی خب از طرفی هم می دونستم آخر ماه این امکان وجود داره . به سرعت برق و بادی که یک ساعت و ربع طول کشید خودم رو رسوندم بهش . با لبخند همیشگیش  بهم گفت فکر کردی یادم رفته شام تولدت رو بهت بدم . خب یکی از سنت های 6 ساله ما ، خوردن شام تولد در یک رستوران جدیده . یعنی تجربه های اولین بار ها در تولدها و سالگردها اتفاق میوفته و بعد از اون میشیم مشتری اون رستوران . گفت یه رستوران با غذاهای مکزیکی اینجا پیدا کردم . رفتیم محیط قشنگی داشت . اسم رستوران رو دقت نکردم . از خیابون انقلاب که وارد نجات الهی شدیم چند متر که جلو رفتیم کنار یه آجیل فروشی بود . البته طبقه پایین . حالت زیر زمین . منو رو برامون آوردند . یعنی تا به دیروز اسم اون غذاها رو هم نشنیده بودم . ازشون راهنمایی خواستم و توضیح دادند که بیس اولیه همه غذاهاشون لوبیاست . راستش بر خلاف دفعات قبل ریسک نکردیم . لوبیا نفاخه و پدر معده رو در میاره . من پیتزا و سنگ هم استیک مرغ و سوپ جو سفارش داد . سریع سوپ جو رو آوردند با آب لوبیا پخته بودند . خوشمزه بود . بعد پیتزا رو آوردند که به جرات میگم خوشمزه ترین پیتزایی بود که در تمام عمرم خوردم . استیک مرغش هم خیلی خیلی خوشمزه بود . ادویه هایی زده بودند که تا بحال نخورده بودیم . اندازه استیک هم بزرگ بود طوری که دو نفره  خوردیم  . یه سس دست ساز هم کنار استیک بود که یه چیزی مثل خیارشور توش رنده شده بود مزه شور و شیرین و ملسی داشت . یک سیب زمینی تنوری با پنیر هم خودشون برامون آورد . غذاهاش عالی بود . بلاخص غذاهای مکزیکیش که میزهای دیگه سفارش داده بودند و هر قاشق و چنگالی که میذاشتند تو دهنشون ابراز علاقه با صدای بلند میکردند . به هر حال شب خیلی خیلی خوبی بود . سریه برگشتیم خونه . هوا ناجوانمردانه سرد بود . خدا رو شکر صبح رفتنی تشک رو جمع نکرده بودم . سنگ ولو شد رو تشک و  گفت شیشه یه چایی بزار بخوریم . اما نه دیگه جونی در من باقی بود که بلند شم چایی درست کنم و نه در سنگ . ترجیح دادیم که پتو رو بکشیم رو سرمون و بخوابیم . امروز 12/8 با صدای زنگ اس ام اس گوشیم از خواب بیدار شدم . ساعت 5:45 . دیدم برادرمه که برام پیام تبریک فرستاده و نوشته من اولین کسی هستم که بهت تبریک میگم حتی زودتر از همراه اول . ساعت 8 باهاش تماس گرفتم و گفتم پسر خوب تولد من دو روز پیش بود با تعجب میپرسه مگه 12 بدنیا نیومدی ؟؟؟؟؟؟؟؟  

یعنی ما یه همچین خانواده ای هستیم .

 

 

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
بانوی کوچک سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 15:34

سلام عزیزم همیشه به شادی وخوشی باشین الهی

سلام ممنون شما هم همچنین

باران سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 15:13 http://baranoali.blogfa.com

سلام عزیزم
تولدت رو با تاخیر تبریک میگم و برات بهترین ها رو آرزو میکنم

عزیزم شرمنده ام که میگم شما رو یادم نمیاد. میشه لطف کنی و
برام از خودت بگی تا یادم بیاد
ولی این رو بدون که از دوستی با شما خیلی خوشحالم
با اجازه ت آدرست رو لینک میکنم

سلام باران جون
ممنون من اینجا بصورت ناشناس می نویسم و دارم یه جور دیگه به زندگیم نگاه میکنم . دقیقا نگاهی که یادمون رفته و فقط عادت کردیم مشکلات رو پررنگ تر و شادی ها رو پیش پا افتاده تر ببینیم . می خوام اینجا نگاهم و عوض کنم . میام و در وبلاگت خودم رو معرفی می کنم .

دندون سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 14:35

تولدت مبارک....

بسیار بسیار ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.