احوالات

همه چی از خوردن کره بادوم زمینی شروع شد . من عاشق بادوم زمینی هستم و خیلی میخورم ولی تا حالا کره اش رو نخورده بودم . همه گفتند برای وزن گیری آینه خوبه خریدم . آوردیم خونه و یک قاشق دهن خودم گذاشتن همانا و احساس خفگی کردن و نفسم به شماره افتادن و متاسفانه بعد از ماه ها دو تا حمله آسم همانا . منی که به بادوم زمینی حساسیت نداشتم بدنم به کره بادوم زمینی واکنش شدید نشون داد . خدا رو شکر اسپری همراهم بود و استفاده کردم و سنگ کمی پشتم رو ماساژداد و بهتر شدم . فردا صبحش با خارش کل بدنم از خواب بیدار شدم اونقدر بازوم رو خاروندم که جای ناخنام قرمز رو پوستم مونده بود و سرفه های شدید و بعد از اون احساس گلو درد . اونقدر حالم بد بود که خودسرانه دارو خوردم و باز متاسفانه یک عدد قرص زادتن خوردم و خوردن همانا و به آینه شیر دادم و بچه خوابید تا ساعت 6 ظهر از خواب بیدار نشدن و هشیار نبودن همانا . با مطب دکترش تماس گرفتم گفتم خودم این دارو رو خوردم گفت گفته بودم دارو های خواب آور نخور . در همون حالت بهش تا میتونی شیر بده و خودت هم آب و چایی زیاد بخور تا اثراتش از بدنت زودتر دفع بشه . کی حال داشت با اون حال بد بلند بشه چایی درست کنه . فقط به سنگ زنگ زدم و التماس کردم زود بیا و بریم دکتر . ساعت 8 اومد و مستقیم رفتیم اورژانس بیمارستان . آینه و سنگ بیرون ایستادند و فقط کار پذیرش اولیه من رو انجام دادند . شرح حال دادم و گفتم کره بادوم زمینی خوردم اینطوری شدم بلافاصله بهم یک آمپول زدند که تقریبا یک دقیقه بعدش کمی نفسم سبک تر شد . دکتر گلوم رو نگاه کرد و گفت عفونت شدید داری. همونجا از طریق سرم کلی آمپول نوش جان کردیم و ساعت 11 برگشتیم خونه . سنگ هم کمی سرماخورده بود . من که بابت داروها منگ بودم و سنگ هم خسته ولی آینه که تا شب خوابیده بود تازه سر حال شده بود و فقط یادمه میومد از رو شکمم رد میشد و سرش رو میذاشت رو  دست و پام و تکونم میداد و موهامو میکشید و اسباب بازی میاورد و من حتی نمی تونستم واکنشی نشون بدم .یادم نیست کی خوابم برد . ساعت 3:30 با صدای زنگ ساعت بیدار شدم . دیدم بچه ام رو سرامیک جلو آشپزخونه خوابش برده . قربونش برم . حتی بهش شیر هم نداده بودم . فقط در بیمارستان به سنگ گفتم براش یک بیسکوییت بگیر شاید همون یکی دو تا بیسکوییت کل غذاش بوده باشه . سنگ هم حالش خوب نبود . به آینه شیر دادم و پوشکش رو عوض کردم و گذاشتم داخل تختش . رفتم سنگ رو بیدار کردم گفت حالم خوب نیست و روزه نمیگیرم . پرسیدم به آینه غذا دادی گفت بله .اون رو هم همراهیش کردم بره رو تخت بخوابه و خودم رفتم داخل آشپزخونه ای که رسما کن فیکون شده بود . تقریبا 30 درصد تمامی کابینت های پایین کف آشپزخونه بود . این روزها یکی از بازی های آینه خالی کردن کابینت هاست . اونا رو جمع کردم و ظرف های کثیف رو شستم و دعای سحر رو شنیدم و نماز خوندم و رفتم خوابیدم . صبح با صدای آینه بیدار شدیم . سنگ رفت و آورد پیش خودمون .بهش شیر دادم و کمی باهاش همونجا بازی کردیم و چون هیچ کدوم روزه نبودیم صبحانه خوردیم و سنگ رو بردیم رسوندیم دانشگاه و خودمون هم رفتیم خونه مامانم . ساعت 4 سنگ تماس گرفت که بیا دنبالم . آینه خواب بود موند پیش مامانم و خودم رفتم دنبال سنگ و رفتیم تا کادوی تولد آینه رو بخریم . اول می خواستیم از طرف هر کی که پول داده به اندازه اون پول یک اسباب بازی بخریم تا بعدا بهش بگیم اینو فلانی برای تولدت خریده اما نهایتا منصرف شدیم و براش یک LEGO  کلاسیک درشت خریدیم . البته خودش خونه سازی ایرانی داره اما باباش دوست داشت خود لگو رو بخریم که هم تعدادش بیشتره هم کیفیت بهتری داره . اینی که خریدیم قطعاتش 135 تکه و درشت هست و برای بالای دو سال مناسبه . یک کلاسیک دیگه هم داشت که 435 تکه بود و قطعاتش ریزتر و برای بالای 5 سال مناسب هست . حالا پدر و پسر برنامه ریختند که جشن تولد سال بعد با ثابت بودن نرخ تورم و عدم افزایش قیمت برن و اون رو هم بخرن . اما خدایی آینه با دیدنش چنان ذوقی کرد. دو ماهی هم میشه که یاد گرفته قطعات خونه سازی رو رو هم بچینه یا جدا کنه . البته بیشتر جداکردنشون رو دوست داره