دهمین سالگرد یکی شدن

دو روز گذشته مثلا اعیاد بودند اما هیچ خبری نبود, نه از چراغونی خیابون خبری بود نه از شیرینی و شربت, این دیگه ربطی به مردم نداره, شهرداری دقیقا داره چه غلطی میکنه؟؟؟؟

کلاس پیانوی سنگ از دیروز شروع شد اما برای من تا اطلاع ثانوی تعطیل شده, از استاد سنگ خوشم نمیاد, خشک و بی احساس, فقط معتقده چیزی که من میگم درسته, متد آموزشیش با استاد من فرق میکنه, یعنی در این شش ماهی که داره میره تا حالا هیچ آهنگی رو باهاش کار نکرده, اما استاد من روز اول قطعه ای از بتهون رو شروع کرد و هر جلسه یک قطعه کوتاه جلو رفتیم, استادشون فقط داره تئوری موسیقی تدریس میکنه و واقعا مشق شب بهش میده, دیشب بلاخره راضیش کردم از ترم بعد با هم بریم پیش استاد من

پنجشنبه شب مادر سنگ تماس گرفت و گفت جمعه ناهار می خواهیم بریم بیرون ،غذا درست نکن, جمعه ناهار چیتان پیتان کردیم و راه افتادیم به سمت رستوران, غذاش خوشمزه بود, دستشون درد نکنه

چند شب پیش سنگ اومد خونه و گفت داداشم و خانمش می خوام برم سفر خارج از کشور برای گردش و می خوان بچه شون رو بزارن پیش مادرم اینا, گفتم محال ممکنه, کی دلش میاد بچه 8 ماهه رو بزاره جایی و بره پی گردش, اون هم نه یکی دو روز, ده روز!!! دیروز از خانواده سنگ پرسیدم که همگی یکصدا گفتند ما بهشون گفتیم نگه نمیداریم,یا این بچه رو هم ببرید یا یکی دو سال دیگه برید,حرف یکی دو ساعت نیست,حرف ده روزه,این بچه دو ساعت مادرش رو نمیبینه بی تابی میکنه وای به ده روز,حسابی از دستشون شاکی بودند,واقعا به نظرم کار درستی نیست,آخه خدا رو هم خوش نمیاد,ایکاش شیر خودش رو میداد ,شاید اون موقع کمی در این تصمیم با دقت تر ظاهر میشدند,دیروز بعد از ناهار هم رفتیم خونه مادر سنگ,سنگ گفت من میرم بالا ولی من موندم و داشتم چایی می خوردم که این دو تا سر یک موضوع الکی چنان دعوایی کردند که همه از تعجب خشکمون زده بود,بعد هم بچه رو گذاشتند پایین و خودشون رفتند خونشون,بنده خدا مادر سنگ,بعد از رفتن اونا چنان گریه ای کرد که دلم سوخت,خواهرش که بچه رو برداشت برد اون اتاق تا بخوابونه,پدرش رفت بیرون,مادرش هم گریه میکرد,گفتم مامان بچه ان ,سن و سالشونو نگاه نکن,واقعا وقت زن گرفتن برای پسرت نبود,هر چند که الان پنج سالی هست که ازدواج کردن ,اما به نظر من,در این سنش هم وقت ازدواجش نبود,مادر سنگ گفت دلم فقط برای این طفل معصوم میسوزه و اون بچه ی دیگه,بعد گفت صدبار بهشون گفتم مراقب باشید برای شما بچه زوده ,این بدنیا اومد ,گفتم مراقب باشید سنتون کمه,بزارید این بشه چهار پنج سالش بعد برای بعدی اقدام کنید,نذاشتند این بچه چهار ماهه بشه حامله شد, گفتند می خواهیم سقطش کنیم,واستادم جلوشون و التماسشون کردم ,گفتم یا نباید میذاشتین یا حالا که شده مسئولیتش رو قبول کنید,کمی گریه کرد و درد و دل,دختر کوچولو هم نخوابید و سرحال تر از قبل با عمه اش از اتاق اومد بیرون,یکم بغلم گرفتم و باهاش بازی کردم,گفتم زیاد بهشون فکر نکنید به مرور زمان بهتر میشن,سر رنگ شلوار با هم دعوا کرده بودند,برادر سنگ گفت رنگ شلوار من قشنگه و الان مده,خانمش گفت نخیر رنگ مال من الان مده,سر این حرفشون شد و صداشون تا بالا رفت,بعد از یکی دو ساعت سنگ اومد پایین و میگه اینا چرا باز میپریدند رو سر و کله هم ,گفتم اختلاف رنگی پیدا کرده بودند, همه خندیدند و بعدش سنگ مشغول بازی با دختر کوچولو شد,

امروز دهمین سالگرد عقدمونه,یادش بخیر,ده سال پیش در چنین روزی شرعا و قانونا شدیم زن و شوهر,قبل از عقد حدود پنج ماهی نامزد بودیم,صیغه محرمیتی بینمون خونده شده بود و محرم بودیم,اما خدایی در تمام اون پنج ماه هیچ وقت بدون روسری مقابل سنگ نیومدم,لباسامم همش کت و دامن و سارافون و کت می پوشیدم,تنها دوبار در مقابل خانواده هامون دست دادیم,یکبار عید خونه ما و یکبار عید خونه اونا,بابام خیلی سختگیری میکرد,اجازه نمیداد با هم بریم بیرون(البته فقط دوران نامزدی بعد از عقد همه محدودیت ها برداشته شد) , روز خواستگاری شرط گذاشته بودکه هفته ای یکبار پنجشنبه ها خودم زنگ میزنم دعوتت میکنم,سنگ هم کلا از همون اول کمی بی احساس بود,پنجشنبه ها ساعت 8 میومد و شام میخورد و 10 میرفت,نیم ساعتی در اتاق من بود در حالی که در اتاق باز بود,هرچند که کسی هم حتی از جلوش عبور نمیکرد,اما کار خاصی نمیکردیم,از اتفاقات کاری یک هفته میگفت و بعدش میرفتیم اتاق پذیرایی,اونقدر این بشر بی احساس بود که تا چند ماه حتی شماره موبایل منو نداشت,یادمه یکبار باهاش اول هفته تماس گرفتم جواب نداد,پنجشنبه که اومد خونمون گفتم باهاتون تماس گرفته بودم فلان روز,گفت احتمالا داخل جلسه بودم و موقع رفتن بعد از یکی دو ماه گفت پس با اجازتون من شمارتون رو سیو میکنم,یعنی الان یادم افتاد دوست دارم کله اش رو بکنم کلا اگه من دوران نامزدی و عقدم رو تعریف کنم کلی میتونم باعث خنده دیگران بشم , هرزگاهی تیکه هایی رو تعریف میکنم خودش از شدت خنده اشکش در میاد میگه اصلا یادم نیست چنین کاری کرده باشم , تقریبا این رفتار سرد تا اسفند ماه برقرار بو د ,اسفند ماه برای کاری چند روز با همکارهاش رفتند کیش و قرار بود همگی خانوادگی برن , همه با زن و بچه بودند بجز سنگ ,  یادمه ساعت 11 شب بود زنگ زد ,  همه خواب بودند ,  سنگی که نهایت سه دقیقه حرف میزد ,  اون شب نزدیک یک ساعت حرف زد ,  زیاد یادم نیست چیا گفت فقط یادمه گفت این دو روز همه با زن و بچه بودند و من به خاطر اینکه مزاحمشون نشم ازشون دور شدم و از دور تماشاشون میکردم ,  الان خوابم نمیبرد,  اومدم کنار ساحل ,  دلم برات تنگ شد ,  گفتم باهات تماس بگیرم و بهت بگم دوست دارم ,  و بعدش احتمالا حرفای احساسی تموم شد و در مورد کار و اینکه کی بر میگردیم و چیا خریدم گفت ,  از کیش که برگشت چون پنجشنبه بود مستقیم اومد خونه ما ,  کلی سوغاتی آورده بود ,  تو دلم بشکن میزدم و خوشحال بودم ,  هم اینکه بعد از دو هفته دارم میبینمش هم اینکه به یاد من بوده و برام با سلیقه خودش هدیه آورده ,  یادمه ساکش رو روی تختم باز کرد و قبلش یه نگاهی به اطراف کرد و بازوهامو گرفت و کشید سمت خودش و گفتم الان منو میبوسه که فقط آروم گفت دلم خیلی برات تنگ شده بود ,  این اولین و آخرین و نزدیک ترین ارتباطی بود که بصورت یواشکی و پنهانی در اون پنج ماه ایجاد شد ,  بعدش هم ساکش رو خالی کرد رو تخت و کلی شکلات و کاکائو و لباس درآورد , داشتم بال در میاوردم ,  اولین بسته کاکائو رو برداشتم و نشونش دادم گفت اینو برای داییم آوردم , دومی رو برداشتم گفت این مال مامانم  ایناست , سومی برای من بود که از دستم گرفت و بازش کرد و نصفش رو همون لحظه خورد و گفت خوشمزه است   , از کل اون همه کاکائو و شکلات , یک پودر کاکائو و یک کاکائوی بزرگ بابانوئل که نصفش رو خورد و یک افتر نایت برای من بود, جالبیش این بود که مامانم رو صدا زد و پودر کاکائو و افتر نایت رو داد به مامانم گفت برای شما آوردم ,  چاقو میزدن خونم در نمیومد, اینبار نوبت لباس ها بود, وسایل رو از روی تخت جمع کرد و گذاشت داخل ساک و لباسهای سوغاتی رو درآورد, یک تاپ و دامن خوشگل , گفتم چقدر خوشگله, گفت قبل از اینکه برم خواهرم عکسش رو نشونم داده بود و گفته بود اگر پیدا کردی بخر, برای خواهرم آوردم , از عصبانیت حالم بد بود بعدش گفت فکر کردی خانمم رو فراموش کردم, یک بسته کادو پیچ خیلی خوشگل درآورد و گفت این هم مال خانم خانمای خودم , با چنان لبخندی بازش کردم که اگر کسی منو میدید میگفت این تا حالا هدیه نگرفته, هر چند که واقعا اولین هدیه ای بود که از سنگ داشتم دریافت میکردم, با دیدن لباسها لبخند رو لبام خشکید, یک بلوز آستین بلند گیپور کار شده آبی رنگ, که تا امروز حتی یکبار هم نپوشیدم, ولی نگهش داشتم, خیلی خوشگله و گرون اما فکر کنم به درد 60 سال به بالا میخوره ,  یک دامن مشکی بلند سایز 44 که اون زمان سایز من 38 بود ,  یک روسری ساتن گیپور کار شده , از اونایی که خانم جلسه ای ها سرشون میکنند , یک جفت صندل ,با چنان ذوقی هم داشت تعریف میکرد که با چه وسواسی رفتم و اینا رو برات گرفتم و تو تنت تجسم کردم, یعنی نمیدونم چرا گذاشتم اون شب زنده از خونمون بره, دوست داشتم آروم بخوابونمش رو تخت و بالشم رو بزارم رو صورتش و خودمم بشینم روش و خفه اش کنم , اونقدر ضایع بودند که با زور تشکر کردم و تا کردم و گذاشتم داخل ساکش و گفتم ببر به مامانت هم نشون بده هفته بعد برام بیار, جالبیش این بود که اصرار داشت بزار حداقل به مامانت نشون بدم و من سرسختانه برای حفظ آبروم مخالفت میکردم. فرداش تماس گرفت و با حال گرفته ای گفت مامانم با دیدن لباس ها کلی دعوام کرده که اینا چیه رفتی گرفتی و امشب زود بیا بریم با هم براش سوغاتی بخریم ,  مگه اینا بد بودند؟؟؟؟؟؟ هفته بعدش پنجشنبه اومد و دیدم دو تا بسته دستشه , گفت این سوغاتی های اصلی , اینم سوغاتی هایی که با مامانم از اینجا رفتیم خریدیم, اصلی رو که دیده بودم و هنوز که هنوزه دارمشون و اصلا استفاده شون نکردم, چند باری خواستم بدم بره, اما دلم نیومد, سوغاتی های جدیدم رو باز کردم, یک لباس خواب سه تیکه خیلی خوشگل, یک تاپ و شلوارک جین, یک صندل لا انگشتی, دو تا لاک, یه دونه رژلب, با یک شال حریر سبزبا گلهای زرد و نارنجی, با اخم و ناراحتی گفت قشنگن؟؟؟؟؟ با خنده گفتم نه به قشنگی چیزایی که با سلیقه خودت خریدی, گفت قول بده از این چیزای جلف استفاده نکنی

الان از اون روزها ده سال گذشته و به خاطره تبدیل شدند, اون لباس ها رو تا بعد از عروسیم استفاده نکردم, یادمه اولین باری که لباس خواب رو پوشیده بودم گفت اون زمان همش می ترسیدم که خانواده ات فکر بدی نسبت به من کنند و بگن این پسر چقدر بی حیاست که چنین چیزهای جلفی خریده و آورده

امروز صبح رفتنی بهش میگم اگه گفتی امروز چه روزیه؟؟؟؟ میگه وقت دکتر داری؟ میگم نه, میگه نمیدونم, گفتم سالگرد عقدمونه, با خودکار زد رو سرم و گفت یعنی حیف سلول های خاکستری مغز که باید برای سپردن تاریخ چیزهای الکی استفاده بشه, بعد هم یک خنده بلند کرد و رفت, الان تماس گرفت و گفت ناهار دارم میام خونه غذا چی داریم, گفتم از اونجایی که تصمیم گرفتم سلول های خاکستری مغزم رو رفرش کنم, تمامی دستورات غذایی رو ریختم بیرون و فقط چیزی به نام املت باقی مونده که متاسفانه دستور پختش رو هم حذف کردم, خودت بیا درست کن