منتظرت بودم

یکی از اتفاقات خوبی که این مدت برام افتاده آشنا شدن با یک پزشک خوبه . پزشکی که بیشتر از طبابت ، راهنماییت میکنه . هفته گذشته از روز جمعه دچار دل دردهای عجیبی شدم . جنس دردم دقیقا شبیه درد کیستی بود که چند سال پیش منو به عمل کشوند . اون روز رو صبر کردم و با حوردن کمی دمنوش و استراحت تونستم درد رو تا حدی کم کنم . روز شنبه باز با همون درد از خواب بیدار شدم . حال خوبی نداشتم . لباس پوشیدم و رفتم بیمارستان . دکتر معاینه کرد و ازم پرسید بارداری گفتم نه . آزمایش نوشت و سونو . اول رفتم آزمایش رو دادم که اونجا اعلام کردند که بیمارستان دستگاه سونو نداره ، منتظر جواب آزمایش بودم که دیدم دکتر اسمم رو صدا کرد . رفتم داخل که ناگهان گفت خانم شما بارداری هستید . یعنی چشمام از تعجب زده بودند بیرون . گفت این حالت ها طبیعیه . ما نمیتونیم کاری براتون بکنیم . برگشتم خونه . در حالی که جواب بتا در دستم بود و در برزخ راست و دروغ این جواب بودم . هم خوشحال بودم هم میترسیدم و از همه بیشتر درد داشتم . گفتم ساعت 4 میرم پیش دکتر خودم . اومدم خونه یه دوش گرفتم و کمی دراز کشیدم ، وقتی چشمام  رو باز کردم ساعت 7 عصر بود و من از رفتن به مطب جا مونده بودم . دردم کمی آروم شده بود . فرداش رفتم خونه مادرم . اما چیزی به کسی نگفتم چون قطعی نبود . دکترم فقط روزهای زوج بود . دوشنبه کار مهمی برام پیش اومد و از ساعت 2 تا 8 شب باید در جلسه ای حاضر میشدم . دیدم این درد هم کم نمیشه . با مطب تماس گرفتم و شرایط رو به منشی گفتم که وصل کرد به دکتر . دکتر جانمان گفت چیز مهمی نیست . استراحت کن . یک دارو تجویز کرد و  گفت فردا برو آزمایش  تیتر بده و چهارشنبه بیا . سه شنبه بلافاصله بعد از بیدار شدن رفتم آزمایشگاه . اما خب متاسفانه دچار لکه بینی شده بودم . و خب نتیجه آزمایش برام روشن بود . عصر که جواب رو گرفتم دیدم بعله کمتر از یک دهم رو نشون میده و این یعنی جوجو پر . دلیل ناراحتیم رو نمیفهمیدم .  اون روز حال خوبی نداشتم . اومدم خونه و یک ساعتی گریه کردم . حتی دلیل گریه رو هم نمیدونستم . دلم گرفته بود . شب کمی با سنگ رفتیم پیاده روی و کمی صحبت کردیم که آروم شدم . چهارشنبه رفتم پیش دکتر .ساعت 4 وارد مطب شدم و ساعت 8:30 نوبت من شد . البته من نفر یکی مونده به آخر بودم . دکتر جواب رو دید و گفت و سونو کرد و گفت سقط شده . یه بیست دقیقه ای صحبت کرد و دلایل رو بهم توضیح داد . چند تا سوال کردم وگفتم متاسفانه برای سوالاتم جواب مناسبی در اینترنت نمی تونم پیدا کنم ، از طرفی حتی key words مناسب رو هم برای سرچ بلد نیستم  که گفت پس اگه به مطالعه علاقه مندی من بهت یه کتاب بدم و از کتابخونش کتابی رو بهم داد و گفت برو بخون ، به اکثر سوالاتت پاسخ داده شده . الان چند روزی میشه که با این کتاب دارم اطلاعات جدیدی کسب میکنم .

بعد از نزدیک 8 ماه بلاخره مامان از خونه اومد, بیرون و اومدند خونه ما, البته بماند که پله ها رو با چه دردی اومد بالا ,اما خب کلی خوشحالمون کردند, اصلا انتظارش رو نداشتم

این ماه خیلی کارهای پیچیده ای داریم که باید با توکل به خدا یکی یکی انجامشون بدیم, نیاز به دعای خیر و کمک خدا داریم



نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب سه‌شنبه 2 آذر 1395 ساعت 16:37 http://www.privacymahtab.blogsky.com/

میشه اگه صلاح میدونید اسم کتاب رو بگید

کتاب بیماری های زنان برک و نواک 2012

ماجراهای خونه یک بانو پاییزی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 01:21

سلام عزیزدلم حالت چطوره؟
واقعا ناراحت کننده ست که بفهمی بارداری و از دستش دادی حتی برای چندثانیه که احساس مادری بهت دست میده و از بین میره افسوس میخوری
مادرشدن اتفاق عجیبیه خیلی عجیب

سلام,
آره واقعا حسش عجیب و منحصر به فرده
هر چه دلم خواست نه آن میشود, آنچه خدا خواست همان میشود
توکل کردیم به خدا,

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.