دوست دارم فرار کنم از این آخر هفته مسقره

هیچ اتفاق جدیدی نیوفتاده جز مسقره بازی

سنگ یه خواهر و برادر داره . خواهرش یکسال از من کوچیکتر و مجرده و برادرش 4 سال از من کوچیکتر و 3 سال پیش ازدواج کرده.

خب من 7 ساله(9 مرداد میشه 7 سال) عروس این خانواده ام . با اینکه باهاشون یکجا زندگی میکنم (در یک آپارتمان هستیم همگی) اما تا نگن خونشون نمیرم . البته هرزگاهی به همراه سنگ میرم سر میزنم . پشت سر هیچ کدوم از اقوام صحبت نمیکنم در یک کلام سرم تو زندگی خودمه . اما جدیدا به اندازه جملات بزرگان ازم سخن جمع شده که اگه جمع آوریش کنم میشه کلیات شیشه .

ماه رمضون در حالیکه مادرم بشدت مریض بود به خاطر فشاری که روم بود با سنگ مشورت کردم و تصمیم گرفتم برای عوض شدن شرایط روحیم خانواده اش رو به همراه برادرش و خانمش افطار دعوت کنم . خب به خاطر وضع کاری برادر سنگ همیشه (سالی دوباردعوت میکنم) برنامه مهمونی رو اول با اون هماهنگ میکنم و باشه و بعد دعوت میکنم اما اینبار به خاطر مادرم فقط یک روز میتونستم دعوتش کنم . تماس گرفتم و گفتم یکشنبه  بیایید افطار خونه ما . خانمش گفت : شوهرم سرکاره . گفتم خیلی دوست داشتم اون هم باشه ولی به خاطر شرایط مادرم فقط یکشنبه میتونم خونه باشم . انشالله مهمونی بعدی طبق برنامه اون هماهنگ میکنم باز . روز مهمونی رسید اونا نیومدند ، پدر سنگ اومد با قیافه نشست . بطوری که با اکراه اومد سر سفره . پرسیدم پس خانمش کو . گفتند نیومد . تو دلم گفتم حتما مشکلی پیش اومده . غذا کشیدم و سنگ برد داد به خانم داداشش . چیزی که اون روز خیلی خیلی خیلی خیلی  ناراحتم کرد ، رفتار پدر همسرم بود . یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید . سنگ از مادرش پرسید چرا نیومدند گفت شوهرش اجازه نداده . گذشت تا رسیدیم به عید فطر . جاری چشمش رو عمل کرد و من چندباری تماس گرفتم (در شرایطی بودم که هم مامان خوب نبود و هم دختر عمه ام فوت کرده بود) ولی تلفن رو جواب ندادن . روز عید فطر اول رفتم تو مراسم هفتم دختر عمه ام شرکت کردم و برگشتنی رفتیم یه کیک کوچولو خریدیم . راستش از دست پدر همسرم بابت برخوردش ناراحت بودم و از طرفی بی دلیل مادرش هم تو قیافه بود . طوری که تو مسجد از رو اکراه و اجبار باهام سلام و علیک کرد . هم به مناسبت عید و هم به خاطر اینکه با دور هم جمع شدن کدورت ها از بین بره . رفتیم پایین دیدیم برادر همسرم و خانمش نیستند . گفتند خونه خودشونن . کیک رو خوردیم . من یک برش کیک برداشتم و رفتم بالا . که هم عید رو تبریک بگم و هم حال خانمش رو بپرسم . در زدم برادر سنگ در رو باز کرد . سلام و علیکی کردیم و حال خانمش رو پرسیدم که گفت خانمم تو اتاقه بفرمایید دیدم صدا میاد . گفتم مهمون دارن . گفتم بعدا مزاحم میشم گفت غریبه نیست . فلانیه . یکی از اقوام همسن و سالشون که با هم رفت و آمد زیاد میکنند اونجا بود . وارد شدم سلام و علیکی کردم  . و صحبت کردیم . تو صحبت از برادر شوهر پرسیدم چرا اون روز نیومدید گفت من سر کار بودم خانمم هم حالش خوب نبود ، خانمش رو کرد بهش گفت نه چرا دروغ میگی شوهرم اجازه نداد بیام و اضافه کرد گفته بودم میگم . خندیدم که خود برادر شوهرم گفت من از داداشم انتظار داشتم که به من هماهنگ کنه . و شروع کرد به حرف زدن . گفت :شیشه شما 7 ساله برای ما شناخته شده اید ، من حتی به خاطر شما تو دهن زنمم زدم (که همونجا هم اعتراض کردم و ناراحت شدم) ، من از شما احترام دیدم اما داداشم برامون چیکار کرده . من همیشه تو کارهاش باهاش بودم و همیشه رو من حساب کرده و کمکش کردم  داداشم پدر منو دوست نداره(انگار پدراشون جدا بودند)یه بار نبرده مسافرت ، یه بار نبرده گردش . وبسیار بسیار اراجیف دیگه گفته شد . اون هم جلوی یه فامیل که شاید برای اونا نقش خواهر برادر داشته باشه اما برای ما غریبه بودند . حرفی نمیزدم و با لبخند و سکوت و گاهی دفاع  نشسته بودم . خب تو این 7 سال و بهتره بگم 8 سال برادرش رو خوب شناخته بودم . مثلا در عالم خودش داشت خودش رو جلوی اینا بزرگ نشون میداد . کسی که جلوی مهمونش با افتخار میگه که من از داداشم ماشین خواستم تا برم دختر بازی بهم نداد یا کتک زدن زنش رو میگه انتظار بیشتر از اون رو نمیشد داشت . برگشتم پایین و موضوع رو به سنگ گفتم . و کلی به حرف ها و رفتارش خندیدم و تقریبا تموم شده بود برامون . البته ناگفته نماند که ناراحت هم بودیم ولی خب بزرگی به سن و سال نیست به فهم و شعوره . دو هفته ای تقریبا از اون موضوع گذشته بود و خب اصلا تو این دو هفته من یکبار رفته بودم خونه مادرسنگ که اونا نبودند . پنجشنبه باز برای دختر عمه ام مراسم گرفته بودند . رفتم و برای شام قرار بود بریم خونه مادر بزرگ سنگ . ساعت تقریبا 9:45 بود که رسیدیم . برادر سنگ نبود اما خانمش هم اونجا بود . دست  دادم با همه و نشستم . شام خوردیم کمک کردم ظرفا رو بشوریم و ... موقع برگشتن من و سنگ و پد رو مادر و خواهر و زن برادرش با هم اومدیم پایین . با همه خداحافظی کردم و دست دادم الا این چند نفر . چون داشتیم با هم بر میگشتیم . خونمون هم یک جا هست . با حرفی نبود . اومدیم خوابیدیم . جمعه صبحانه سرحال رفتیم خونه مامانم . کلی با نورا بازی کردیم . برگشتیم برای ناهار خونمون . برای اولین بار رو کباب پز جدیدمون جوجه درست کردیم که عالی شد . بعد از ظهر قرار بود ساعت 6 پدر و مادر سنگ برن دیدن مادرم . ما هم باهاشون رفتیم . ساعت تقریبا 9 بود که برگشتیم خونه . باید پروژه دانشگاه رو تا ساعت 12 تکمیل و ارسال میکردم . سنگ هم طرحی باید کامل میکرد . ساعت 10 بود که دیدم پدر شوهر زنگ زد که بیایید پایین بستنی بخورید . کلی کار داشتیم . رفتیم . خب از قبل میدونستیم برادرش و خانمش اونجا هستند . رفتیم سلام و علیکی کردیم و دست دادیم و بستنی داشتیم می خوردیم  که یک آن مسقره بازی شروع شد . خانم برادر سنگ گفت : شیشه شما با من چه مشکلی داری؟ سرم رو بالا گرفتم و در حالی که می خندیدم نگاش کردم . گفتم من با شما مشکلی ندارم . گفت نه داری. بهم بی احترامی میکنی و شروع کرد حرف زدن که آره اون روز اومدی جلوی مهمونای ما حرفایی زدی که نباید گفته میشد . گفتم من دقیقا چی گفتم ؟ شروع کرد به متوهم شدن . رو کردم به برادر سنگ گفتم مگه اینطوری(بالا توضیح دادم) شروع نشد . من حرفی زدم . چیزی گفتم که دیدم گفت : من و برادرم مشکلی نداریم . شما بین من و داداشم رو بهم زدی(دو هفته پیش برعکس بود . میگفت شما برای ما ثابت شده ای ، داداشم فلان است ) خودشون میگفتند و خودشون عصبانی میشدند و خودشون من رو محکوم میکردند و ..... بگذریم که چطوری تموم شد . خودشون گفتند و گفتند و در عالم خودشون من رو محکوم کردند و آخرش قهر کردند و رفتند . البته آخرش پدر شوهرم گفت بلند شید همدیگرو ببوسید که من بلند شدم و اون یه نیمچه هلی به من داد و با جیغ گفت برو کنارررررررررررررررر. البته تا آخرش لبخند رو لبام بود .

و البته حرفاشون :

1- خانم برادرش میگفت من اومدم در زدم به جای اینکه تو در رو باز کنی شوهرت در رو رو من باز کرد

2- در جواب 1 گفتم امکانش رو نداشتم از حموم اومده بودم لباس مناسبی تنم نبود گفت چرا باید تو خونت لباس نامناسب بپوشی؟(تو خونه ای که فقط من و همسرم زندگی میکنیم و دو نفریم باید با چادر چارقت بگردم؟؟؟؟)

3- چرا دیروز موقع خداحافظی با همه با من که داشتم باهات میومدم دست ندادی؟(یعنی مثلا من و سنگ وقتی از خونه کسی داریم میریم علاوه بر خداحافظی با میزبان و مهمونای دیگه ،باید همدیگرو هم ببوسیم و دست بدیم واز هم خداحافظی کنیم)

4-تو برای من چیکار کردی؟( فقط دو هفته از بارداریش رو میگم ، اومد خونه مادر شوهرم گفت هوس آش دوغ کردم رفتم بالا براش آش درست کردم گفتم بیا بخور، داشت میرفت سونوگرافی در حالیکه که هیچ دسترسی به سنگ نداشتم و کلی کار رو سرم بود بلند شدم رفتم باهاشون، یه شب ساعت 1 بهم اس داد که شوهرم خونه نیست حالم بده بیا خونه ما رفتم دیدم مادرش هم خونشونهگفت دلم نیومد مامانم رو بیدار کنم تا صبح موندم پیشش، روزی که داشت بچه رو سقط میکرد از ساعت 6 صبح باهاشون رفتم بیمارستان ساعت 11 شب برگشتم، شاید راست میگفت من برای کسی کاری نکرده بود. البته منتی سرش نمیزارم . بعضی کارها وظیفه انسانیه و بعضی شعور انسانی.پشیمون هم نیستم)

5- چرا بدون هماهنگی ما مهمون دعوت کردی؟

6-چرا وقتی هر دو خونه های خودشون تنها هستند نمیان پیش هم ؟(میگم شما تو خونت کار نداری ، باور کنید کلی کار دارم ، تنها بودن تو خونه بدلیل بیکار بودن نیست)

7- چرا عید وقتی برادر شوهر نبود خونه خاله سنگ ، وقتی من (جاری) گفتم شوهرم به من گفته با پسر خاله ها(مجردهستند) برو مهمونی سنگ گفت نه من با اونا میام شما و شیشه و خواهرم با بابا برید؟(یعنی درست بود که سنگ با باباش بیاد و زن برادرش با دو تا پسر مجرد جوون؟؟؟؟؟؟)

گفتند و گفتند . خب خیلی کار داشتم . از طرفی هیچکدوم از این حرف ها از دیدگاه من حرف نبود چرت و پرت بود که فقط دو ساعت زمان ما رو گرفت . اما موقع رفتن برادر سنگ حرفی رو که دو هفته پیش خودش از سنگ شروع کرده بود و بعد از دو هفته به من نصبت داده بود در نهایت گفت : من و داداشم مشکلی ندارید شما دو تا جاری مشکل دارید . بگم بهتون شیشه خانم ، .... خانم بزارید سلام و علیک بین من و داداشم باقی بمون . این حرف در حالی بود که روز گذشته اش سنگ پایین سه بار گفت آقا .... سلام داداش سلام و برادرش جوابی نداد . به هر حال کاملا مشخص بود که برادرش فکرش رو نمیکرد که قمپز در کردن و خودش رو بزرگ نشون دادن اون روزش به اینجا ختم بشه . خودشون گفتند و آخرش قهر کردند و رفتند . بیچاره سنگ و بیچاره تر از اون شیشه . خسته شدیم هر دو . خب میدونیم که باید از این خونه بریم . و دیر یا زود حتما میریم .

بعد از رفتن اونا دلم بیشتر از همه برای خانواده سنگ سوخت . خدایی تو 7 سال هیچ وقت نذاشتم کسی از مشکلاتمون با خبر باشه . خودمون بودیم و خودمون و نظر خدا . از طرفی با شناختی که از این دو تا داشتم می دونستم هیچی تو دلشون نیست . منم آدم کینه ای نیستم . از طرفی اعتقاد دارم خدا مملو از زیبایی هاست و موقع خلق انسان از تمام صفاتش تو وجود انسان قرار داده . راستش نمی دونستم بخندم یا ناراحت باشم . می خندیدم چون احمقانه ترین و مسقره آمیزترین حرف ها رو شنیده بودم و ناراحت بودم چون دوست ندارم و نداشتم برام پایین دادگاه محاکمه  ای ابلهانه تشکیل بشه . بعد از رفتنشون پدر شوهرم گفت از دلشون در بیار. نمی دونم اونقدر که منو مقصر میبینه اونا رو هم دید یا نه (پدرش هم حرفش این بود که باید با اونا هماهنگ میکردی و اونقدر گفت و من توضیح دادم و متوجه نشدند که گفتم من غلط کردم مهمون دعوت کردم . من از این به بغد هم غلط کنم دعوتتون کنم، خونه پسرتونه هر وقت خواستید تشریف بیارید). خدایا همه رو برق میگیره ما رو ننه ادیسون . باز هم میگم خسته ام . یکم فکر کردم دیدم از دیدگاه من موضوعی نبوده . توضیح مهمونی هم وقتی بزرگه خانواده شرایط رو متوجه نمیشه از یه الف بچه چه انتظاری میره . گفتم من از دلشون در میارم . دیروز صبح(شنبه) ساعت 9 دیدم که برادر شوهر داره میره سر کار . براش یه پیامک با این مضمون فرستادم.(سلام صبح بخیر.دیشب خیلی ناراحت شدم .البته از ناراحتی شما و خانمت،خواستم بگم اگه من بدی کردم و یا باعث ناراحتی شما و خانمت شدم معذرت میخوام، خیلی از حرفهای دیشبی ناراحتی نبود ، گله بود .خوب نیست حرف خانواده بیرون بره . خوب نیست بین خواهر و برادرا این حرفا باشه.هر چی باشه شما علاوه بر برادر سنگ برادر من هم هستید . نگاه من به شما مثل برادر خودمه . همونطور که ناراحتی برادرم و خانواده اش برام تلخه شما هم همینطور . باز میگم اگه کدورتی از جانب من بوده عذر می خوام .) و البته چون از حواشی این کار آگاه بودم همین پبام رو به سنگ هم فرستادم که گفت خوب کردی اما دیگه تا خودش به خاطر بی احترامی که بهت کرده عذر خواهی نکنه کاریش نداشته باش(به سنگ میگه من زدم تو دهن زنم تو هم باید این کار رو میکردی)و اما جاری . ساعت 2 بود که بعد از انجام کارهام  رفتم خونشون . در رو باز کرد و روش رو برگردوند . رفتم بوسیدمش و گفتم دیروز اون حرفا چی بود میزدی . اصلا حرف بود؟ گفت دیشب فکر کردم دیدم دچار سوء تفاهم شدم در موردت  . تا ساعت 3:30 حرف زد و اومدم پایین و زندگی ادامه داره . الان ته دلم راحته که من کینه ای از کسی ندارم .

اما خدایی از تمام این رفتارها که سه ساله دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم خسته شدم . من برای اینجور حاشیه ها ساخته نشدم . خدایا کارمون رو به سرانجام برسون تا شاید با رفتن از این خونه کمی این جو آروم بشه .خسته ام نه فکری نه روحی نه جسمی ، از دست آدما خسته ام، از دسن بچه بازی های بی در و پیکر خسته ام . خدایا همه رو هدایت کن . خدایا واقعا سنگ بچه ایناست

نظرات 2 + ارسال نظر
ماجراهای خونه یک بانو پاییزی جمعه 15 مرداد 1395 ساعت 02:12

سلام عزیزم تموم پستتو خوندم...خیلی رک بهت میگم خیلی اشتباه کردی که چنین پرتوقع بارشون آوردی؟بنظرم دارن از خانم بودن و صبور بودنت نهایت سواستفاده رو میکنن...چرا باید بعد اونهمه تهمت و حرفای بی سر و ته باز بری ازشون معذرت خواهی؟؟؟بنظرت اونکه باید معذرت میخواست تو بودی؟؟؟
خوبی بیش از حد میشه وظیفه!!!

سلام . من فقط به خاطر پدر شوهرم اینکار رو کردم . وگرنه این رو میدونم کسی که خودش رو زده به خواب رو نمیشه بیدار کرد .
من الان بعد از صحبتم به همسرم هم گفتم تا اونا هم نیان و ازم عذرخواهی نکنند من باهاشون کاری نخواهم داشت

باران پنج‌شنبه 7 مرداد 1395 ساعت 20:13 http://baranoali.blogfa.com

سلام عزیزدلم
خوندم و خیلی متاثر شدم. چه میشه کرد که زندگی گاهی از این مشکلات هم داره
ولی از برخورد و آرامشت خوشم اومد
الهی دیگه هیچوقت کدورتی بیتون پیش نیاد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.