برای تو 12 مهر پاییز آمد

منتظر روزی هستم که آینه آهنگ پاییز آمد در میان درختان لانه کرده کبوتر ... رو بنوازه و من باهاش همراهی کنم .

پاییز فصل دوست داشتنی من . شب های آرام  من سلام . پاییز برای من یعنی صدای خرد شدن برگ ها و نم بارون و یک لیوان شیر کاکائو گرم .

9 مهر با جشن غنچه ها شروع شد و اگر بگم اشک شوق از دیدن پسرم در لباس فرم مدرسه ریختم دروغ نیست . خدا رو بابت تام لحظاتی که دارم تجربه اش میکنم شکر و انشالله که هر کسی که دوست داره بزودی معجره دو خط موازی رو در زندگیش ببینه . جشن بسیار خوبی بود و کلی بهشون خوش گذشت . 10 مهر انجمن اولیا و مسئولین مدرسه بود و کتاب ها  و برنامه هفتگی رو هم بهمون دادند . و 12 مهر آینه رسما وارد پیش دبستانی شد . موقع رفتن گفت امروز واقعی ترین روز پاییزه . پرسیدم چرا ؟ گفت چون من دارم میرم مدرسه باسواد بشم . فردا هم قراره برن اردو و کلی خوشحاله و همش سفارش خوراکی بهم میده . 

کلاس پیانو داره خوب پیش میره و دیگه رسده به نت ها روی خط حامل و انشالله که به اجرای آبان ماه برسه . این روزها عاشق شمشیربازی شده . البته نقش سنگ در نشون دادن فیبم های شمشیر بازی  و تماس با چند تا باشگاه و بردن سر تمرین هاشون هم بی تاثیر نبوده ولی خب تمامی باشگاه ها میگن 7 سال به بالا . ولی خب در طول روز با کفگیر و ملاقه همش در حال شمشیر بازی هستیم  و اگر حواسم نباشه ضربات سهمگینی به سرم وارد میشه . چالش قد پیدا کرده و همش میره رو قسمت های مختلف مبل و میز و میگه اگر قدم اینقدری بشه  چطوری باید بوست کنم  و هر بار داستانی داریم .

یک دوره بیمار شد . حالش بهم خورد و تب کرد و کلا از اشتها افتاد و 5 روز از ترس اینکه باز حالش بهم بخوره لب به غذا نزد . واقعا تایم سختی بود . تب داشت بی حال بود غذا نمیخورد همه اینا یک طرف اینکه شیطونی نمیکرد و چشماش بیمار بود یک طرف دیگه . اما خب دوره اش تموم شد . البته خودم زودتر از آینه گرفتارش شدم و تا هفته پیش هم ادامه داشت و بدیش برای من این بود که فشارم میومد پایین ولی باز خدا رو الان خوبم و به قول دکتر آینه این ویروس ها دوره ای داره میان و میرن و تنها راهش رعایت بهداشت هست . در تابم بیماری آینه  وقتی گفتم از ترس چیزی نمیخوره گفت اصلا اصرار نکن فقط آب بدنش تامین باشه و نون همیشه در دسترسش  تا اگر دلش خواست نون خالی بخوره . و واقعا هم در اون 5 روز هیچی نخوردن فقط هرزگاهی یک تکه نون میخورد .

چند هفته پیش سنگ بابت اون کاری که میخواستم انجام و بدم و نذاشت باهام حرف زد و دلایلش رو گفت و گفت اون کاری که به اون گروه سپردم نتونستند انجام بدن و سپردم به دکتر .... . گفتم خانمم هم با شما همکاری خواهد کرد . از اون روز چندتایی جلسه با ایشون داشتیم و تقریبا یک بخش خارجی بازار تحلیلش انجام شد و به تایید دکتر .... رسید . الان که دارم نگاه میکنم متوجه شدم که چرا سنگ دوست نداشت با اون گروه فعالیت کنم . بهم گفت قبول کن فرق هست بین کسی که فقط تدریس میکنه با کسی که بالای 40 سال سابقه کار اجرایی در پروژه های معتبر داره  و الان در اصلاح گزارشاتم حتی نحوه مدیریت جلسه و شروع و پایانش و اینکه در جلسات یک قسمت از جلسه رو بدست من میسپره و کار من رو به اسم خودش تموم نمیکنه رو دارم میبینم .

خدایا شکرت

خاطرات مدرسه 1

امروز رو با یک خبر خوب شروع کردم .

خانم برادرم بعد از چندین سال تلاش و تدریس ارتقای شغلی خوبی گرفته . واقعا لایقش بود .

کلاس های تابستانی مدرسه آینه تمام شد اسمش دوست یابی بود  ولی تقریبا هیچ کدوم موفق به دوستیابی نشدند . به همدیگه مدام میگفتند دوستم دوستم اما اسم هم رو نمیدونستند . لباس فرم مدرسه شون هم قشنگه .

چند تا خاطره :

قلموهاش رو برده مدرسه و گم کرده بهش میگم چرا گم کردی  ؟ میگه خودم یکیش رو گم کردم اون یکی رو دوستم . میگم کدوم دوستت میگه همون که لباس خرسی پوشیده بود . جلسه بعد  که رفتم دنبالش داخل حیاط میگم کدوم دوستت بود میگه هر وقت لباس خرسیش رو بپوشه می شناسمش  .

معاون انضباطی مدرسه آقا هستند و در همین چند جلسه کلی با بچه ها دوست شدند . هر روز  صبح ها داخل حیاط میان و با بچه ها دست میدند و اسمشون رو میپرسن و یکی دوباری هم دنبال بازی کردند با بچه ها و بعد بچه ها رو به صف میکنند و میگن الان یک قطار هستید و سوت میزنن و  بعد بچه ها میرن داخل کلاسشون . جلسه آخر آقای معاون در  زمان ورود به مدرسه  در حیاط نبودند  و جالب بود که وقتی خانم مسئول دیگه ای اومدند بچه ها رو به صف کردند بچه ها گفتند چرا آقای معاون نیست تا سوت قطارمون رو بزنه  و بنده خدا رو از جلسه کاری بیرون کشیدند تا بیاد پیش بچه ها و باهاشون دست بده و سلام علیک کنه و سوت بزنه و بگه قطار حرکت .

تو حیاط مدرسه یک گربه هست و یک خونه هم داره . بچه ها هم عاشق گربه شدند . یکی از مادرها اعتراض کردند  گفتند این گربه سال قبل با وضعیت وحشتناکی از در اومد داخل . کوچیک بود و زخمی  . بچه ها ی مدرسه اونقدر اجازه گرفتند و اومدند سراغ گربه و اونقدر گریه کردند که بلاخره یکی از بچه ها میگه ما سگمون رو میبریم دامپزشکی  این رو هم ببریم . پدرش میاد و میبره دامپزشکی  و درمان میشه و برمیگردونن مدرسه و الان شده گربه بهداشتی مدرسه  . هر چقدر بچه ها کیف میکردند  بعضی از مامانا از ته دل جیغ میکشیدند . کلا صحنه خنده داری بود . البته فقط همون روز  اول بچه ها به  گربه دست زدند و بعدش شد عادی  . قانون هم دارن مثلا نمیتونن بهش غذا بدن . اجازه بغل کردن رو ندارن . بدرفتاری هم نباید باهاش بکنند .


رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند

این مدت باز آروم شدم . آروم ترین خودم . کمتر حرف میزنم حتی کمتر میخندم . غرق در کتاب  چهار اثر افلاطون شدم . یک بار تمام 4 جلد رو تموم کردم و اینبار هر بخش رو چندین بار میخونم و نکته برمیدارم . انگار فلسفه در همه جای زندگی یک معنا داره . در خیالم خودم رو یکی از شاگردان سقراط میکنم و از موعظه هاش استفاده میکنم . سال قبل استاد فن بیان مون گفت در سوال و جواب های این کتاب خودتون رو بزارید جای سقراط  و از منظر خودتون جواب بدید . کلی مطلب تا الان یادداشت کردم .

یک سال بود که در حیطه مشاوره مالی . ارزشگذاری داشتم آموزش میدیدم  و مطالعه میکردم و حتی در پایان استاد از 4 نفرمون خواست که  یک شرکت ثبت کنیم و بهمون کار ارجاع بده . بعد از چند بار پیگیری متوجه شدم که  منو دور زدند و هفته پیش فهمیدم دست سنگ پشت پرده بوده . باهاش حرفم شد گفت تو باید تمام تمرکزت روی آزمون cfa باشه . کلا تمام ذوقی که برای خوندن اون حجم کتاب داشتم پرید و رفت . هفته قبل  هم با استادم که از قضا استاد سنگ هم بوده جلسه داشت . یک کار پروپوزال داشتند که هر چقدر گفتم دیتا بده من بنویسم قبول نکرد . کار رو سپرد به استاد و اون هم به بچه هایی که من هم قرار بود جزویی از اونا باشم . دیگه بحث باهاش فایده نداره .من چند سال از کار دست کشیدم حتی پروژه نگرفتم و گفته بودم از زمان شروع مدرسه آینه کار میکنم ولی  ....  

باشه سنگ میخونم و یک ورقه   A4 جدید به مدرک ها و گواهینامه ها اضافه میکنم فقط نمیدونم قراره کی ازشون اون شکلی که دلم میخواد استفاده کنم .

اولین ها

و امروز رسما اولین جلسه مدرسه آقا پسر ما در مقطع پیش دبستانی کلید خورد . ساعت 8:30 دو تایی رفتیم و کلی دوست جدید بودند و بعد هم معاون آموزشی و معاون انضباطی و بعد هم معلم و کمک مربی صحبت کردند و کلا برای شروع  فضای شادی بود . از هفته آینده هفته ای دوبار باید برند مدرسه .

 خدایا بابت همه چیز شکر

دوستی مترویی

از چند ماه قبل تصمیم گرفتم که آینه رو در روز مشخص و ساعت معینی ببرم کتابخونه . مسیر رو با مترو میرفتیم و میریم . از همون روز اول با مادر و دختری همسفر شدیم که اونا هم در قطار بودند . اولین چیزی که از اونها توجه من و آینه رو جلب کرد کتاب بیر و مایکل آرونی بود که دست مادره بود و نشون میداد یا دارن میرن کلاس پیانو یا دارن برمیگردن و چیزی که از ما توجه اونا رو جلب کرد کتاب قصه های شاهنامه بود. همین بهانه ای شد که هر هفته بدون اینکه حتی اسم هم رو بدونیم در مورد کتاب و آموزش به اندازه یک ایستگاه  هم مسیری صحبت کنیم.دیروز وقتی در ایستگاه همدیگه رو دیدیم آینه دوید سمت دختر ایشون و با گفتن دوستم دوستم کتاب هفته قبلی رو که از کتابخونه گرفته بودیم رو نشون داد و با هم در مورد قصه اش حرف زدند . دیروز بهم گفتند که دخترم یک قطار رو سوار نشد و گفت آخه هنوز دوستم نیومده  و باز به اندازه یک ایستگاه از کتاب گفتیم ، موقع پیاده شدن یا من یا ایشون با یک لبخند میگیم از هم صحبتی با شما لذت بردم  و دیروز وقتی دختر خواست پیاده بشه آینه دستش رو گرفت و گفت از هم صحبتی باهات لذت بردم و در جواب دختر خانم گفت منم همینطور  و چه لذتی داشت برای ما دو تا مادر و حتی اندک آدم داخل اون واگن این ادبیات کلامی زیبا

بچه ها میبینند بچه ها یاد میگیرن