خواستگار

یکی از سوالاتی که از سن 18  تا 22 سالگی در ذهنم وجود داشت  و شده بود یکی از دغدغه های اصلیم که نمیتونستم در موردش هم با کسی صحبت کنم این بود :چرا من خواستگار ندارم 

دختر خاله ای کوچکتر از خودم داشتم و از سن 13 سالگی همش خالم میومد و میگفت برای دخترم دیروز خواستگار اومد و قراره یکی دیگه آخر هفته بیاد و... من بینوا هم وامیستادم جلوی آینه و صورتم رو نگاه میکردم و میگفتم شاید زشتم که کسی منو نمیپسنده و شبا یواشکی زیر پتو های های گریه میکردم .با وجود اینکه روابط عمومی خوبی داشتم و در محیط دانشگاه هم روابط اجتماعیم خوب بود و با هم کلاسی هام دوستانه و محترمانه برخورد میکردم اما از خانواده ام نشنیده بودم که کسی تماسی، پیغامی چیزی برای خواستگاری بفرسته .

22 سالم شده بود . یادمه صبح تابستونی بود و مامان رفته بود پیاده روی و من بلند شدم و خونه رو گردگیری کردم و جارو کشیدم و بساط صبحانه رو آماده کردم . مامان با تون تازه اومد و تلویزیون رو روشن کرد . یادم نیست کدوم کانال بود . یک برنامه ای بود که هر روز یک روانشناس میومد و درباره مسائل مختلف صحبت میکرد . در سکوت صبحانه میخوردیم که ناگهان روانشناس گفت چند وقت پیش دختر خانمی جوان با چهره عادی  پیش من اومد و به محض نشستن شروع به گریه کرد .بعد از آروم شدنش پرسید دکتر من زشتم . گفتم نه شما زیبا و جوان هستید . گفت پس چرا با وجود تحصیلات بالا و شغل مناسب و روابط عمومی و اجتماعی خوبی که دارم ، کسی برای خواستگاری از من پیش قدم نمیشه . کمی صحبت کرد  و متوجه شده بود که دختر بابت این موضوع دچار افسردگی شدید شده و حتی داره به خودکشی فکر میکنه و ادامه داد: من از دختر خانم خواستم که دفعه بعد با مادرش مراجعه کنه . در مراجعه بعدی از مادر دختر خانم پرسیدم که به نظرتون چرا دخترتون خواستگار نداره .مادره گفت کی میگه .کلی خواستگار داره . اما چون من فکر میکنم دخترم هنوز آمادگی ازدواج رو نداره و در ضمن هنوز کسی لایق دختر من پیدا نشده ،مواردی رو که میان رو بهش نمیگم. دکتر ازش پرسیده بود چرا افرادی رو که برای خواستگاری دخترتون اومده بودند رو به دخترتون نگفتید . مادره هم گفته بود که چون فکر میکنم هنوز بچه است و شاید از روی هیجان تصمیم بگیره . در اون برنامه انگار اون روانشناس داشت شرح حال منو میداد . بعد از برنامه هم یک کارشناس دینی اومد و در همین زمینه صحبت کرد . یادم نمیره . مامان من که به وعده صبحانه اش خیلی اهمیت میده و تا کامل نخوره از پای سفره بلند نمیشه . تا پایان اون برنامه سکوت کرد و لقمه در دستش موند .بعدش هم بلند شد و گفت صبحانه ات رو بخور سفره رو جمع کن. انگار یه جور کش مکش درونی پیدا کرده بود . کارها رو کردم و گفتم می خوام برم باشگاه ثبت نام کنم . لباس پوشیده بودم و داشتم از در میرفتم بیرون که صدام کرد و گفت بیا اینجا . رفتم تو اتاق پذیرایی. نشسته بود رو زمین .گفت بشین جلوم کارت دارم . حالش اصلا خوب نبود . تا نشستم صورتم رو بوسید و گفت حلالم کن . گفتم چی شده .گفت باید یه چیزایی رو بهت بگم و شروع کرد افرادی رو که برای خواستگاری اومده بودند یا زنگ زده بودند و نام بردن . مامان گفت امروز که اون روانشناس اون حرف ها رو زد یاد خودم و خودت افتادم . گفتم نکنه این بچه هم یه همچین فکری میکنه و ناراحته . من هم در حالی که همون شب گذشته اش با چشم اشکبار به خواب رفته بودم گفتم : کی ؟من؟ عمرا. هیچ وقت به مامانم نگفتم چقدر بابت این موضوع ناراحت شدم . از اون به بعد انصافا هر کی میومد و زنگ میزد فقط بهم اطلاع میداد که فلانی زنگ زده بود من گفتم دخترم قصد ازدواج نداره .با حال ترین واکنش رو پدرم داشت . اوضاع اون بنده خدا بدتر از من بود . مامان نه تنها در این زمینه به من چیزی نمیگفت بلکه به بابا هم نمیگفت . یادمه فرداش مامان گفت : شب به بابا هم گفتم که در این مدت هر کی زنگ زده و خواسته برای خواستگاری یا آشنایی بیاد من مخالفت کردم و به شما هم نگفتم . بابا هم گفته که در تمام این سال ها برای من دغدغه این بود که چرا این دختر حتی یدونه خواستگار نداره و کلی بابتش غصه می خورده اما برای اینکه مامان و من ناراحت نشیم به روی خودش نمیاورده .

دیروز من و مامان جایی دعوت بودیم . یکی از دوستان مامانم هم اونجا بود . تا ما رو دید با اکراه اومد و سلام و علیکی کرد و نشست کنار ما . بعد از یکساعت که یخش باز شد باز همون قصه کهنه و نخ نما شده رو شروع کرد که چرا دخترت رو به پسر من ندادی. مامان می خندید و میگفت خانم فلانی. از اون ماجرا 10 سال گذشته ، قسمت نبود . اواخر سال 85 بود که این خانم من رو دید و به قول مادرم صبح زود در پارک ، در حالی که مادرم داشت پیاده روی میکرد از مادرم اجازه خواسته بود تا من و پسرش با هم آشنا بشیم . مادرم هم گفته بود تا دخترم درس می خونه دوست ندارم به این مسئله فکر کنه . اون خانم هم گفته بود پس باید مامان بهشون قول بده که در این مدت اجازه اومدن هیچ خواستگاری رو ندن .مامان هم گفته بود من این تضمین رو نمیتونم بدم . دختره میبینی تو دانشگاه با کسی آشنا شده یا موردی پیش میاد که خودش موافق باشه. تا اینکه سال 86 من با سنگ نامزد میشم . گویا یک روز که من و سنگ بیرون بودیم و دست در دست هم گرم حرف زدن ، این خانم و دخترش من رو در خیابون میبینند . فردا صبحش میاد و به مامان میگه می خوام موضوعی رو بهت بگم اما تو رو خدا ناراحت نشو و خودتو کنترل کن .بعد میگه دیروز دخترت رو با یک پسر تو خیابون دیدم که دستشون تو دست هم بود . مامان میگه دخترم فلان لباس رو پوشیده بود .میگه آره . می پرسه: اون پسره قدش بلند بود ، کت شلوار تنش بود و لباسش این رنگی بود میگه آره .مامان میگه دامادم بود . تا این جمله رو میشنوه شروع میکنه به جیغ و داد کردن که شماها قول داده بودید . من الان چطوری به پسرم بگم . جالبه حتی پسرشون تا همین الان یکبار هم منو ندیدن . بعد هم به حالت قهر از خونمون میره و تا سه چهار سال صحبت نمیکنه . بعد از سه چهار سال یک روز مامان رو در خیابون میبینه و میگه پسرم ازدواج کرده و نوه دارم و خدا رو شکر خوشبخت هستند . اما متاسفانه از همون زمان هر وقت چشمش به من میفته اول میره تو قیافه و بعدش هم گله میکنه و آخرش هم کلی از عروس و نوه اش تعریف میکنه . خدا همه جوون ها رو خوشبخت کنه

جدا از شوخی: از من که گذشت . اما اگر دختر دارید و در سنی هست که دچار هیجان نمیشه اگر خواستگاری براش اومد بهش اطلاع بدید. اگر مخالفت میکنید با قاطعیت دلیلش رو بهش بگید .

این روزها خیلی خیلی سرمون شلوغه. بنایی خونه شروع شده و کل خونه زندگی وسط اتاق جمع شده . انشالله تا آخر هفته آینده تموم میشه.

نظرات 5 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 30 بهمن 1396 ساعت 10:55 http://khateraha95.blogfa.com

مامان منم ازین کارا میکرد ولی میدونی میامد میگفت که فلانی خواست منم ردش کردم تازه با افتخار میگفت تازه یادمه دبیرستان بودم اون موقع ها رسم بود اول دوتا خانم میرفتن خواستگاری دو تا از دوستای مامانم اومدن مامی منو تو زیر زمین قایم کرد و گفت حق نداری بیای بالا تا اینا رو رد کنم برن
مامانن دیگه

از دست این مامانا

سحر یکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت 21:00

صحبتت درست بود به دل آرام،دقیقابه خاطر احساس شما حداقل بعد 20سال باید بهتون می گفت اما می گفت ردشون کردم. به این دلایل....

مادر است دیگر....تاج سر

سحر یکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت 14:14 http://senatorvakhanomesh

چقدر جالب و عجیب و بد،حق داشتی بالاخره دختر دوست داره مورد توحه باشه،
کاش بهتون می گفتن،عجیبه مادرتون تودارن چون به پدرهم نمی گفتن،
از ی طرفم اکثرخاستگارام فامیل بودن و می شد فهنید از رفتاراشون ،مثلا خاله من مدت ها تو قیافه بود از نه شنیدن
من البته با تماسایی که گرفته می شد همیشه می فهمیدم افتخاری هم نداره اما سن کم خاستگار داشتم بعضا خوب بعضا بد جوری که زن داداشم می گفت به اینا که نمی گن خاستگار،واقعا من ی زره بچه بودم مادرم سعی می کرد نفهمم اما خوب از تماساشون خودم می فهمیدم
تو دانشگاهم که اکثرا برای دوستی پا پیش می زاشتن اما می گفتن قصدشون درنهایت ازدواج
منم که سن کم با همسر دوست شدم و فرقی نداشت هرکی بود می گفتم نه و درنهایتم زود ازدواج کردم....

مادرم بشدت مخالف ازدواج من زیر 23 سال بود . میترسید درس و دانشگاه رو ول کنم . شاید منم جای اون بودم نمیگفتم اما حداقل باید به بابا میگفت

دل آرام یکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت 12:41

اعتماد به نفس آدم میاد پایین. هر چند من به این نیتجه رسیدم که مردم غالبا غلو می کنن راجع به خواستگارای دخترشون که موردهای بهتر پا پیش بذارن و دخترشون رو دست کم نگیرن.
و اغلب هم جواب میده.

من میگم نه اونقدر غلو کردن نه عین مادر من نگفتن, همون اندازه که غلو کردن توقع دختر رو بالا میبره, نگفتن هم باعث از بین رفتن اعتماد به نفس میشه

دل آرام یکشنبه 29 بهمن 1396 ساعت 10:09

دغدغه ی خیلی از ماها همین بوده. من برام مهم نبود کسی میاد یا نه. گریه نمی کردم تا 25 سالگی. ولی مامانمم نمی گفت بهم. چند موردش رو که اتفاقی متوجه شدم کلی ذوق کردم. البته اولین خواستگارم رو خودم به هیچ کس نگفتم. دوست بابام تو شرکتی که رفته بودم کارآموزی برا پسرش ازم خواستگاری کرد. بعد از هفت هشت سال اتفاقی به مامان و بابا گفتم. کلی تعجب کردن

گریه من به خاطر مقایسه و حرف دیگران بود ,یه جایی آدم به خودش نگاه میکنه میبینه تحصیلات خوبی داره, خانواده خوبی داره ولی مورد توجه کسی نیست و در عوض کسی که اصلا فکرش رو نمیکنی هی میان میگن براش خواستگار دکتر و مهندس اومده, احساس خیلی خیلی بدیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.