تولد

تولدم رو با یک روز تاخیر با حضور خانواده ها برگزار کردیم . قرار بود برای تولدم برادرم و  پسر خالم رو با زن و بچه اش با پدر و مادرم دعوت کنم . پنجشنبه هفته گذشته به برادرم زنگ زدم و دعوتش کردم گفت تا شنبه بهت خبر میدم . خواستم به پسرخالم هم زنگ بزنم که پشیمون شدم . گفتم آخر هفته است و اونا هم در حال استراحت . شنبه تماس میگیرم . جمعه صبح سنگ رفت نمایشگاه و من هم فقط استراحت کردم . ناهار داشتیم و شام هم خونه مادر سنگ دعوت بودیم . خدا رو شکر حالم خوب بود . شب رفتیم پایین و شام خوردیم و ساعت 11 بود که اومدیم بالا . سریع لباسام رو درآوردم و رفتم دستشویی که بلافاصله به محض نشستن شروع به خونریزی کردم . از شدت ترس چنان جیغی زدم و گریه ای کردم که سنگ اومد و در رو باز کرد . کاملا خون قرمز تازه و روشن بود . اما نه دردی داشتم و نه قبل از اون لکه بینی . فقط خون بود . اومدم بیرون و رفتیم یک آمپول زدیم و شیاف استفاده کردم . دو هفته گذشته بهم ثابت کرده بود که اگر به دکترم بگم می خواد بگه آمپول بزن ، شیاف استفاده کن  ، استراحت کن و سونو انجام بده . اگر هم برم بیمارستان کاری برام نمیتونن انجام بدن . گفتم بهترین حالت اینه که به خودم مسلط باشم . با هزار بدبختی مثلا خوابیدم . هر چند که تا صبح صدبار بیدار شدم و خودم رو چک کردم . خیلی کم شده بود و حتی مواقعی اصلا نبود  .شنبه سنگ موند خونه . خیلی ترسیده بود و از طرفی شب رو هم اصلا هیچکدوم نخوابیده بودیم . و بعد از ظهر هم قرار بود بره مراسم ختم یکی از اقوام . تا عصر حالم خوب بود و از صبح فقط هرزگاهی لکه بینی داشتم . ساعت 6 عصر از مراسم برگشتند و مادر سنگ اومد بالا و حالم رو پرسید که گفتم خوبم و سنگ رفت روغن ماشین رو عوض کنه . بعد از رفتن مادر سنگ رفتم دستشویی که باز همون اتفاق دیشب تکرار شد . فقط تونستم تماس بگیرم و بگم سنگ بیا بریم دکتر . دکتر خودم روزهای زوج مطبه. بهش پیام دادم گفت الکی نیا اینجا . برو سونو جواب رو برام بفرست . رفتیم درمانگاه آمپول زدم و دادم یک سونو نوشتند و رفتیم سونو . وقتی رو تخت دراز کشیدم تنها چیزی که از خدا میخواستم سلامتی این کوچولو بود . مانیتور جلوی صورتم بود ولی جرات نگاه کردن هم نداشتم . سنگ هم اومده بود داخل . که ناگهان زیباترین صدای خلقت رو شنیدم . گوش نوازتر از صدای موج دریا بود . بی اختیار چشمام باز شد و اشک میریختم . سنگ اولین باری بود که داشتسونو رو از نزدیک میدید . حتی برای ثانیه ای چشمش رو از رو صفحه مانیتور برنمیداشت . از دکتر پرسید حالش خوبه . گفت خدا رو شکر. بعد دکتر ازم پرسید خون ریزی داری گفتم بله .گفت دلیل خونریزیت ناشناخته است . مشکلی نداری. فقط جفتت پایینه که میتونه از اون باشه . بعد گفت از الان هر وقت هم بخوای در این سه هفته میتونی بری غربالگری. دکتر خوبی بود . هیچ عجله ای نداشت . با حوصله همه چیز رو نشون میداد و توضیح میداد . با خوشحالی  که با کلی گریه همراه بود برگشتیم خونه . خانواده سنگ حسابی نگران شده بودند . اونا هم با شنیدن خبر سلامتیش کلی خوشحال شدند . متاسفانه دچار یبوست شدید شده بودم که دیدم پدر سنگ رفته برام برگه و هندوانه و گللابی خریده بود . دستشون درد نکنه . عکس سونو و جوابش رو ساعت 12 شب برای دکترم فرستادم اون بنده خدا هم 12:15 جواب فرستاد که خونریزی به علت جفت سرراهی هست . استرادیول رو کم و نهایتا قطع کن . استراحت کن . اون روز تصمیم گرفتیم که مهمونی تولدم رو کنسل کنم . برادرم هم تماس نگرفت و این یعنی نمیان . مامان هم گفت پسرخاله ات رو بعدا دعوت کن . کسی با این شرایط تو راضی به مهمونی دادن شما نیست . هر چند که مامان اینا قرار بود بیان خونه مادر همسرم  ، چون برادر سنگ چند ماه پیش بچه دار شده بود ، میخواستند بیان دیدن بچه و دادن هدیه اش. من هم اصرار کردم که شام هم بیایید خونه ما .

دیشب بلاخره بعد از 8 ماه مادر و پدرم اومدن خونمون . از عید نیومده بودن . اول رفتند پایین و بعد اومدن بالا . یک کیک خوشگل هم خریده بودند. با یک روز تاخیر تولد گرفتیم . برای شام قیمه درست کرده بودم . مامان گفت زنگ برن اونا هم بیان بالا . گفتم غذا کم میاد . سنگ گفت میرم کباب میخرم . مامان گفت نه کباب نمیخواد بخرین ، غذا هم کم نمیاد . هدف دور هم بودنه . تماس گرفتم و اونا هم اومدند . غذا به همه رسید و چیزی نموند . بعدش هم کیک و عکس . دست خواهر سنگ هم درد نکنه که تمام ظرف ها رو شست و مرتب کرد . انشالله به زودی زود عروس بشه ، بتونیم جبران کنیم .

روز تولدم اتفاق جالبی افتاد . خونه مامانم بودم که برادرم زنگ زد به مامان که کله جوشدرست کن ناهار میام اونجا . ساعت 1:30 بود که اومد . فکر کنم 14-15 سالی میشد که اونطوری سه نفری کنار هم نشسته بودیم و ناهار نخورده بودیم . یاد گذشته ها افتادم . اون روزهایی که مدرسه میرفتیم و ساعت 2 سه تایی دور سفره میشستیم و غذا میخوردیم  واز اتفاقات مدرسه حرف میزدیم . کلی با برادرم خندیدم و خاطره تعریف کردیم و کلی هم کل کل کردیم . شاید بهترین هدیه ای بود که اون رو ز از خدا گرفتم . طعم شیرین روزهای کودکی و نوجوانی

نظرات 4 + ارسال نظر
mini یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 22:56 http://http:/40week.blogfa.com

سلام از فامیلمون که گفتم شبیه شما بوده پرسیدم گفت تو تهران دکترش یکی بوده که علاوه بر دارو توصیه های غذایی و طب سنتی هم داشته و گفته باید کاچی بخوری با آرد گندم بدون زعفران ولی با زردچوبه ی بیشتر از معمول و روغن محلی و ادویه دیگه ای نداشته باشه و همچنین دو عدد کمپوت آناناس در یک روز خورده شود گفته خود آناناس گرم است خورده نشود

بزرگواری کردی, ممنون

mini یکشنبه 14 آبان 1396 ساعت 08:34

راستی تولدت مبارک
نه هنوز به دخترم نگفتم واکنش های شدیدی نشون میده وقتی حتی بهش اشاره می کنم مثل اینکه کاش من دو تا دختر داشتم یکی تو این بغلم یکی تو اون بغلم و حتی گاهی برای اینکه خاطر جمع بشه خبری نیست یک مشت به شکمم میزنه
خیلی حساسه با این وجود ما گذاشتیم بزرگ بشه وبعد دومی بیاد ولی انگار در جبهه اش در مقابل بچه دوم تغییر موضع نداده

ممنون
درست میشه . شاید خودتون یا اطرافیانتون کتری کردید که اینقدر حساس شده و میترسه که کسی جاش رو بگیره . اما فکر کنم بفمه خیلی هم خوشحال بشه

mini شنبه 13 آبان 1396 ساعت 16:38

سلام وای منم شوکه شدم کلی نگرانت شدم
الهی شکر که خوبی
نگران نباش خانوم برادرشوهرم اینقدر خونریزی شدید داشت که تمام فرش و ماشین شوهرش کثیف شده بود و یک هفته ای بیمارستان بستری شد و شکر خدا الان بچه اشش یک پهلوون تمام عیار هست اینقدر تو پر هست که بیشتر از ده دقیقه نمی تونی تو بغلت نگه داریش .2 سالشه
مادربزرگ همسرم می گفت مادرهایی که این مشکلو دارن بچه های خوشگل میارن

سلام . شما خوبی . کوچولو خوبه انشالله
واقعا باید خدا رو هزاران مرتبه شکر کرد . یعنی اون لحظه داشتم میمردم . یک زمانی فکر میکردم لکه بینی بده اما وقتی به چشم خودم خونریزی دیدم فهمیدم خیلی تفاوت وجود داره . خدا رو باز هزاران مرتبه شکر
انشالله که بزودی بری و ضربان قلب کوچولوتون رو ببینید
راستی به دخترتون گفتید ؟ واکنشش چطور بود ؟؟

سحر شنبه 13 آبان 1396 ساعت 10:46 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خدارو صدهزار مرتبه شکر که حالت خوبه
طبق دانسته های من با بزرگ شدن جنین جفت سر راهی مشکلش حل می شه گلم نگران نباش
تولدت مبارک،دست خانواده گلت درد نکنه.چه‌جالب جاری منم انشاالله این ماه بچه اش به دنیا می یاد.
می بوسمت

ممنون عزیزم
دکتر سونوگرافی هم حرف شما رو د .گفت با بالا رفتن سن حاملگی جفت بالاتر میره.انشالله ه هر چی خیره و خواست خداست همان میشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.