آهسته تر حرکت کن

اصلا متوجه نشدم کی وارد تابستون شدیم که الان نزدیک 20 روز هم ازش گذشته . عمر آدمی عجیب تند و تند میگذره . تعطیلات عید فطر رو به نحو احسن استفاده کردم . برای روز عید از قبل تصمیم گرفته بودیم که بریم سمت سوادکوه. مریضی مامان حسابی همه رو خسته کرده بود . استرس ها ، شب بیداری ها و گرما  و عدم میل به غذا باعث شد که 4 کیلویی وزن کم کنم که برای من بد هم نشد . قرار بر این بود که دو نفری بزنیم به دل طبیعت و صبح زود بریم سمت الشت ، اگر جا با قیمت مناسب پیدا کردیم شب رو بمونیم وگرنه شب برگردیم بیاییم . از یکی از دوستان پرس و جو کردیم که گفت اونجا یکی از آشناهاشون ویلا اجاره ای دارندشبی 90 تومان . گفتیم قبول . تماس گرفت که برامون رزرو کنه گفته بود به خاطر تعطیلات شبی 300 . که ما هم کنسلش کردیم . گفتیم صبح زود میریم و شب بر میگردیم . دو روز قبل از عید هم سنگ گفت می خوای به مامانم اینا بگم اونا هم بیان . گفتم موردی نیست ، به هر حال گردش دست جمعی خوش میگذره . اما به شرط اینکه مهمون ما باشند و برنامه ریزی ما . خونشون اعلام کردیم و موافقت کردند . رفتیم جوجه خریدیم و خوراکی ها رو بسته بندی کردیم و مقصد و ساعت حرکت یعنی 5 صبح رو اعلام کردیم . که گفتند به جای الشت بریم دریاچه شورمست .گفتیم باشه میریم اونجا اگر خوشمون نیومد میریم سمت سوادکوه . فاصله 20 دقیقه ای از هم دارند . ساعت 6 صبح بار و بندیل رو گذاشتیم پشت ماشین و زدیم به دل طبیعت . از حواشی  بین راه که بگذریم ساعت 11 رسیدیم دریاچه . واقعا محیطش خوب بود . یک آلاچیق به قیمت 11 تومان اجاره کردیم . اولین چیزی که توجه منو به خودش جذب کرد ترکیب رنگی دریاچه و کوه و جنگل بود و دومین مورد وجود قایق پدالی. در آلاچیق مستقر شدیم و رفتیم دوری زدیم و برگشتیم و بساط ناهار رو آماده کردیم .تا ساعت 3 کمی استراحت کردیم و رفتیم سراغ قایق پدالی ها . هر 20 دقیقه 20 تومن بود که به ما 45 دقیقه رو 15 تومان داد . من و سنگ و خواهر سنگ سوار شدیم و کلی دور دریاچه دور زدیم . هنوز چون آلچیق ما کنار دریاچه بود رفتیم تک به تک پدر و مادر سنگ رو هم سوار کردیم و دو سه دوری هم اونا باهامون بودند . ساعت 5 بساط عیش و نوشمون رو جمع کردیم و رفتیم سمت آبشاری که یکی از دوستان معرفی کرده بود . تقریبا 15 دقیقه ای رسیدیم . محوطه آبشار خلوت خلوت بود و فقط 4 تا پسر بودند . که اونا هم وقتی دیدن ما خانوادگی هستیم سوار ماشین شدن و رفتند . پر از درخت فندوق و تمشک بود . فندوق ها نرسیده بودند ولی  تمشک کندیم و خوردیم و کلی هم عکس های خوشگل انداختیم . ساعت نزدیک  بود که حرکت کردیم سمت تهران و اینچنین اولین تعطیلی رو پشت سر گذاشتیم

روز سه شنبه ، یعنی دومین تعطیلی عید فطر عروسی دختر عموی من دعوت بودیم . دیگه دخترهای فامیل تموم شدند و فقط موندن سه تا از پسرها . از صبح به طرز خیلی عجیبی آروم بودم . منی که قبل از رفتن به مهمونی استرس دارم که زود آماده بشم اون روز آروم آروم آروم بودم . شب قبل تمامی وسایل سفرمون رو جمع کرده بودم و شسته شده بودند . اول اونا رو جمع کردم و سرجاشون گذاشتم. بعد صبحانه خوردیم و رفتیم خرید . برای عروسی لباس داشتم . برای پا تختی هم رفتم یک تاپ و شلوار خریدم . بعد یهویی تصمیم گرفتیم بریم برای ماشین روکش  بخریم و اونجا هم جوگیر شدیم و دادیم شیشه ها رو دودی کردند . از اونجا هم  رفتیم کارواش و بلاخره ساعت 6 رسیدیم خونه . قرار گذاشته بودیم ساعت 7 حرکت کنیم. سریع پریدم حموم و یک دوش گرفتم و آماده شدیم و ساعت 7:15 حرکت کردیم . عروسی بسیار عالی بود. و شب هم ساعت 12 برگشتیم خونمون

روزچهارشنبه ، پاتختی دعوت بودیم . کارها رو انجام دادم و رفتم دنبال مامان و پیش به سوی پاتختی . انصافا خونه عروس زیبا بود . دست پدر و مادر داماد بابت هزینه عروسی و خونه ای که براشون خریده بودند درد نکنه و همچنین دست عمو و زن عموی من بابت جهیزیه ای که داده بودند هم درد نکنه . اسرافی در کارشون نبود . همه چیز عالی و به اندازه بود . پاتختی در لابی خونه  عروس برگزار شد و بعدش رفتیم خونه عروس خانم . چند دقیقه ای هم اونجا نشستیم و تا من برم مامانم و برسونم ساعت 11 شب رسیدم خونه

روز پنجشنبه ب نظافت خونه گذشت . با استاد پیانو هماهنگ کردیم و بعد از یک ماه وقفه بلاخره قرار شد جمعه کلاس داشته باشیم .

روزهامون به همین منوال میگذره . چند روز پیش رفتم و جواب پاتالوژی ERCP مامان و آزمایشش رو بردم پیش دکترش . دکتر گفت آخر ماه بیاد بستری بشه تا استند رو از بدنش خارج کنیم . باز هم پروسه چندین روزه بیمارستان رو در هفته آتی پیش رو دارم . انشالله که اذیتش نکنند و سریع کارمون تموم بشه . هفته قبل هم رفتم مرکز وصال تا خون بدم . متاسفانه هر کاری کردند نتونستند رگم رو پیدا کنند . از طرفی چون سوزن رو وارد بدنم کردند گفتند باید حتما نمونه ازتون برای آزمایش حداقل گرفته بشه . هر کاری کردند نشد که نشد . رفتند مسئول آقا صدا کردند از روی دستم باز نشد . یعنی براشون شده بود سوال . حالا گفتند برو یک ماه دیگه بیا . قبلش هم غذای خوب بخور .

چهل روز مونده به اول شهریور. خیلی وقت ها امیدم رو از دست میدم . اما باید توکل کرد به خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.