زندگی زیباست

نمی دونم عمر آدم هاست که زود میگذره یا در زمان برکتی نیست . چشم بر هم میزنی شنبه میشه یکشنبه و می بینی یک هفته و یک ماه بسرعت برق و باد گذاشتند و تو از تمام کارهات خیلی عقبی .

خسته ام ، خسته فکری و جسمی و روحی . یک هفته دیگه امتحانات شروع میشه و دریغ از باز کردن یک صفحه از کتاب و جزوه . مامان و سنگ هر دو فکرم رو بشدت مشغول کردند . امروز بلاخره جلسه اول طب سوزنی انجام گرفت . من هم با مامان رفته بودم  . خیلی میترسید . خواست که من هم تو اتاق همراهش باشم که اجازه ندادند و من هم تو سالن نشسته بودم و داشتم چای سبز میخوردم و به در و دیوار نگاه میکردم و با خودم میگفتم اگه جواب بده من هم میرم . البته با چندتا خانم هم که جلسه نهم و دهمشون بود صحبت کردم . یکیشون سایز کم کرده بود از 42 به 38 رسیده بود و یکیشون هم گفت تا جلسه پنجم تاثیری نداشت و بعد از اون شروع به کاهش وزن کردم و 4 کیلو کم کردم . توکل بر خدا . انشالله که مامان کمی وزنش کم بشه . البته برای مامان هم لاغریه و هم درمانی . یک ساعتی طول کشید . بعدش سریع رفتم دانشگاه . آخرین جلسه بود . این استاد رو خیلی دوست دارم . کلی انرری میزاره سر کلاس . حس خوب بهت منتقل میکنه . با دقت به حرفات گوش میده و به تک تک سوالاتت جواب میده . تا یک ساعت بعد از کلاس پیشش بودم و داشتم پروره رو براش شرح میدادم و ایشون هم داشت با دل و جون راهنمایی میکرد . ایکاش استادهای دیگه هم مثل ایشون بودند .

و اما بزرگترین دغدغه زندگیم سنگ . خب از چهار سال پیش قراردادی با سنگ بسته نشد و سنگ نه بیمه اش رد شد و نه حقوقی دریافت کرد . این به معنی بیکار بودنش نبود اما تا آخر فروردین 94 هیچ پولی هم دریافت نکرد . یعنی سه سال رسما بدون درآمد زندگی کردیم بدون اینکه کسی متوجه بشه . و بزرگان مرحمت فرموده در فروردین 94 مبلغ یک میلیون تومان وجه رایج مملکت رو بهش دادند که این مبلغ دقیقا برابر با میزان قسط ما بوده و هست . خب تو این چهار سال زندگی پرفراز و نشیبی رو تحمل کردیم به امید چنین روزی که کار سنگ درست بشه . البته تو تمام این سال ها سنگ فعالیت خودش رو داشت . کلاس برگزار کردیم ، کتاب نوشتیم که در حال ویرایشه ، مجله منتشر کردیم که برای اولین بار من هم دست به قلم شدم .اما خب . این ایام برامون خیلی مهمه . انشالله از خدا می خوام به حق پنج تن آل عبا تمام مشکلات جوونهای این مملکت رو برطرف کنه و امیدشون رو ناامید نکنه . از خدا می خوام که کار همه جوون ها رو سروسامان بده . هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه . آبروی کسی رو نریزه . خب با این اوصاف حق میدم به خودم که ذهنم درگیر باشه . هیچکس تو خانواده مشکل ما رو نمیدونه . سالهاست که دارم متلک و حرفای تو خالی میشنوم . سال هاست دارم برای چیزهایی که با قناعت مصرف کردم تحقیر میشم و متهم به امل بودن میشم . سال هاست که خودمون با سیلی صورتمون رو سرخ نگه داشتیم و یه عده با نیش و کنایه هاشون دلمون رو ریش کردند . تمام ذهنم درگیره . درگیره درست شدن امور.(( افوض امری الی الله))

بگذریم .

دو هفته ای میشد که اصلا با هم تا سر کوچه هم نرفته بودیم . همش یا دانشگاه بودم یا خونه مامان یا به همراه مامان دکتر و یا دفتر . سنگ هم بیشتر ساعات دفتر بود و شبا دیر وقت میومد و صبح زود میرفت . تا اینکه نیمه شعبان فرصتی بود برای تجدید قوا و کمی برای هم وقت صرف کردن . شب نیمه شعبان هر دو زود اومدیم خونه و کارهامون رو انجام دادیم و ساعت 6 رفتیم بیرون تا کمی جشن ببینیم . البته من شلوار می خواستم بخرم . رفتیم سمت تیرازه 2 . تا رسیدیم دیدم صدای دست و آواز میاد . دیدیم بهمن هاشمی اومده و اونجا مراسم هست . کمی تو طبقات گشتیم . شلوار نخریدیم اما بجاش باقلوای ترک خریدیم و رفتیم دو تا میلک شیک سفارش دادیم و نشستیم تا ساعت 9:30 جشن دیدن . ساعت 9:30 رفتیم سمت خونه مادرم تا چراغونی اونجا رو هم ببنیم و کاری انجام بدیم . جای همگی خالی کلی هم تو راه شربت و شیرینی و بستنی خوردیم . دیگه تا به خودمون بیاییم دیدیم ساعت 12 شب شده که سنگ اصرار که بیا بریم جگر بخوریم . بعد از تمامی این کارها با شکمی ورم کرده اومدیم خونه و عین بچه کوچولوها بلافاصله خوابیدیم . روز نیمه شعبان هم تعطیل بود . به عادت همیشه صبحانه رفتیم خونه مادرم . ناهار هم مادر سنگ دعوت کرده بود . بعد از ناهار هم برگشتیم خونمون و به کارهای عقب افتاده رسیدم . به هر حال تایم خوبی بود . کلی بهمون خوش گذشت .

راستی قرار شد از اول ماه رمضان تو خونه مادرم هر روز جلسه قرائت قرآن برگزار بشه . خدا قسمت کنه من هم بیشتر روزهاش رو شرکت خواهم کرد .

نظرات 3 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 12:21 http://baranoali.blogfa.com

سلام عزیزدلم
آمین گوی همه دعاهای خیر و زیبات هستم
تو خیلی خوبی عزیز نازنینم. ریبایی زندگی تو همین توانایی مقابله با مشکلاته. ان شالله همیشه در پناه خدا باشید
به حرف های اطرافیان هم اصلا توجهی نکن گلم.

ان شالله همیشه کنار هم خوش و خوشبخت باشید... آمین

سلام بر باران نازنین .
درسته که بک گوش دره و یک گوش دروازه اما ببختی اونجاست که از فیلترینگ دل عبور میکنه و هرزگاهی ته نشین .
انشالله که همه جوون ها مشکلاتشون حل بشه

راضیه پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:58

آخی عزیزم همه سختی ها میگذره...مخصوصا اگه مالی باشه.... خدا فقط سلامتی بهتون بده و دل خوش
خیلی سخت شده برا جوونا ..شغل های ازاد..واقعا داره آزار میده ... خداروشکر زندگی خوب و خوشی دارین شما... من در مورد تعریفدهای روزانه ای که از زندگیتون میکنی حس نکردم مشکل مالی داشته باشین... ان شالله همیشه دلتون خوش باشه

سختی ها که گذراست . اما تجربه و خاطراتش همیشه محفوظه . تو این دوره زمونه همه دغدغه و مشکل مالی دارن . اما خب به طبع برای ما تو چند سالی که هیچ درامدی نبوده و از پس اندازمون خوردیم خیلی سخت بوده . همه این ها بر میگرده اما حرف مردم هیچ وقت از هنمون پاک نمیشه . واقعا به دعاهای قشنگتون محتاجم

راضیه پنج‌شنبه 6 خرداد 1395 ساعت 11:51 http://khaterebaziemaa.blogsky.com

سلام شیرین جون..بدو بیا عکس گذاشتم...

اومددددددددددددددددددددددددم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.