روزی رو خدا میده

بلاخره امتحانات تموم شد . در یک کلام اونطوری که باید ظاهر نشدم . یه جورایی حس درس نخوندن داشتم که امیدوارم ترم بعدی این حس کاملا مزخرف از وجودم خارج بشه . خب بهمن زیبا رسید . ماهی که قراره امسال اتفاق خوبی توش بیفته (انشالله) . به خواست و لطف خدا دلمون آرومه و خونمون گرم . این مدت ( چهار ماه گذشته ) به خاطر کلاس هایی که خودمون برگزار کردیم و کلاس های دانشگاهی خودمون و تداخل کاریمون برنامه خونه از دستمون در رفت و رسما خونه تبدیل به یک زباله دان شهری شد . بعد از امتحانا نشستم فکر کردم . دیدم اینطوری نمیشه . برنامه غذاییمون کلا بهم خورده . صبحانه نمی خوریم ، ناهار نمی خوریم ، بعضی وقت ها شام هم نمی خوریم اگر هم بخوریم یا بیرون غذا می خوریم یا از خونه مادرم میاریم . نظافت خونه هم بدتر از غذا خوردنمون . روزهای کاری که از صبح بیرونیم ، اکثرا هم شبا با هم بر میگردیم و دیر وقت میرسیم . جمعه ها هم بین خونه دو تا مادرها از صبح تا شب در حال رفت و آمدیم . نظافت شخصیمون هم دست کمی از این اوضاع نداشت . صبح ها قبل از رفن به خاطر سرمای هوا و سینوزیت شدید نمی تونستیم حتی یه دوش معمولی بگیریم و شب ها هم وقتی میرسیدیم اونقدر خسته بودیم که فقط میتونستیم لباس ها رو یه گوشه پرت کنیم و بخوابیم . به خاطر همین نشستم و فکر کردم و برای خودمون یه برنامه نوشتم . قسمت اول برنامه ، نظافت کامل خونه بود . یعنی طوری که برای عید کاری نمونه ، قسمت دوم سر و سامان دادن به برنامه غذایی بود و قسمت سوم وقت گذاشتن برای انجام کارهای شخصی و واقعا استراحت . باید چنان برنامه ریزی میکردم که به همه کارهام میرسیدم . تصمیم گرفتم چند روزی که دانشگاه هم تعطیل بود نرم دفتر . در روز چهار ساعت کار خونه انجام بدم . دو ساعت مشغول کارهای آشپزخونه بشم . یک ساعت ورزش کنم . برنامه غذایی هفتگی تهییه کنم ، از طرفی هر دو روز یکبار برم خونه مادرم و برای مهمونی کمکش کنم . خب امروز اولین روز اجرای این برنامه است و باید دید تا چه حد موفق میشم .

چند روز پیش تا ساعت 12 موندم دفتر و کارها رو انجام دادم . کارم که تموم شد با سنگ تماس گرفتم که من میرم خونه مامان بهش سر بزنم . رفتم یکساعت تو راه بودم . تا رسیدم و داشتم لباس ها رو در میاوردم دیدم گوشیم زنگ خورد . دیدم سنگه. بهم گفت : شیشه اگه آب دستته بزار زمین سریع برگرد اینجا . گفتم من همین الان رسیدم . گفت نه برگرد کار مهمی پیش اومده . در حد خوردن یک کاسه آش آبغوره خوشمزه مامانم صبر کردم و بعد برگشتم . رسیدم میگم چی شده میگه باید بریم جایی . من برداشت برد هفت تیر .گفت امروز از اینجا رد شدم دیدم حراج زدند گفتم بیارمت لباس بخر . جالبیش اینجاست که سنگ اصلا از هفت تیر خوشش نمیاد و ما فقط از یک مغازه تو هفت تیر خرید میکنیم به اسم قصر سبز . حتی اجازه نگاه کردن به مغازه های دیگه رو هم بهم نمیده . مستقیم رفتیم داخل مغازه مورد نظر و جالب این بود که خودش 5 تا کت و بارونی و پالتو انتخاب کرد و من بعد از پرو از بینشون این رو پسندیدم . قیمت هاش معقول بود . بعد همونجا روسری و شلوار هم باهاش ست کردم و خوشحال و خندان اومدیم بیرون . به سنگ گفتم : چی شد امروز . گفت آخه خیلی وقت بود چیزی برات نخریده بودم . البته دو سه هفته قبل هم رفته بودیم بازار و من یه مانتوی بافت گرفته بودم اما خب راست میگفت خیلی وقت بود خودش پیشنهاد خرید نداده بود .

شب بعدش هم دیدم با یه دسته گل خوشگل اومد خونه . کلی خوشحال شدم . به این میزان از یقین رسیده که اگه دل خانواده اش رو شاد کنه خدا در رحمتش رو بیشتر و بیشتر باز میکنه . یه شب هم شام من مهمونش کردم و رفتیم استیک مرغ خوردیم .

این مدت از لحاظ کاری فشار عصبی زیادی بهمون وارد شد . بطوری که فشار من به 5 رسید و کارم به بیمارستان کشید . بنده خدا سنگ به چشم میدید که شب خوابید و صبح وقتی بیدار شد زحمت 2 ساله کارش بر باد رفت . طوری که تا ظهر تو خونه موند و حتی به تلفن کسی جواب نداد . حال من که بد شد ، خیلی ترسیدیم . نصف سرم بیحس شده بود و درد عجیبی از سرم به قلبم می پیچید . دستم سنگین شده بود و فشارم هم اومد رو 5 . وقتی اون حال بهم دست داد یاد سال قبل افتادم . به خودم گفتم چیه به چی اطمینان نداری . فکر کردید خودتون تمام این کارها رو انجام دادید . همش کار خدا بود . بسپرید دست خدا و بعد پیامی برای سنگ فرستادم . هر دو آروم شدیم . یه امید مثل یه نور اومد تو دلمون نشست . گفتم تلاش میکینم تا اصلاحش کنیم اما اگر نشد باید قبول کنیم خواست خداست شاید صلاح کارمون جای دیگه ای هست .

یه داستان قدیمی هست که میگه :

یه روز در کاخ سلطان محمود دو تا گدا می نشستن برا گدایی ، یکیشون خیلی چاپلوس بود ، سلطان محمود یا هر کدام از بزرگان میخواستن رد بشن این شروع میکرد به تمجید و تعریف و چاپلوسی و یه سکه ای میگرفت ، اما اون یکی خیلی ساکت مینشست و هیچ چیز نمیگفت . بعد وقتی گدای چاپلوس بهش میگفت تو چرا هیچی نمیگی ، مگه خدا بهت زبون نداده یه چیزی بگو تا سکه ای بگیری میگفت : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

یه روز خبر میرسه داخل کاخ به سلطان محمود ،که سلطان این دو تا گدا رو دیدید دم درب کاخ نشستن و گدایی میکنن ؟ سلطان میگه آره دیدم یکی شون خیلی چاپلوسه و اون یکی خیلی ساکت و هیچی نمیگه ! به سلطان میگن نه اتفاقا گدا ساکته هر وقت شما به اون یکی کمک میکنید مدام تکرار میکنه :کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

سلطان محمود عصبانی میشه و میگه حالا حالیش میکنم سلطان محمود خر کی . دستور میده یه مرغی سر ببرن، کباب کنن و یکی از زمردهای با ارزش قصر رو بذارن داخلش و ببرن صله بدن به اون گدای چاپلوس تا اون یکی یاد بگیره سلطان محمود کیه

مرغ رو آماده میکنن و میبرن برا گدای چاپلوس ، از قضا قبل از آودن مرغ یکی از وزرا برای این گدا تکه ای بوغلموی کباب شده برده بوده و اونم خورده و سیر از غذای خورده بی خیال نشسته بوده . وقتی مرغ رو بهش میدن رو میکنه به اون یکی گدا و میگه از صبح چقدر گدایی کردی ، گدا جواب میده 3 سکه . میگه 3 سکه خودتو بده به من تا این مرغ رو بدم به تو . مرد فقیر میگه نه نمیخوام ، تو سیر شدی و نمیتونی این مرغ رو بخوری تا فردا هم که نمیتونی نگهش داری پس آخرش مجبور میشی بدی به کسی ، اون وقت اگه دوست داشتی بده به من .

گدای چاپلوس میگه باشه یه سکه بده ، مرغ رو بدم به تو ، و باز جواب منفی میشنوه ، آخرش میگه باشه بابا نمیخوام سکه ای بدی ، بیا بگیر مرغ رو بخور ، مرد فقیر اولین قطعه از مرغ رو که توی دهانش میذاره زمرد رو میبینه ، سریع زمرد رو توی جیبش میذاره واز خوشحالی بلند میشه به گدای چاپلوس میگه من میرم ، دیگه هم از فردا نمیام گدایی، اما یادت باشه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!

فردا صبح سلطان محمود میاد میبینه باز این گدا دم درب نشسته ، سرش فریاد میزنه تو چرا هنوز اینجایی مگه هدیه ما برای تو بس نبود یه عمر آسوده زندگی کنی ؟ گدا جواب میده کدام هدیه ؟

سلطان محمود میگه ، همون زمرد داخل مرغ ! گدا جواب میده من سیر بودم مرغ رو دادم به مرد فقیری که اینجا می نشست . سلطان محمود عصبانی فریاد میزنه این مرد رو بیارین داخل کاخ روزی صد تا شلاق بهش بزنید تا صد بار در روز تکرار کنه : کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه

نظرات 4 + ارسال نظر
اسفندونه سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 13:22 http://esfandooneh.blogsky.com

مبارک باشه خریدها!!!!
امیدوارم مسائلتون خیلی زود حل بشه

سلام عزیزم . خیلی ممنون
انشالله که خدا به همه عنایت ویژه کنه و مشکلات همه حل بشه

آنیتا دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 11:23 http://anivamilad.blogfa.com

مبارکت.واقعا زیباست

سلام, ممنون عزیزم

باران شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 18:31 http://baranoali.blogfa.com

سلام عزیز دلم
خسته نباشی. کار خوبی کردی که برنامه ریزی برای کارهات کردی. مواظب خودت و سلامتیت هم باش
خریدهات مبارکت باشن. قشنگن

در مورد پیامی که به همسرت دادی باید بگم خیلی خوشم اومد. من هم مغتقدم خدا هیچوقت بنده هاش رو تنها نمیذاره
ایشالله همیشه در پناه خدا باشید

سلام باران جون
دعا کن که عجیب گرفتار گشته ایم

سلام خانومی ممنونم که پیشمون اومدین
الهی همیشه خوب و سلامت باشین
خریدای قشنگتون هم مبارکتون باشه

,,سلام, ممنون سپیده جون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.